محفل

خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار!

محفل

خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار!

معرفی کتاب

این دفعه قصد دارم کاملا غیر سیاسی بنویسم و به هیچ چیزی غر نزنم. بالاخره تصمیم گرفتم که در راستای booksociety هم یک پستی بدهم/.

نام کتاب: کلی ها
نویسنده: هیلری استنیلند
مترجم: نجف دریابندری
ناشر: نشر کارنامه
از سری کتاب های کارنامه فلسفه و عرفان، شماره 1
قیمت: 39500 ریال (حداقل وقتی من خریدمش قیمتش این قدر بود!!!)
سال چاپ: 1383

قسمتی از پیش گفتار کتاب را هم برایتان می نویسم که بیشتر با آن آشنا شوید:
فرض این کتاب آن است که خواننده را با مجموعه ی مسائل فلسفی که به نام «مسأله ی کلی ها» شناخته می شوند آشنا کند. خود کتاب نظریه ای درباره کلی ها مطرح نمی کند؛ تاریخ این بحث را هم به معنای جدی کلمه پیش نمی کشد. در عوض، طرح هایی پیش می کشد از برخی روش های گوناگون پرداختن به این مسأله، چنان که در کار فلاسفه ی مختلف از افلاطون تا امروز دیده می شود، به این امید که خواننده در وضعی قرار گیرد که برای خود شروع به اندیشیدن درباره ی مسأله بکند. خواننده باید در نظر داشته باشد که خلاصه ای از نظریه ی یک فیلسوف جانشین خود آن نظریه نیست، و نکاتی که به نظر تاریک یا مغشوش می آیند گاهی با مراجعه به متن اصلی روشن می شوند (یا، اگر متن اصلی هم به همان اندازه تاریک بود، با مراجعه به آثار مرتبط فلاسفه ی دیگر).


کتاب در کل کتاب جالبی است که نوعی نگاه دیگر به مسایل را به آدم هدیه می کند. دوستانی که با لحن ترجمه های نجف دریابندری آشنا هستند می دانند که برای مطالعه این کتاب باید صبر و حوصله زیادی به خرج دهند.
کتاب یک کتاب کاملا کلاسیک است که شش فصل و یک واژه نامه دوزبانه دارد. همچنین کتاب منابعی برای مطالعه بیشتر ارائه می کند. بهتر است خودتان نگاهی به آن بیاندازید.

هر چند مضحک است و پر از خنده های تلخ...

صبح که می شه آدم ها مثل هم از خواب پانمی شن! بعضی ها از خواب می پرن، بعضی ها هم ساعت و مپرونن! بعضیا مگن : اِ ، صبح شده .بعضیا هم میگن :اَه صبح شده !
این مربوط به آدما بود اما بیشتر اوقات صبح که می شه اتفاقای مختلف برای آدمای مختلف می افته:
مثلا اکسنتی ایوانوف، یه روز که باران تندی آز آسمان نازل می شد دختر رئیس را دید که برای خرید لباس از کالسکه اش پیاده می شد(نه اشتباه نکنید این اتفاق جدیدی نیست!) اما اینکه سگ یک زن جوان دیگر به مجی(سگ دختر رئیس ) سلام کند شاید اتفاق عجیبی باشد.
تازه این اتفاقات با خواندن نامه های عاشقانه این دوسگ جالب تر هم می شود. من که متعجب نمی شوم که دست آخر اکسنتی ایوانوف در پی گم شدن پادشاه اسپانیا ، بطور کاملا اتفاقی متوجه شود که پادشاه گمشده اسپانیا اوست!
نمی دانم تا حالا یک سری به بلوار نیفسکی زدین ، میگن هیچ چیز نمی تواند جلب تر از بلوار نیفسکی در سن پترزبورگ باشد. البته شب ها توصیه نمی کنم به آنجا بروید(البته بستگی به خودتان دارد).چرا؟ پیسکاریوف را می شناسید ؟ داستانش غمنگیز است . او این توصیه مرا جدی نگرفت و آن شبی که با ستوان پیروگوف در بلوار نیفسکی قدم می زد چشمش به دختر جوانی با موهای سیاه و چشمان آبی افتاد. اصلا در باره پیسکاریوف زود قضاوت نکنید . درست است که او به دنبال دختر راه افتاد اما هرگز فکر نمی کرد چنین موجود زیبایی با این لطافت به پست ترین و لجن ترین کار عالم مشغول باشد. پیسکاریوف نقاش بود و عاشق زیبایی ، اما از دیدن زیبایی در میان چنین لجنزاری دیوانه شد و.....
اما این اتفاقات وقتی که در کنار وقایع رخ داده برای ستوان پیروگوف قرار می گیرند جالب تر هم می شود. چرا؟ چون ستوان که فقط برای همان موضوع به بلوار نیفوسکی آمده بود. درهمان زمان که پیسکاریوف دنبال آن دختر سیاه مو بود ستوان به دنبال یک زن بلوند آلمانی روانه شد.آخر عاقبت او هم یک کتک حسابی بود که شوهر آن زن برایش تدارک دید!
مصمئنا گم شدن دماغ کاوالیوف (آن هم او که اینقدر به دماغش می نازید)عجیب خواهد بود. ولی نترسید بعد از چند ماه که دماغ فکر می کرد یک افسر ارزیاب است نزد صاحبش برگشت!
شاید با خودتان بگویید عجب این ها فقط می توانند یادداشت های یک دیوانه باشند! شما درست فکر کردید این دیوانه نیکلای گوگول است!