محفل

خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار!

محفل

خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار!

یادداشت های یک دیوانه

گوگول نویسنده ی روس قرن 19 است که بسیاری او را پدر داستان کوتاه نویسی معاصر دانسته اند. تاثیر نوشته های گوگول روی آثار چخوف و داستایوفسکی و ... انکار ناپذیر است. داستان هایش آنقدر بدیع و تازه هستند که تنها چیزی که قانعمان می کند او آنها را در دهه 1840 نوشته، فضاسازی عالی زندگی شهری و روستایی مردم روسیه آن زمان است. طنز موجود در آنها باعث می شود با وجود تمام روسی بودنشان بیش از آثار داستایوفسکی و چخوف جهانی باشند.

داستان های کوتاه گوگول روایت های شادمانه بدبختی های خارق العاده است. قوه تخیل گوگول به قدری آزادمنش است که به خودش اجازه می دهد مهمان ناخوانده ما باشد و با داستان های دلنشین اش ما را سرگرم کند. گستاخی اش به جایی می رسد که به خودش اجازه می دهد شخصیت های مفلوکش تصویر کمیک شده ی زندگی خودمان باشد. ولی در عین حال با فروتنی، غرور خرد و ناچیز مردم عادی را به سخره می گیرد و باعث تمام بدبختی ها می داند.

بلینسکی منتقد بزرگ روس در نقد گوگول می گوید:

تقریبا تمام قصه های گوگول کمدی‌های سرگرم کننده‌ای هستند که با هیچ وپوچ شروع می‌شوند ، با هیچ و پوچ ادامه می‌یابند و به اشک ختم می‌شوند ، و در پایان زندگی نام می‌گیرند. قصه‌هایش همگی همین طورند: اولش سرگرم کننده، سپس غم! زندگی خود ما هم چنین است : اولش سرگرم کننده، و بعد غم . چقدر شعر، چقدر فلسفه، وچقدر حقیقت اینجا نهفته است .

کتاب شامل 8 داستان کوتاه از جمله داستان های بسیار معروف شنل و دماغ گوگول است که به همت خشایار دیهیمی گردآوری و ترجمه شده اند. اما مواظب باشید، این کتاب می تواند تاثیر دیوانه کننده ای در یادداشت های شخصی تان داشته باشد!

"یادداشت های یک دیوانه"

نویسنده: نیکلای واسیلیویچ گوگول

مترجم: خشایار دیهیمی

304  صفحه

نشر نی

قطع رقعی

جامعه ­شناسی انتقادی

ویراستار: پل کانرتون، مترجم: حسن چاوشیان، نشر اختران

در محدوده ی علوم انسانی، اسناد اصیل و کلاسیک از ارزش و اعتبار ویژه­ای برخوردارند. هیچ تفسیر و شرحی از یک متن به اندازه­ی خود اثر نمی تواند منظور نویسنده را برساند. از طرف دیگر این متون به صورت سندهای مستحکمی برای آیندگان عمل می ­کنند و مبنایی برای مقالات جدید هستند. اما این ارزشمندی در نوشته­های پیروان نظریه انتقادی پر رنگ ­تر می شود. متن­های نظریه انتقادی پر است از ایجاز­ها و کلمات قصار آدورنو، هزار تو نویسی های بنیامین و نوشته­های ثقیل و سترگ هابرماس و ... . این پیچیده نویسی تا جایی پیش رفته که موجب شده برخی آنها را گونه ای اسم شب برای دور نگه داشتم اغیار بدانند و یا آنها را به اشیایی موزه ای و برای نمایش به عده معدودی مخاطب، تشبیه کنند. به هرحال این مساله که این وضعیت نتیجه شرایط زمانی و مکانی خاص پیدایش آن، در زمان جمهوری وایمار در آلمان، بوده است و یا مربوط به خواستگاه­های معرفتی آنان، مانند فلسفه ایده­ آلیسم آلمانی و سنت هرمنوتیکی و... ، چندان اهمیتی ندارد. مهم ویژگی خاص این متن ها است که آن­ها را یگانه است.

کتاب "جامعه شناسی انتقادی" بواقع موزه ای است از اسناد تاریخی اندیشه انتقادی. این کتاب با گردآوری و طبقه بندی مهم­ترین آثار اصیل مربوط به این مکتب، از هگل و گادامر گرفته تا هابرماس و نویمان، شاید بزرگترین گام را برای شناساندن نظریه انتقادی برداشته است. در واقع کتاب روند شکل گیری گسترش و تحولات کنونی نظریه انتقادی را از زبان خود صاحب نظران، بیان می کند و در نتیجه کمتر جای سوتفاهم باقی می­ گذارد. البته در میان این طبقه بندی ها، به تاثیر فروید بر روی نظریه انتقادی بهای کمی داده شده است. این متون به چهار بخش تقسیم می شوند. بخش اول نشانگر اسلاف نظریه انتقادی است که به مارکس و هگل باز ­می ­گردد. بخش دوم نشانگر ماهیت پیوندهای نظریه انتقادی با سنت هرمنوتیکی است. بخش سوم دامنه­ی مسائلی را نشان می دهد که ذهن دو نسل از نظریه پردازان این مکتب را به خود مشغول داشته است. و بخش پایانی به شرح و تفسیرهایی که درباره­ی این مکتب به عمل آمده اختصاص دارد. یکسان بودن ترجمه تمام این مقالات باعث پیوستگی و یکسان سازی کلمات و اصطلاحات شده است که کمتر در متون فلسفی نظیرش پیدا می­ شود. اما از طرف دیگر همین امر تا حدودی موجب ضعف ترجمه می شود، زیرا مترجم فرصت کافی برای درک کامل سبک و لحن تمام نویسنده­ ها را نمی­ یابد. این مسئله همراه با پیچیده نویسی نویسندگان موجب شده است خواندن متون به دقت زیادی احتیاج داشته باشد.

اما نظریه انتقادی چیست؟ بهتر است پاسخ را از زبان خود هورکهایمر، پایه گذار نظریه انتقادی، در کتاب جستجو کنیم: «فعالیتی بشری وجود دارد که خود جامعه مفعول آن است. هدف این فعالیت صرفا این نیست که فلان یا بهمان سوء استفاده­ها را از میان بردارد، چون این سوءاستفاده­ها را در پیوندی ضروری با نحوه­ی سازماندهی ساختار اجتماعی تلقی می ­کند. هر چند که این فعالیت نیز از ساختار اجتماعی نشات می ­گیرد، هدف آن، چه در قصد و نیت آگاهانه اش یا در دلالت عینی اش، کارکرد بهتر هیچ یک از عناصر این ساختار نیست. بر عکس به نفس مفاهیم بهتر، مفید، مناسب، مولد و ارزشمند به معنایی که در نظم فعلی فهمیده می ­شوند ظنین است و از پذیرفتن آنها به عنوان پیش فرضهای غیر علمی که چاره ای از آنها نیست، سر می ­پیچد.» هورکهایمر در حالی که نام این فعالیت را فعالیت انتقادی می ­نامد، تاکید می کند: «آن نگرش انتقادی که ما درباره اش سخن می ­گوییم نسبت به قواعد رفتار و کردار که جامعه به هر یک از اعضای خویش عرضه می ­کند یک سره بی اعتماد است. جدایی میان فرد و جامعه که فرد بر مبنای آن محدودیت­های تجویزی برای فعالیت­ خویش را همچون امری طبیعی می ­پذیرد، در نظریه انتقادی به امری نسبی تبدیل می ­شود... بنابراین همسان بودن صاحبان نظریه انتقادی با جامعه­شان همیشه با تنش همراه است و این تنش مشخصه­ی همه­ی مفاهیم طرز تفکر انتقادی است... تفکر انتقادی با تلاش واقعی برای فراز آمدن بر این تنش و حذف تعارض میان هدف مندی، خودجوش بودن و عقلانی بودنِ فرد، و آن دسته از روابط فرایند کار که جامعه بر پایه ی آن بنا می ­شود، جان می ­گیرد. تفکر انتقادی انسان را در تضاد با خویشتن می ­بیند تا وقتی که این تضاد حل شود.»

«تفکر انتقادی نه کارکرد فرد منزوی نه حاصل جمع افراد است، بلکه فاعل آن فرد معینی است که رابطه ای واقعی با افراد و گروه­های دیگر دارد، و در تضاد با طبقه­ی خاصی است و بالاخره دارای شبکه ای از مناسبات با کلیت اجتماعی و با طبیعت است. این فاعل همچون من فلسفه­ی بورژوایی یک نقطه ریاضی نیست؛ فعالیت او بنا ساختن زمان حال اجتماعی است.» «با وجود همه­ی تعامل­هایی گسترده ای که بین نظریه انتقادی و علوم تخصصی وجود دارد، و این نظریه باید به پیشرفت آنها احترام بگذارد و چندین دهه است که تاثیر آزادی بخش و برانگیزنده ای بر آنها داشته است، اما نظریه انتقادی هرگز فقط در پی افزایش معرفت به خودی خود نیست. هدف این نظریه رهایی انسان از بردگی است».

جنبش دانشجویی می ۶۸

منظره ی پیش روی دانشجویان نیازی به دلیل و سیاست پردازی نداشت. پلیس وارد حریم دانشگاه شده بود. پیام واضح بود. صورت خاموش دانشجویانی که به آرامی سوار اتوبوس های فقس دار می شدند از هر فریادی رساتر بود. باید کاری صورت می گرفت. همزمان با خروج اولین کامیون پلیس همراه با سرنشینان ساکت و آرامش از سوربن، موج جمعیت به حرکت درآمد. ابتدا سر و صداها و فریادهای پراکنده ای بلند شد و آنگاه سرود ریتمیک اتوبوس زندان خوانده شد و حرکت برق آسایی آغاز گشت «مرگ بر سرکوبگراولین سنگ پرتاب شد...

این شروع یک ماه ناآرامی، بی نظمی و ضد و خورد بود که به نام «می 68» در تاریخ ثبت شده است.

در روزهای پیشین اش، به خاطر درگیری بین دانشجویان چپ و راست، زخمی شدن یک دانشجوی راست و حمله ی شبه نظامیان راستگرا موسوم به «اکسیدانت» به مرکز اصلی دانشجویان چپ، دانشگاه نانتری تعطیل شده بود و 6 دانشجوی چپ از جمله کوهن بندیت به کمیته ی انظباطی فراخوانده شده بودند.

در روز حادثه، 3 می، 500 دانشجو در حیاط سوربن تجمع می کنند و به تعطیلی دانشکده ادبیات نانتری و احضار دوستان شان اعتراض می کنند. آنها یک گروه انتظامات مسلح به تکه های چوب و آهن تشکیل می دهند و شعارشان این بود: «مشت عکس العمل طبیعی در برابر سیاست موجود است

رئیس دانشگاه سوربن به دستور وزیر آموزش عالی، به پلیس اجازه ی ورود به دانشگاه را برای سرکوب تجمع می دهد. پلیس وارد سوربن می شود و تجمع کنندگان را محاصره می کند. رهبران دانشجویان به تجمع خاتمه می دهند و خود را تسلیم پلیس می کنند. نیروهای پلیس آنها را در دسته های 25تایی به سمت اتوبوس های قفس دار هدایت می کنند و ...

این رویداد در حالی رخ داد که نخست وزیر ژرژ پیمپیدو، پاریس را به مقصد تهران برای سفری ده روزه ترک کرده بود. او تنها کسی بود که در برابر ژنرال دوگل، رئیس جمهور، استقلال رای داشت و می توانست سیاستی میانه در برابر دانشجویان اتخاذ کند.

سه روز بعد، دوشنبه 6 مه، 5 هزار دانشجو به دعوت UNEF در یک تجمع شرکت می کنند و برای اولین بار پس از خاتمه جنگ الجزایر چند تن از اساتید به آنان می پیوندند. دانش آموزان نیز از قافله عقب نماندند. تا ساعت 3 بعد از ظهر اوضاع آرام بود. اما وقتی دانشجویان خواستند به سمت سوربن بروند، خودروهای پلیس راه آنها را سد کرد و عقب راندشان. درگیری و زد و خورد مداوم 12 ساعته ای که در پی آمدش رخ داد، برای شروع شورشی فراگیر کافی بود. رفتار خشونت آمیز پلیس بسیاری از افراد غیر سیاسی را به جنبش واداشت.

در ابتدا خواسته های دانشجویان تنها صنفی و واکنشی نسبت به سیاست های غلط دولت مردان بود؛ بیرون رفتن پلیس از کرتیه لاتین(محله ی اصلی خوابگاه دانشجویان)، آزادی سریع و بی قید و شرط دانشجویان دستگیر شده و بازگشایی دانشگاه های سوربن و نانتری.

در روزهای بعد موج شورش به همه ی فرانسه رسیده بود. 60 هزار دانشجو در سرتاسر فرانسه دست به راهپیمایی زدند. رادیو پاریس اعلام کرد چهار پنجم مردم موافق و همراه با دانشجویان هستند. اما دولت جنبش را به افراد خارج دانشگاه و توطئه گران نسبت می داد و مجلس آن را تنها نتیجه اقدامات چپ های ماجراجو می دانست. در نتیجه آخرین فرصت برای مصالحه و خارج نشدن کنترل امور از دست دولت از دست رفت.

پنج شنبه 9مه، روشه، رئیس سوربن به همراه روسای دانشکده ها تصمیم خود را مبنی بر بازگشایی دانشگاه و از سرگیری امور معمولی اعلام می کنند. اما دانشجویان بلافاصله جواب می دهند تا آزادی دوستان در بندشان و عقب نشینی پلیس، به اعتصاب ادامه می دهند. بعد از ظهر درب های سوربن همچنان بسته و پلیس مستقر ماند.

شب، تشکل JCR(کمیته انقلاب جوانان) که حامی کوهن بندیت بود، برگزاری تجمعی را اعلام کرد. ابتدا 5 هزار دانش آموز تجمع را آغاز کردند و به زودی در جمعیت 15 هزار نفری دانشجویان حل شدند. ساعت 6.5 عصر وزیر اجرایی و جانشین نخست وزیر، لوییس ژوکو پیشنهاد می کند پلیس از کرتیه لاتین عقب نشینی کند و دانشگاه سوربن و نانتری بازگشایی شوند. بار دیگر در جواب همه یک صدا آزادی دوستان شان را فریاد زدنند.

پلیس جمعیت را در محله کرتیه لاتین محاصره می کند، این ریسک بزرگی بود که مسئولان دست به انجام آن زده بودند که با دانشجویان در موطن و خانه خودشان یعنی کرتیه لاتین وارد جنگ شوند. اکنون لحظه حساسی برای رهبران بود، پس از یک هفته فعالیت و به نتیجه نرسیدن دیگر نمی توانستند نیروهای خود را آرام کنند و به خانه بازگردانند... در یک لحضه دستوری مثل جرقه صادر شد: «کرتیه لاتین هر طور شده باید برای دانشجویان بماند

دستوری مبنی بر ساختن سنگر صادر نشد، اما دانشجویان به طور خودجوش برای مقابله با حمله احتمالی پلیس به ساختن آن ها پرداختند. سنگر ها شامل اتومبیل های واژگون شده و خرده سنگ و چوب و شیشه ی تلنبار شده پشت آن بود. قبل از روشن شدن هوا تقریبا 60 سنگر آماده شده بود. آن شب که سرآغاز انقلاب بود، «شب سنگر ها» نام گرفت.

در ساعت 1:15 بامداد ژوکو مشخص کرد که راه حل مسالمت آمیزی وجود ندارد. تنها یک ساعت پس از سخنان او اولین موج حمله پلیس آغاز شد. درگیری های تن به تن و پرتاب گازهای اشک آور و کوکتل مولوتوف تا طلوع آفتاب ادامه داشت.

پسران و دختران به طرز غیر قابل باوری خود را به صحنه نبرد می رسانند و جان فشانی می کردنند. برای خیلی از جوانان این یک موقعیت استثنایی بود تا شجاعانه خود را به انقلاب بسپارند. یاد فانون، چه گوارا و دبره آنان را تسکین می داد. این صحنه های انقلابی، ویتنام آنها بود. در چنین لحظه های پر احساس و هیجان انگیزی بود که هزاران حنجره فریاد می زد: «دوگل قاتل

ساعت 5:30 دستوری مبنی بر توفق جنگ و متفرق شدن تظاهرکنندگان از سوی کوهن بندیت از رادیو اعلام شد. در پایان درگیری 368 نفر مجروح، 460 نفر بازداشت و 188 اتومبیل تخریب شده بودند. وزیران با عجله خود را به کاخ الیزه رساندند تا خبر پیروزی نیروهای پلیس و عقب نشینی دانشجویان را بدهند. اما این تازه شروع خواسته های سیاسی دانشجویان بود و تنها جرقه ی لازم برای رادیکالیزه شدن دانشجویان را فراهم آورده بود. آن ها دیگر به کمتر از برکناری دوگل راضی نمی شدند.

نخست وزیر پمپیدو شب بعد از سفر ایران و افغانستان به فرانسه بازگشت. سه ساعت پس از ورودش، با ملت صحبت کرد و اعلام کرد سوربن از دوشنبه صبح باز خواهد شد و دادگاه تمام دانشجویان را آزاد خواهد کرد. او سعی داشت اوضاع را آرام کند اما دیر شده بود. از صبح همان روز کارگران نیز به انقلاب پیوسته بودند.

ساعت ها قبل اتحادیه های کارگریCGT(حزب کمونیست) و CFDT (فدراسیون سوسیالیست ها) همراه با FEN(فدراسیون اصلی اساتید)، به عنوان قوی ترین اتحادیه های فرانسه، در طی یک اقدام مشترک اعضای خود را به اعتصاب و تظاهرات در روز دوشنبه فراخوانده بودند. دوشنبه 13 می، دهمین سالگرد کودتایی بود که دوگل را بر سر کار آورده بود.

نتیجه حیرت آور بود، تظاهرات انبوهی با شرکت بیش از هشتصد هزار نفر برپا شد و اتحاد بین دانشجویان و کارگران در عمل شکل گرفت. همه جا پرچم های سرخ و سیاه در اهتزاز بود. آن ها در فضای باز پای برج ایفل جمع شدند و سپس شعار «همه به سوی سوربن» سر داده شد.

پمپیدو به قولش وفا کرده بود. دانشجویان زندانی آزاد شدند، پلیس از کرتیه لاتین بیرون رفت و درب های سوربن باز شد. اما نه مطابق روال گذشته، کنترل امور به دست دانشجویان افتاده بود.

در روزهای بعد تمام صنایع فرانسه دست به اعتصاب زدنند. کارگران کارخانه ها را تصرف کردند و مدیران را در دفترهایشان زندانی کردند. اعتصاب به خدمات شهری و حتی رادیو و تلویزیون نیز کشیده شد.

دوگل طبق برنامه ای که از یک سال پیش آماده شده بود، به رومانی رفت و پاریس انقلابی را به حال خود گذاشت. تمام سالن هاش شهر بسته شده بودند. حتی بانک مرکزی فرانسه، وزارت دارایی و نیروگاه اتمی نیز از این قاعده مستثنا نبودند. توزیع سوخت با کندی مواجه بود. پلیس کمتر در خیابان ها ظاهر می شد. مردم به صورت داوطلبانه نقش پلیس راهنمایی رانندگی را ایفا می کردنند و اغلب ترافیک بود. پاریس به شدت شلوغ، زشت و کثیف به نظر می رسید. شهر مملو از زباله ها و تراکت های سیاسی بود. به نظر می رسید دولت کنترلی بر امور ندارد.

با بازگشت فوری دوگل دولت کمی اعتماد به نفس خود را به دست می آورد و سه روز بعد در 22 می، کوهن بندیت آلمانی را «عنصر نامطلوب در فرانسه» اعلام کرده و از کشور اخراج می کند. در واکنش، جمعیتی از دانشجویان به طرف مجلس سنا تظاهرات می کنند و شعار می دهند «ما همه خارجی هستیم». به خاطر حفاظت شدید پلیس از مجلس، تظاهرات به ضد و خورد منتهی شد. پلیس ضدشورش به کرتیه لاتین هجوم آورد و موقعیت های استراژی مقابل سوربن را اشغال کرد و تا رسیدن مناسب منتظر ماند.

سه روز بعد، پمپیدو با سران CGT و CFDT مذاکره می کند و پس از دو روز مذاکره «موافقت نامه ی گرنل»، درباره ی سطح دستمزدها، سن بازنشستگی و... به امضای طرفین می رسد. این بزرگترین موفقیت صنفی به دست آمده در بیست سال گذشته برای کارگران بود. اما هیچ اشاره ای به خواست کارگران مبنی بر مشارکت در مدیریت کارخانه ها نشده بود. کارگران در یک عمل غیر منتظره موافقت نامه را پاره کردند. به رهبران شان تاختند و آنها را به تبانی با دولت و کارفرمایان متهم کردند.

بنابراین آخرین تلاش دولت نیز شکست خورد. زمان عمل برای احزاب مخالف قدیمی رسیده بود. فرانسوا میتران، رهبر سوسیالیست ها، صبح 28 می با مطبوعات مصاحبه کرد و مرگ رژیم دوگل و کاندیداتوری خود را برای ریاست جمهوری اعلام کرد. والداک روشه، رهبر حزب کمونیست، بعد از ظهر همان روز گفت: «هیچ نظامی نمی تواند بدون همکاری با کمونیست ها، موجبات پیشرفت اجتماعی و اصلاحات سیاسی را فراهم کندسپس در ادامه آمادگی حزب کمونیست را برای پذیرش پست های مختلف اعلام کرد. احزاب چپ تمام نیروهایشان را به میدان فراخواندند و حدود نیم میلیون کارگر از قلعه باستیل به پاریس سرازیر شدند.

اما روشه ناخواسته سلاح لازم برای پیروزی در این جنگ را به دوگل هدیه کرده بود. ترس از کمونیسم در تمام فرانسه گسترده شده بود. صبح روز بعد، مسیرهای نزدیک کاخ الیزه پوشیده از تراکت هایی بود که مردم را برای شرکت در تظاهرات بعد از ظهر در حمایت از دوگل دعوت می کرد.

ساعت 4:30 بعد از ظهر آخرین روز می، دوگل با ملت چنین سخن گفت: «در چنین اوضاع و احوالی و تحت چنین شرایطی من هرگز سقوط نخواهم کرد. من پادشاه فرانسه هستم و این کار را به بهترین نحو به انجام خواهم رساند

سلاح مخفی دوگل که همان نفوذ کلام او بود، بار دیگر موفق شد. او از خطر جسته بود. شعار «زنده باد فرانسه» همه جا شنیده می شد و پرچم سه رنگ فرانسه بر پرچم های سرخ و سیاه برتری یافت. می 68 به پایان خود رسید.

 

 

این مقاله اولین بار در نشریه خبرنامه در دانشگاه شریف منتشر شده است.

 

 

مگنولیا

" آدم‌های نابغه به ندرت نابود می‌شوند، مگر به دست خودشان. "     - ساموئل جانسون -


اغلب شاه‌کارهای سینما جزو مشهورترین و شناخته‌شده‌ترین آثار قلمروِ فیلم و فیلم‌نامه محسوب می‌شوند. این گونه فیلم‌نامه‌ها که یا به لحاظ فنی و تکنیکی از سایر آثار این عرصه شاخـ‌(ص)‌ـتر هستند، (مثل پدرخوانده/ ماریو پوزو و یا اغلب شاه‌کارهای بیلی وایلدر) یا این که برخی شرایط اجتماعی یا سیاسی سبب می‌شود که یک فیلم‌نامه ،با توجه به مسایلی که به آن پرداخته است، در ردیف جاودانه‌های سینما قرار بگیرد (مانند سرپیکو/سیدنی لومت، که مسئله‌ی پلیس فاسد را دستمایه قرار می‌دهد).
اما چه بسا یک فیلم‌نامه‌ی خوب در شرایطی قرار بگیرد و به گونه‌ای عرضه شود که هرگز مجالی برای ظهور نیابد و به هیچ رقم شهرت یا جاودانگی نرسد. مثلا اگر فیلمی که از روی فیلم‌نامه ساخته می‌شود کمی از لحاظ تکنیکی ضعف داشته باشد، مسلم بدانید توجه چندانی از سوی داور، منتقد و یا تماشاگر بدان نخواهد شد. پس چه بسیارند فیلم‌نامه‌های شاه‌کاری که کاملا گم‌نامند و به غیر از عده‌ی کمی از متخصصین آن‌ها را نمی‌شناسند.
قصد دارم در این یادداشت به معرفیِ یکی از گم‌نام‌ترین شاه‌کارهای فیلم‌نامه‌نویسی دهه‌ی 90 ِسینمای هالی‌وود بپردازم؛ فیلم‌نامه‌ای که با همه‌ی ظرایف، جزییات و جذابیت‌ش نتوانست به جای‌گاه درخوری در میان مخاطبان و منتقدان دست یابد؛ مگنولیا، نوشته‌ی پل توماس اندرسن. فیلم‌نامه‌ای که ساختاری به شدت پیچیده و ثقیل دارد ولی با پرداختی جذاب و دل‌نشین همراه شده است که می‌تواند به سادگی مخاطب را مسحور کند.
نخستین سکانس مگنولیا (پیش از تیتراژ افتتاحیه) با نمایش مرگ 5 نفر آغاز می‌شود؛ مرگ‌هایی که گویی هیچ ربطی به هم ندارند. اما با کمی تحمل در همان سکانس به ارتباط بسیار جزیی آن‌ها پی می‌بریم. همین رویه در بقیه‌ی فیلم‌نامه نیز ادامه می‌یابد. با این تفاوت که در کل ادامه‌ی فیلم ما شاهد روایت چندین داستان جزیی و به ظاهر بی‌ربط به هم هستیم و هرچه در فیلم‌نامه به پیش می‌رویم ربط اجزای مختلف داستان‌ها به هم‌دیگر آشکارتر می‌شود.
انتخاب این تم و سبک برای نوشتن فیلم‌نامه ریسک بالایی را به همراه دارد و در این میان هنر فیلم‌نامه‌نویس این است که بتواند عناصر تشکیل‌دهنده‌ی هر داستان، که قرار است در کل فیلم‌نامه با هم روایت شود را به نحو ماهرانه‌ای روایت کند تا خواننده/ بیننده ارتباط اجزای داستان را از دست نداده و بتواند ریتم مناسب و یک‌دستی لحن را در هر داستان حفظ نماید. این گونه است که گویی در ابتدای فیلم‌نامه ما با آشفتگی و بی‌ثباتیِ مشهودی مواجه می‌شویم. ولی در انتها با خود می‌اندیشیم که این منسجم‌ترین فیلم‌نامه‌ای بود که تا به حال خوانده بودم. از این لحاظ شاید بتوان گفت از نظر ساختاری «استخوان‌های خوک و دست‌های جذامیِ» مصطفی مستور بسیار به مگنولیا شبیه است و کسانی که هردو را خوانده‌اند به این تشابه پی خواهند برد.
داستان‌های جزییِ مگنولیا در لس‌آنجلس می‌گذرد و در مورد آدم‌هایی است که در فضای رسانه‌ای و هالی‌وودی این شهر روزگار می‌گذرانند. طنزِ پنهانِ به کار رفته در فیلم‌نامه هم از جمله درخشان‌ترین نکاتی‌ است که در مگنولیا به چشم می‌خورد. طنزی آغشته به گروتسک که ته‌مایه‌های فلسفی نیز در آن به دیده می‌شود.
شاید تنها نقصی که بتوان به بخش محتوایی فیلم‌نامه گرفت آن است که با وجودی که داستان‌ها در محیط چندفرهنگی و پر از مهاجر لس‌آنجلس می‌گذرد، ما هیچ اشاره یا توجهی به این فرهنگ‌های متفاوت نمی‌بینیم. یعنی حتی نژادهای رنگارنگی که در امریکا حضور دارند مجالی برای حضور در فیلم‌نامه نمی‌یابند. نپرداختن به چالش‌های نژادی و اجتماعی در مگنولیا را شاید بتوان عمده‌ترین عاملی دانست که این فیلم در میان جامعه‌ی سینماروها جایی برای خود باز نکرده است. پل هگیس در تصادف (Crash/ چاپ‌شده در فیلم‌نگار 51) توانسته است با گذر از این نقص و اصلا با تکیه بر تفاوت‌های فرهنگی موجود در جامعه‌ی امریکا توجه منتقدان را به خود جلب کند. البته از نظر ساختاری تصادف و مگنولیا در یک سبک هستند و آن پیش بردن چند داستان موازی به صورت هم‌زمان است. اما تم محتوایی مگنولیا بیش‌تر بر امری ماورایی و سابژکتیو سوار است در حالی که تصادف با تکیه بر مسایل اجتماعی جامعه‌ی امریکا داستان‌ها را به پیش می‌برد و از این رهگذر است که جایزه‌های معتبری از جمله اسکار 2005 را نیز از آن خود می‌کند.

دریافت فیلم‌نامه‌ی مگنولیا، به ترجمه‌ی آراز بارسقیان

 ----------------------------------------------------------------------

پی نوشت؛ ضمنا چارلی کافمن (خالق درخشش ابدی...) اخیرا اولین فیلم سینمایی اش را روانه ی پرده های نقره ای سینمای امریکا کرده است. نام فیلم چیز عجیبی است؛  Synecdoche, New York (موجز، نیویورک)

نکته ی دیگری که یادم رفته بود درباره ی مگنولیا بگویم، وابستگی شدید فیلمنامه به موسیقی و ترانه است. البته می دانم که عموما این فیلم ها هستند که ممکن است با همراهیِ موسیقی به اوج تأثیرگذاری و بلوغ هنری دست پیدا کنند (مانند آثار کیشلوفسکی). اما این که نویسنده ی مگنولیا معتقد است این ترانه و موسیقی بود که او را تشویق به نوشتن فیلمنامه کرد و در خود فیلمنامه هم اثرهای محسوسی گذاشت جای بسی تعجب دارد.

اتفاقا موسیقی فیلم جدید کافمن و مگنولیا و حتی درخشش ابدی... همه از یک نفر است؛ جان بریون.

نور ابدی ذهن خاموش

"خوش‌بخت فراموش‌کاران هستند، که می‌توانند حتی با اشتباهِ بزرگ‌شان نیز خودشان را بهتر کنند."   -  نیچه -

پیش از این درباره‌ی جدایی طولانی‌مدتم با دنیای رمان با شما گفته بودم. همان حرف‌ها به شکلی حادّتر و تراژیک‌تر در رابطه با فراقی بس بزرگ با عوالم سینما و فیلم‌نامه صادق است. نمی‌دانم چه چیزی سبب این گسست‌های طولانی می‌شود. اصلا برایم قابل هضم نیست چه‌گونه می‌شود من، که بسیاری از به‌ترین فیلم‌نامه‌های تاریخ سینما را به این و آن معرفی می‌کردم و یکی از بزرگ‌ترین آرشیوهای فیلم‌نامه را در کتاب‌خانه‌ام دارم، این چنین نسبت به خواندن فیلم‌نامه بی‌رغبت و کم‌انگیزه شده‌ام.
جالب این جاست تنها وقتی به این جدایی‌ها و تلخیِ این فراق آگاه می‌شوم که وصالی کوتاه حاصل شود؛ دوباره پس از مدت زیادی یک فیلم‌نامه به دستم برسد و آن را با لذتی بی‌مانند بخوانم و آن موقع است که افسوس می‌خورم به زمان‌هایی طولانی و دراز که از فیلم‌نامه به دور بودم. حال فرض کنید اگر آن فیلم‌نامه‌ای که به دستم رسیده است جزو یکی از زیباترین و کامل‌ترین فیلم‌نامه‌های چند دهه‌ی اخیر باشد،‌ سوز آن فراق و گرمی این وصال چندین‌برابر خواهد شد.
باری، یکی از زیباترین و کامل‌ترین فیلم‌نامه‌های چند دهه‌ی اخیر و تحسین شده در بسیاری از جشن‌واره‌های امریکایی و اروپایی، که نوشته‌ی یکی از نوابغ فیلم‌نامه‌نویسی دوران است، را به شکلی اتفاقی روی دسکتاپِ کامپیوترم یافتم. به دلیل فونت افتضاحی که داشت، ابدا قصدِ خواندنش به سرم نزد. اما نامش برایم جاذبه‌ای افسون‌گرانه داشت؛ «درخشش ابدی ذهن بی‌آلایش» (Eternal Sunshine of the Spotless Mind) ، نوشته‌ی چارلی کافمن، ترجمه‌ی آراز بارسقیان. وقتی حکایت مترجم از نحوه‌ی ترجمه و انتشارِ آن را خواندم و دیدم چند روزی هم از انتشارش نمی‌گذرد، بد ندیدم نگاهی به چند سکانسِ آن بیندازم؛ و باز هم شبی از شب‌های رمضان و تهجّد و شور و وجد و ...
آوازه‌ی چارلی کافمن را بارها با عنوان «نابغه» شنیده بودم. نسخه‌ی پرسانسور و بی‌کیفیتی از «درخشش ابدی...» نیز به دستم رسیده بود. با این همه انتظار نداشتم این فیلم‌نامه از ساختاری چنین دقیق، منسجم و عمیق برخوردار باشد. جوری که خواننده را هنگام خواندن‌ش به شدت تحت تأثیر قرار می‌دهد و پس از اتمام آن نیز تا مدت‌ها او را به فکر وا می‌دارد.
فیلم‌نامه، از عشقی ابدی حکایت دارد. عشقی که با خاطراتی خرد و جزیی آمیخته شده است و گویی خود نیز جزیی از این خاطرات شده است. قرار است این خاطرات به یک‌باره از ذهن عاشق زدوده شود، بلکه عشق هم فراموش شود.
 این ایده‌ی ناب، که انسان را یاد کمدی-رمانتیک‌های بیلی وایلدر می‌اندازد، برگرفته از تضادّی است که ما در دوران مدرن بدان دچار شده‌ایم؛ تضادّی که حاصلِ نگاهِ ناقصِ فرویدی به عواطف و احساسات انسان است. نگاهی که سبب می‌شود عواطفِ عالیه‌ای چون عشق، نفرت، ایمان، بندگی و غیره را بی‌توجه به روحِ بلند انسان، تنها برخاسته از انباشته‌های ذهن و ضمیرِ ناخودآگاه بدانیم. این‌جاست که عده‌ای، که در فیلم‌نامه با نام شرکت لوکونا مشخص شده‌اند، تلاش می‌کنند با نفی بُعدِ ماوراییِ نفس، مشتری‌ها را از خشونتِ عشقی که به آن دچار هستند برهانند. تلاشی که البته به جایی نمی‌رسد و باید فیلم‌نامه را بخوانید تا به سرانجام داستان پی ببرید و فهم درستی از عمق اشتباه اینان به دست آورید.
فرویدیسم یکی از ارکان اساسیِ جهان‌بینیِ متجدّدانه محسوب می‌شود و به نظر می‌رسد عمده‌ی تئوری‌های حاکم بر سنّتِ انسان‌شناسی و روان‌شناسیِ امروزِ جهان، که برگرفته از ایده‌های فروید و یونگ است، گرفتار چنین تضادهای فاحشی از این دست می‌باشد. تضادی که کافمن به زیبایی پوچی آن را باز می‌کند.


کافی است به یادداشت‌های پرویز نوری در نشریه‌ی شهروند امروز نگاهی کنید تا پی ببرید که چه بدبینی‌هایی گرفتار فضای سنتیِ منتقدان ایران و جهان است. به زعم من ، و البته حسین معززی‌نیا (که به سختی در حال مقابله با گسترش بدبینی‌های پرویزخان نوری در باب سینمای روز است)، تنها آدم‌هایی مثل «چارلی کافمن» در روزگاری که بعضی از منتقدین قدیمی سینما از مرگ این هنر و پایان عصر فیلم‌های درخشان سخن می گویند، می تواند باطل السحر تمام این ادعاها باشد.

در باب ترجمه‌ی خوبِ آراز بارسقیان و نام‌گذاریِ او بر فیلم‌نامه نیز گفتنی بسیار است که البته این‌جا مجالش نیست. همین قدر بدانید که قرار است او به زودی آخرین اثر چارلی کافمن را نیز در اختیار علاقه‌مندان قرار دهد. برای جزییات این خبر و برای آگاهی از دغدغه‌ها و دیدگاه‌های او بد نیست نگاهی به لینک‌های زیر بیندازید:
یادداشت مترجم در وبلاگ شخصیِ آراز بارسقیان

دریافت فیلم‌نامه از سایت اثر

با تشکر از سایت هفتان که خبر انتشار این گونه آثار را به نحوی مطلوب منتشر می‌کند.

« بیـوتـن »؛ رمانی که رمان نیست

 شش جهت است این وطن قبله و ره یکی مجو

بی­وطنی است قبله ­گه در عدم آشیانه کن            -  Rumi  -

 

پیش از کتابی که قصدِ معرفیِ آن را دارم، آخرین رمانی که خواندم مربوط می‌شود به تابستانِ سالِ گذشته که اثر بی‌نظیری بود از داستایفسکی. البته باید بگویم آخرین داستانِ ایرانی‌ای که دست به خواندن‌اش زدم برمی‌گردد به خیلی پیش‌تر از آن. زمانه می‌گذشت و ما هم اشتهای ادبی‌مان را با داستانِ کوتاه و شعر اطفاء می‌کردیم و سرخوش نبودیم از بی‌رغبتی‌مان به رمان. تا این‌که انتظارها به سر رسید و نمایش‌گاه بیست و یکم کتابِ تهران آمد. به شکلی ناپلئونی و با امتیازهای دولتی و ارشادی، آخرین رمانِ رضا امیرخانی در غرفه‌ی «نشر علم» با حجمی گزاف و قیمتی گزاف‌تر عرضه شد و ملتی آن را خریدند و نگه داشتند تا دست روزگار آن را به دستِ ما برساند و شبی از شب‌های رمضان را برای خواندن‌ش احیا بگیریم.

بیوتن

بیوتن رمانی است به شدت جذاب و گیرا. این اولین نکته‌ای است که باید به آن اعتراف کرد. البته مخاطبِ تیزهوشِ این یادداشت باید از بندِ بالایی به این نکته پی می‌برد؛ مطمئنا کسی که 1 سال رمان نمی‌خوانده، با 1 رمانِ ایرانی - آن هم با رسم‌الخط امیرخانی! - به تهجّد نمی‌نشیند و شبِ خود را هدر نمی‌دهد. جذابیتِ بیوتن بیش از آن که برخاسته از محتوا و موضوعِ اثر باشد، بیش‌تر به نثر روان، مستحکم و پخته‌ی امیرخانی برمی‌گردد. این نثر را کم‌تر می‌توان در آثارِ اولِ امیرخانی جست و جو کرد. البته موضوع و زمینه‌ای که بیوتن در آن قرار دارد و بکری و تازگیِ سوژه‌ی آن نیز می‌تواند عامل مهمِ دیگری باشد تا خواننده، با وجدانی آسوده‌تر کتاب را به دست بگیرد و شروع به خواندن‌ش کند؛

بیوتن شرح حضور یک جانباز جنگی است در نیویورک. سفری که بر اثر عشقی عجیب انجام شده و قهرمانِ امیرخانی، اِرمیا، را به ینگه دنیا آورده است. رنج‌ها، تنهایی‌ها، امیدها و خاطرات ارمیا به همراه شخصیت‌های دیگر داستان و مناسبات نامأنوس آنان، دست‌مایه‌‌ی خوبی است برای پیش‌برد داستان و به اوج رساندن آن و به سرانجام رساندن‌ش. کاری که امیرخانی از انجامش طفره می‌رود؛ ارمیا در طول داستان با بسیاری از شخصیت‌هایی، که با فرهنگ او کم‌ترین سنخیتی ندارند، درگیر می‌شود. در اغلب موارد این درگیری‌هاست که سبب می‌شود داستان، در مسیری چند خطی، طیّ طریق کند و راه باز کند. شروع خوب و ادامه‌ی خوب‌تر داستان، به همراه خرده‌روایت‌های بدیع و جذاب و همچنین ارائه‌ای دقیق و به‌جا از اطلاعاتی، که امیرخانی در سفر 1.5 ساله‌اش به امریکا کسب کرده است، همه نوید پایانی مناسب و موزون می‌دهند. کاری که بسیاری معتقدند امیرخانی از انجامش طفره رفته است. البته من معتقدم این شکل پایان یافتن بیوتن بیش‌تر به سود رمان تمام شده است.
افراطی که نویسنده برای به تصویر کشیدن مناسباتِ سردِ انسان‌ها در غرب به خرج می‌دهد و اصراری که او بر تعهد انقلابی نشان می‌دهد، به او این اجازه را نمی‌دهد که احساسات و عواطفِ ارمیا را به جهتی معقول‌تر و مورد انتظارتر سوق دهد. به‌تر بگویم؛ ارمیا مردی است که به خاطر آرمیتا از ایران به امریکا آمده است ولی در رفتار و احساسش هیچ نشانی از آن عشق نمی‌بینیم. تنها بازخوردِ عاطفی‌ای که در افکار و احساس ارمیا وجود دارد، نوستالژیِ دوران جنگ و تا حدی هم نوستالژیِ وطن است. احساس غربت و حسرتی که امیرخانی آن را به خوبی روایت می‌کند، اصلا چیز جدیدی نیست و در برخی فیلم‌های ابراهیم حاتمی‌کیا می‌توان نظایر آن را دید. «حاج کاظمِ آژانس» و البته «سعیدِ از کرخه تا راین» نزدیک‌ترین پسرخاله‌های سینمایی ارمیا به حساب می‌آیند. هرچند باز هم معتقدم تکلیفِ عواطفِ رمانتیکِ آن دو شخصیت نسبتا مشخص‌تر است تا ارمیای بیوتن. این نکته به عقیده‌ی من افت محسوسی است که امیرخانی از «منِ‌او» به «بیوتن» داشته است. من‌او با این که به لحاظ پختگیِ مضمون و لحن به پای بیوتن نمی‌رسید اما رمانی بود که بر پایه‌ی برخی روابط خانوادگی و روابط عاطفیِ حاصل از عشق علی به مهتاب شکل گرفته بود و البته از این رهگذر بود که وقایع در آن چیده شده بود. از این لحاظ است که به نظرم من‌او رمان شاداب‌تری نسبت به بیوتن است. احساس کرختی‌ای که بعد از تمام کردن رمان در من پدید آمد بیش از آن که به علت خواب‌آلودگی و شب‌زنده‌داری باشد، بیش‌تر به خاطر آن بود که بیوتن رمان‌س نبود.

استفان زوایک

اشتفان زواگ نویسنده ای اتریشی ست که در دوره امپراتوری بزرگ اتریش در پایتخت این کشور به دنیا آمد. او نویسنده ایست که کار های مهمی را از خود در سالهای میانی جنگ جهانی اول و دوم برجای گذاشته است.او  بسیار تحت تاثیر اندیشه های زیگموند فروید قرار داشته است. 

در میان آثار او می توان به شطرنج باز که آخرین اثر او هم هست اشاره کرد. در این داستان او با در مقابل هم قرار دادن دو قهرمان کتاب که یکی کزنتوویچ مرد مغرور و خشنی که می تواند نماد فاشیزم باشد و دیگری آقای ب که با فروتنی و نزاکت همیشگی خود یک روشنفکر لیبرال را معرفی می کند در واقع می خواهد زاویه ای از ابعاد آرمانی و سیاسی خویش را نمایان سازد. 

زوایگ در این داستان ضعف لیبراایسم را که بر شالوده اندیشه آزاد استوار است در برابر قدرت فاشیسم که با صلابت عملگراست  به عنوان نمومنه بارزی از غلبه باطل بر حق تلقی می کند و همین ارزیابی آنچنان او را مایوس و به اینده جهان بد بین می سازد که پیش از اینکه در پایان جنگ شاهد پیروزی جبهه متفقین بر نازی ها باشد دست به خودکشی می زند.  

در بخشی از زندگی نامه این نویسنده که به دست خودش نوشته شده می خوانیم :"من خود شاهد دو تا از خونین ترین جنگ های تاریخ بشر گردیده ام و قبل از آغار این جنگ ُ من ناظر بالاترین شکل آزادی افراد بشر بوده ام و در جریان جنگها پست ترین نوع اسارت همین افراد بشر را مشاهده کرده ام. من مانند میلیونها نفر انسان، نوبت به نوبت، آزاد و برده ، محبوب و منفور، متمول و فقیر شده ام و در غرقاب توفان حوادث بدون اینکه اختیار بر کنار ماندن را داشته باشم اجبارا فرو افتادم. " "انچه شگفت آور است آنست که با وجود سقوط اخلاق و معنویت در دنیای حاضر که نمایشگر عقب ماندگی فکری و فلاکت بشر می باشد ، به قدرت اندیشه های پویا همین بشر در قسمت های علوم و فنون پیشرفتهای زیادی حاصل شده است. با اختراع هواپیما آسمانها فتح گردیده و با انتقال صدا فضا مسخر شده است، معما اینست که در هیچ دوره ای از تاریخ بشریت چنین حقارت معنوی توام با ترقیات درخشان دیده نشده است."