«شیاطین» بهترین کتابی است که نخواندهام... یعنی هنوز تمامش را نخواندهام. درست است که با معرفی یک کتاب ناخوانده کاری ناپسند و غیرمتعارف مرتکب میشوم اما این را بگذارید به حساب هیجانی که هنگام خواندنش به من دست داد. من نخستین و واپسین مکان برای ابراز وجد و هیجان خود را همین محفل گرم و صمیمی یافتم، پس از این عمل شرمی به دل راه ندادم، شما نیز شماتت نکنید!
فیودور میخائیلوویچ داستایفسکی نیمنجیبزادهای روس است که در 16سالگی مادر خود را از دست میدهد و دو سال بعد دهقانان پدرش را در ملک خصوصیاش به قتل میرسانند.
او را به جرم شرکت در گروهی سوسیالیست مآب به اعدام محکوم میکنند و تا پای دار میرود ولی تخفیف بزرگ منشانهی تزار(!) مانع مرگش میشود. سپس... تبعید به سیبری، خلع نجیبزادگی، الغای درجهی ستوانی، کار در اردوگاههای کار اجباری و سرانجام بازگشت به خانه با دستی خالی از ثروت و پر از تجربه...
داستایفسکی را برتر از هر نویسندهی روس میدانند؛ زیرا نه مانند تولستوی در ثروت زیست که مانند او در پیری زهد پیشه کند و نه مانند پوشکین و گوگول به محافل سلطنتی بار مییافت و تشویق میشد. تند مزاجی و غرورش نیز از خودساختگی و استقلالش بود.
خالق رمان «ابله» در 1881 میلادی تن به مرگ تسلیم کرد در حالی که از پیشتازان نقد مدرنیته محسوب میشود، غربزدگی را خوار میشمارد، الحاد را مضحک میخواند، سوسیالیسم را راه نجات روسیه نمیداند و پاناسلاویستها را نیز تقبیح میکند. حتی جالب است بدانید که او در همین کتابی که در کار خواندن و معرفی اش هستم رویای امریکایی را نیز پوچ میانگارد و مهاجران به امریکا را ضعیفانی وطنفروش میخواند. به نوعی میتوان او را از اولین داستانگویان اگزیستانسیالیست دانست که در پرتو ایمان به مبدا در جستوجوی راه نجات است. وی بر ارزشهای سنتی نیز بسیار ارج میگذارد و خود را یک ارتدوکس باایمان میداند. هرچند او یکی از اولین سنتشکنان فن روایت است و بسیاری از نویسندگان مدرن و پسامدرن از (جمله ژان پل سارتر، مارسل پروست، آلبر کامو و حتی همینگوی) به الهام گرفتن از داستانهایش اعتراف کردهاند.(منبع: ویکیپدیا، مدخل داستایوسکی)
طرح داستانی «شیاطین» بسیار ستبر و عظیم است و تا این جایی که من خواندهام بسیار جذاب مینماید. یعنی نویسنده علاوه بر خلق شخصیتهای متعدد، عمقیافته و متضاد حادثهپردازی و خلق موقعیتهای ناب را نیز فراموش نمیکند.
«شیاطین» (جنزدگان) را داستایفسکی در پنجاه سالگی مینگارد. سروش حبیبی آن را از روسی به فارسی ترجمه میکند و به نشر نیلوفر میسپارد، تا او هم بهار همین امسال در شمارگان 4400 نسخه به کتابفروشیهای شهر بسپارد و آنها هم به ازای دریافت 12500 تومان این کتاب 1019 صفحه ای را در دستان ما قرار دهند.
صرفا برای آشنایی با حال و هوای روایت و ذهن داستایفسکی قسمتهایی از این کتاب را انتخاب کردهام که در پی میآید. *سه نقطه نشانهی تلخیص است!*
" ناگهان با لکنت، با لحنی که به هذیان میمانست گفت:« - ...میگویند ذهن فرانسوی دروغباف است و همیشه هم همین طور بوده است. آخر چرا به فکر فرانسوی چنین نسبتی میدهند؟ درد فقط تنبلی روسهاست. عجز حقیر ما در پدید آوردن اندیشه است. این انگلخصلتیِ زشت ما در کنار ملتهای دیگر است [به فرانسوی: اینها فقط تنبلند، همین!] تقصیر ذهن فرانسوی چیست؟ برای سعادت بشر باید بیخ روسها را، مثل همهی انگلهای زیانبخش، از زمین برانداخت.
- تو هیچ نمیفهمی، هیچ میفهمی که اگر شما گیوتین را به جلو صحنه آوردید و آن را با این شادمانی و افتخار برافراشته و به آسمان رساندهاید فقط برای این است که بریدن سر از همه کار آسانتر است و پروردن اندیشه در سر از همه کار دشوارتر. [به فرانسوی: شما تنبلید! پرچم شما کهنهپارهای بیش نیست، نماد ناتوانی]...» " (صفحهی 294)
" گفتم: «من دیروز در اتاق این الکسی نیلیچ چای خوردم. انگاری جز انکار خدا فکری در سرش نیست!»
شاتوف، شمع کوچک تازهای به جای تهشمع سوخته گذاشت و زیر لب گفت: «الحاد روسی سطحی است و هیچ وقت از حد واژهبازی و حرف مفت تجاوز نکرده.» ... «آدمهای کاغذی! فکرهاشان همه چاکرمآبانه است. هیچ اصالتی ندارد.» ... «کینه هم در کارشان هست. اگر فرض کنیم که وضع روسیه، یکدفعه به معجزهای از پایه عوض شود و... فوقالعاده ثروتمند شود و مردم بسیار خوشبخت شوند، اینها اولین کسانی خواهند بود که سخت تلخکام باشند. زیرا آن وقت دیگر کسی را ندارند که به او کینه بورزند، و چیزی که به آن تف بیندازند...»" (صفحهی 191)
" [یک دیالوگ محشر دیگر، صدایی در دلم میگوید این پیشگویی انقلاب اکتبر است:]
«... ولی این یکی را باید بشنوید. در همین بخش ما یک هنگ پیاده مستقر شده است. روز جمعه در... با چند نفر از افسران این هنگ میگساری میکردیم. آخر سه نفر از رفقا آنجا هستند. صحبت از الحاد بود و خوب معلوم است که خدا را پاک مرخص کرده بودیم، و حال میکردیم و جیغ و داد بود و خنده و شوخی! راستی یادم رفت این را بگویم؛ شاتوف معتقد است که اگر روزی قرار باشد در روسیه انقلابی صورت بگیرد و نظامی یا نهادی برانداخته شود حتما باید کار را از الحاد شروع کرد. شاید حق داشته باشد. یک سروان پیر خرفت هم بود. آنجا نشسته بود و هیچ حرف نمیزد. اگر شما چیزی گفتید او هم گفت. بعد ناگهان وسط اتاق ایستاد و میدانید، به صدای بلند، طوری که انگار با خود حرف بزند گفت: - اگر خدا نباشد درجهی سروانی مرا باید انداخت پیش سگ!- کلاهش را برداشت و دستهایش را به دو طرف بالا برد و اتاق را ترک کرد.»
نیکلای وسیهوالودویچ برای بار سوم خمیازهکشان گفت: «با همین حرفش فکر متینی را بیان کرده است.» " (صفحهی 310)
سلام
دکتر که معرف حضور همه هستند. برای خودم اما جالب بود وقتی این چند صفحه را دیدم. مختصر بود و مفید. گفتم نشرش اینجا هم برای محفلی ها خالی از لطف نیست. سایتشان البته مفیدتر است اما خب معلوم نیست چرا مدتی است down است.
-------------------------
جناب حسین حاج فرج دباغ معروف به دکتر عبدالکریم سروش در 25 آذرماه 1342 شمسی در خانواده مذهبی در اطراف میدان خراسان تهران، محله آبایی و اجدادییاش چشم به جهان گشود. پدرش، کاسبی با تحصیلات اندک اما با علاقه فراوان به شعر و ادب است. وی تحصیلات متوسطه خود را در مدرسه علوی تهران سپری کرد. این مدرسه با سایر مدارس، امتیاز ویژهای داشت زیرا هدف از تأسیس این مدرسه، تربیت دانش آموزانی بود که دیندارانه به تحصیل علم بپردازند به همین دلیل، بیشتر دانشاموزان این مدرسه را فرزندان مستعد و خانوادهدار و مذهبی تشکیل میداد. آقای اصغر کرباسچیان مدیر مدرسه علوی، فردی روحانی با معلومات تا حدودی گسترده بود که نسبت به روحانیت و نظام آموزشی آن ، چالش فکری داشت و میخواست با مدیریت مدرسه علوی، خواستههای خود را مبنی بر سازگاری علم و دین تحقق بخشد و نیروهای متدین غیر روحانی را تربیت نماید و البته تا حدودی هم موفق شد و شخصیتهای متدین وفرهیختهای مانند دکتر حداد عادل و دکتر کمال خرازی و دکتر ولایتی در این مدرسه رشد و تربیت دینی یافتند. برنامه مدرسه علوی، فراتر از دروس رسمی آموزش و پرورش بود.
دکتر سروش در دوران نوجوانی و جوانی از حافظه قوی برخوردار بود و به قول خودش، با نگاه سریع، یک صفحه شعر را حفظ میکرد و الان با دو یا سه بار خواندن توان حفظ شعر را دارد.
وی در دبیرستان علوی، رشته ریاضی و در دانشکده داروسازی دکترا گرفت و سپس بنا به نقلی با کمک مالی مرحوم مطهری به لندن رفت و رشته شیمی آنالیتیک (تحلیلی) را آموخت.
اما به تاریخ و فلسفه علم علاقه بیشتر داشت و در همانجا به آموختن این حوزه معرفتی پرداخت این دانش آموخته مدرسه علوی در کنار دروس رسمی به آموختن پارهای از دروس طلبگی نیز اشتغال ورزید. سروش پس از پایان تحصیلات در دانشکده داروسازی در اسفند ماه 1351 برای ادامه تحصیل به انگلستان مهاجرت کرد. و به گفته خودش، چهار کتاب سرنوشت ساز اسفار اربعه ملاصدرا، المحجه البیضاء فیض کاشانی، دیوان خواجه شمسالدین حافظ و مثنوی معنوی جلالالدین بلخی را به همراه آگاهی از فلسفه علم و فلسفه سیاسی کارل پوپر به همراه بزرگانی چون استاد مطهری و استاد مصباح و استاد سبحانی به نقد مارکسیسم که یکی از جدیترین رقبای انقلاب اسلامی بود، پرداخت.
دکتر سروش همانند هر شخصیت دیگری متأثر از برخی بزرگان و رجال سیاسی و علمی بوده است از جمله میتوان به متفکران اسلامی مانند: امام محمد غزالی، مولوی، ملاصدرای شیرازی، فیض کاشانی، شاه ولیالله دهلوی، اقبال لاهوری، دکتر شریعتی و امام خمینی و از شخصیتهای غربی، ایمانوئل کانت، شلایر ماخر و کارل ریموند پوپر و گادامر یاد کرد. فلسفه و عقل ستیزی و پوستین دانستن فقه درمدرسه غزالی، تفکیک نومن از فنومن و نسبیت معرفت شناختی در مکتب کانت، ابطال گرایی پوپر، تحول معرفت دینی و نظریه تجربه دینی اقبال لاهوری و اشعار عارفانه مولوی در ساختار و بافتار دین شناسی سروش تأثیر به سزایی داشتند.
آشنایی وی با علوم گوناگونی مانند معرفت شناسی،روششناسی، ادبیات. شعر و غیره نشاندهنده مطالعات فراگیر او در عرصههای گوناگون علوم دینی و غیر دینی است. سروش شخصیتی پرکار و تلاشگری است که بیشتر مواقع به خواندن و نوشتن اشتغال دارد. تسلط به زبان انگلیسی و عربی او را در یادگیری دیدگاههای غربیان و اندیشمندان مسلمان و نویسندگان عرب زبان معاصر موفق ساخته است دکتر سروش را باید در فرایند فکری و مراحل معرفتی و روشنفکری و دین شناختیاش شناخت. بنابراین ، تحقیق علمی اقتضا میکند تا سیر تطور فکری دکتر سروش را از سیر تألیفاتش جستجو کرد. یعنی از سال 1357 که تألیفات وی آغاز گردید تا سال 1385 ـ زمان تدوین این سطور ـ و بعد از آن و تا زمانی که آثار این پژوهشگر ارایه میگردد.
یک ویژگی مشترک در طول 28 سال پژوهش دکتر سروش میتوان یافت وآن عبارت از ایجاد پیوند و ترابط مباحث فلسفی و علمی با دغدغههای اجتماعی است.
وی در تمام آثار خود، نقد و چالشی با وضعیت موجود دارد و با گروه یا جریانی، خود را درگیر میکند. و این مطلب نشانگر این است که جهانی که سروش در آن زندگی میکند و نهاد نا آرام و طوفان خروشندهای است که ایستایی و آرامش را نمیپسندد.
ویژگی دیگری که باید در سرتاسر فرایند فکری سروش مشترک دانست انس و الفت او با مباحث شعری و ادبی است.
مجموعة قصه ارباب معرفت (خمار مستی [مشتمل بر جامة تهذیب بر تن احیا، غزالی و مولوی، مثنوی و دیوان کبیر، حافظ و مولوی، دواعی و موانع مولوی و حافظ در شعر گفتن، آفتاب دیروز و کیمای امروز و ...] و قمار عاشقانه شمس و مولانا [مشتمل بر قمار عاشقانه، مولوی و تصوف عشقی، غم عاشقی وخندة معشوقی، خندة نمکین خداوند، شمس و مولانا، تأویل در مثنوی، حسین بن علی و جلالالدین رومی، قصه موسی و شبان و رازهای نهان، دریا و آفتاب در شعر مولوی ، داستان معاویه و ابلیس] و رسم عاشق کشی [مربوط به حافظ] و سرّ دلبران [پیرامون غزالی و سعدی و ابن خلدون و ....] نمونهآی از تعلّق خاطر او به شعر و ادب است.
وی درباره تعلق خاطرش به عرفان ادبی مینویسد:
«هنوز نوجوان بودم که با دو منبع مهم اخلاق اسلامی و سلوک عملی آشنایی یافتم: نخست کتاب جامع السعادات ملا مهدی نراقی و دیگری کتاب المراقبات فی اعمال السنّه، از میرزا جواد آقای ملکی تبریزی. بخشی از کتاب جامع السعادات را به درس، نزد یک روحانی بزرگوار آموختم و بقیه را خود، در مطالعه گرفتم. ولی کتاب المراقبات را نه تنها خواندم، که بلعیدم و هنوز هم وقتی بدان کتاب روح بخش مینگرم، آمیزهای از وجد و هیبت مرا فرا میگیرد و بر آفرینندة آن اثر شریف آفرین میکنم که حدیث شورانگیز بیم و امید را با چنان درخشندگی و دل شکافی در آن به ودیعت نهاده است.
شاید اگر این دو کتاب، متوالیاً به چنگ من نمیافتادند، من هیچ گاه به تفاوت عظیم آن دو تفطّن نمییافتم و عبوسی و سردی مکتوبات عالمان اخلاق، در قبال طراوت و حلاوت گفتار سالکان طریق، بر من چنین جلوه نمینمود. آشنایی بیشتر با آثار بزرگانی چون امام ابوحامد غزالی و مولانا جلالالدین بلخی و علی بن مسکویه رازی و خواجه نصیر طوسی و ملا احمد نراقی بر آن درک نخستین صحه نهاد و بر من آشکارتر گردید که علم اخلاق اسلامی علی رغم ظاهرتدوین یافتهاش، چراست که چنین بی خاصیت و عقیم مانده است و با همة عمق و عرضش گاه با اندازة نیم بیت از مثنوی یا بوستان سعدی تأثیر نمیبخشد.
بر این اساس تعلق خاطر سروش به امثال غزالی و مولوی به مراتب بیشتر از ابن مسکویه و خواجه نصیر الدین طوسی است. بر این اساس، دربارة مباحث اخلاقی گروه دوم مینویسد: ردایی از شرعّیت و اسلامیت که عالمان مسلمان بر اندام اخلاق دنیازدة یونانی افکندند، هیچ گاه نتوانست آن را چنان قداست و فضیلتی ببخشد، که از مومنان دلبربایی کند و لذا همچنان در نهانخانة مصطلحات و انقسامات عبوس فلسفه محبوس ماند... ناقلان حکمت عملی یونانیان و اسلام اندود کنندگان آن، پرچمداران اخلاق اسلامی نبودند. این منصب ارجند از آن پارسایان و عارفانی چون غزالی و مولوی بود که قلبی خاشع و روحی عاشق داشتند و در حلقه ولایت اولیای الهی درآمده بودند و انبان ضمیر را از اشارات و بشارات رسولان خدا آکنده بودند. ... بی هیچ تردیدی دانستم که اخلاق اسلامی را از طهاره الاعراق ابن مسکویه و اخلاق ناصری خواجه نصیر طوسی خواستن، آب در هاون کوفتن و باد به غربال پیمودن است.»
وی درباره تعلقش به مثنوی وآموزههای مولوی مینویسد: «اینک بیش از سی سال است که به دولت همنشینی با آن روح بزرگ، آن عزیز عرش نشین، آن شمع خاموشان، آن سحر خیز ناگهان، آن رحمت بی منتها، آن آتش افروخته، دربیشۀ اندیشهها، آن نابغه نادرۀ تاریخ، آن شهسوار عالم محمدی، حضرت خداوندگار مولانا جلال الدین محمد بن محمد بن حسین بلخی رومی، قدس الله نفسه الزکیه، مباهی ومبتهجم وکمتر شب وروزی بوده است که به دل یا به زبان، آشکار یا نهان، سخنی از او یا با او نگویم وضمیر خود ودیگران رابا نام وکلام او مطرّا ومعطّرومنوّرنکنم. طی این سالیان دراز، که همصحبتی با او به نیم نَفَسی میمانست، تعلیم و تعلّم آثار مولانا، بویژه مثنوی شریف، ومداقه درزوایا ومضامین واسرار کلام او ومراجعه به آراء شارحان ومصححان کتاب او، وبهره جستن از عالمان وآموزگاران پیام او، شیوه وپیشه من بود. چون کبوتری گرد این بام مستانه پر میزدم واز آن عیسی دوران، شفای اسقام خود را میجستم واگر چه شریک اذواق آن خسروشیرین جان نبودم، باری خشک لب هم نماندم وازآن بهار بستان آفرین، بوی وبرگ بسیار ستاندم. وخداوند کریم را براین نعمت عظمی شاکرمکه درشمار آید. و بجاست که همین جا همۀ معلمان ومؤدبان خود را، و درصدر همه روح عظیم مولانا را که الهام بخش همۀ آنان بود، سپاسگزارم وبرای همه، به سابقۀ منتی که برمن دارند، از خداوند منّان پاداش کریمانه طلب کنم.»
---------------------------------
یاعلی
به ترتیب حروف الفبا هم که باشه فیلم مقدمه: (فیلم شاهکار جاده مالهالند(2001) ساخته آقا لینچ )
اول از همه باید بگم با وجود اینکه یکی از بهترین فیلم های زندگیم بود، هرگز پیشنهاد دیدنش رو بهتون نمی دم چون از نظر صحنه های منافی عفت ، خیلی خرابه.
دوم از همه اینکه بعد از حدود 2 ساعت ونیم که فیلم رو دیدید، تقریبا هیچی نفهمیدید، مگر اینکه قبلش یه مطلب خونده باشید، که اون وقت هم فیلم خراب می شه، ولی در صورتی که تا اون موقع دوام آورده باشید، به میزانی از ارضا می رسید که ...
دوست دارم یه کم درمورد مفهوم فیلم بنویسم.
مقاله: همانطور که آقا الوندی پور(ونداد) در شماره 31 مجله فیلم نگار به صورت مختصرتوضیح دادن. اساس فیلم بر پایه یکی از نظریات فروید می باشه. البته صحت و سقم نظریه رو نگفته، منم که از اونجایی که عوامم و دیدی منفی به آقا فروید داشتم، شروع کردم. ولی واقعا نظرم نسبت به این دانشمند تغییر کرد.
کتاب: ... و بالاخره چندی پیش عزیزی کتاب "وضعیت آخر" اثر تامس. آ.هریس را بهم امانت داد تا با مشروح این نظریه آشنا بشم.
به طور خلاصه از کتاب می تونم بگم که : هر شخص دارای 3 شخصیته: 1) کودک یا من گرسنه 2) والد یا من محکوم کننده 3) بالغ یا من مرکزی.
می دونم خیلی دارم از مطلبم سانسور میکنم، ولی اینم می دونم که اگر بخوام بیشتر بگم، از حوصله وبلاگ خارجه و بقیه دردسرها. ولی می خوام به قسمت مورد علاقه خودم یعنی مورد 2 بپردازم. همون جایی که خودم ازش ضربه خوردم.
این قسمت شخصیت که تقریبا در 5 سال اول تشکیل می شه، یه جورایی خیلی مهمه. هر حرفی که پدر و مادر یا هر بزرگتری به عنوان هشدار ، تنبیه، تشویق، رخصت، حرف، عمل یا ... انجام می دهند به طرز فاحشی در ناخودآگاه ما اثر می ذاره.
نتیجه اخلاقی: پدر و مادر خوبی باشید، تا به جامعتون گند نخوره!!!
زیرنویس: اگر خواستید می تونم بیشتر توضیح بدم، یا حتی می تونم فیلم رو.... نه هیچی!!!