محفل

خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار!

محفل

خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار!

اخراجی های معترض

وقتی قبل از جشنواره شنیدم که آقای دهنمکی قصد ساختن فیلمی را دارد فکر نمی کردم درباره چیزی جز جنگ ‏باشد! وقتی شنیدم که با امین حیائی و اکبر عبدی دارد فیلم می سازد بشتر شاخ در آوردم. اما موضوع وقتی برایم ‏جالب تر شد که دوستان و آشنایان از فیلم تعریف می کردند و این فیلم از طرف تماشاچیان برگزیده شد . وقتی ‏اعتراض عجیب و غریب آقای دهنمکی را به انتخاب نشدن فیلمش به عنوان فیلم برتر جشنواره دیدم کنجکاو شدم!‏
در رادیو ‏BBC‏ مصاحبه اکبر عبدی را شنیدم که می گفت این فیلم از بهترین فیلم های دفاع مقدس است.‏
‏ فیلم را دیدم. خندیدم ! به دو چیز :‏
دهنمکی !‏
تیکه های فیلم!‏
فیلم افتضاحی بود! از لحاظ سینمایی در حد یک آماتوربود که زیاد فیلم ندیده است. داستان ضعیف ، کار گردانی ‏ضعیف. طراحی صحنه غیر قابل قبول . شاید تنها چیزی که این فیلم را برای بیننده قابل تحمل کرده اسامی ‏بازیگران به همراه بازی آنها است. در بسیاری از بخش های فیلم مشخص بود که دیالوگ ها توسط بازیگران ‏تغییر می کند. شاید این بازیگران دیگر چنین فرصتی را بدست نیاورند که یک فیلم را آن طور که آنها می خواهند ‏پیش ببرند. نمی خواهم به نقد تخصصی فیلم به پردازم . فقط چند نکته را می خواهم یاد آور شوم.‏
خوشبختانه فیلم های خوبی با همین مضمون اخراجی ها در سینمای ایران وجود دارد که معروف ترین آنها لیلی با ‏من است است. پس این حرف آقای اکبر عبدی حرف صحیحی نیست! شاید بعضی ها با توجه به فروش خوب فیلم ‏بگویند که این فیلم به سینمای دفاع مقدس جان دوباره داده است، من به شخصه با این تفکر مشکل دارم! زیرا این ‏فیلم را فیلم دفاع مقدس نمی دانم. ترکیب سینمای زرد با سینمای دفاع مقدس اتفاقی است که برای اولین بارتوسط ‏آقای دهنمکی آن را تجربه شده است.شاید به توان ایشان را نو آوری در سینمای دفاع مقدس قلمداد کرد! اما ‏براستی سینمای زرد برازنده سینمای جنگ است!؟
آیا با توجه به پر فروش ترین فیلم های سالهای گذشته نمی توان نتیجه گرفت که فروش زیاد این فیلم مدیون بی ‏محتوایی و دلقک گونه بودن آن است؟ آیا باز هم سینمای جنگ بازنده میدان مبارزه برسر گیشه نیست؟
حرکت آقای دهنمکی در روی آوردن به کار های فرهنگی ستودنیست، اما این بار هم آقای دهنمکی مثل سال های ‏نچندان دور خود تندروی کرده است.او اخراجی همیشه معترض است!‏

هر چند مضحک است و پر از خنده های تلخ...

صبح که می شه آدم ها مثل هم از خواب پانمی شن! بعضی ها از خواب می پرن، بعضی ها هم ساعت و مپرونن! بعضیا مگن : اِ ، صبح شده .بعضیا هم میگن :اَه صبح شده !
این مربوط به آدما بود اما بیشتر اوقات صبح که می شه اتفاقای مختلف برای آدمای مختلف می افته:
مثلا اکسنتی ایوانوف، یه روز که باران تندی آز آسمان نازل می شد دختر رئیس را دید که برای خرید لباس از کالسکه اش پیاده می شد(نه اشتباه نکنید این اتفاق جدیدی نیست!) اما اینکه سگ یک زن جوان دیگر به مجی(سگ دختر رئیس ) سلام کند شاید اتفاق عجیبی باشد.
تازه این اتفاقات با خواندن نامه های عاشقانه این دوسگ جالب تر هم می شود. من که متعجب نمی شوم که دست آخر اکسنتی ایوانوف در پی گم شدن پادشاه اسپانیا ، بطور کاملا اتفاقی متوجه شود که پادشاه گمشده اسپانیا اوست!
نمی دانم تا حالا یک سری به بلوار نیفسکی زدین ، میگن هیچ چیز نمی تواند جلب تر از بلوار نیفسکی در سن پترزبورگ باشد. البته شب ها توصیه نمی کنم به آنجا بروید(البته بستگی به خودتان دارد).چرا؟ پیسکاریوف را می شناسید ؟ داستانش غمنگیز است . او این توصیه مرا جدی نگرفت و آن شبی که با ستوان پیروگوف در بلوار نیفسکی قدم می زد چشمش به دختر جوانی با موهای سیاه و چشمان آبی افتاد. اصلا در باره پیسکاریوف زود قضاوت نکنید . درست است که او به دنبال دختر راه افتاد اما هرگز فکر نمی کرد چنین موجود زیبایی با این لطافت به پست ترین و لجن ترین کار عالم مشغول باشد. پیسکاریوف نقاش بود و عاشق زیبایی ، اما از دیدن زیبایی در میان چنین لجنزاری دیوانه شد و.....
اما این اتفاقات وقتی که در کنار وقایع رخ داده برای ستوان پیروگوف قرار می گیرند جالب تر هم می شود. چرا؟ چون ستوان که فقط برای همان موضوع به بلوار نیفوسکی آمده بود. درهمان زمان که پیسکاریوف دنبال آن دختر سیاه مو بود ستوان به دنبال یک زن بلوند آلمانی روانه شد.آخر عاقبت او هم یک کتک حسابی بود که شوهر آن زن برایش تدارک دید!
مصمئنا گم شدن دماغ کاوالیوف (آن هم او که اینقدر به دماغش می نازید)عجیب خواهد بود. ولی نترسید بعد از چند ماه که دماغ فکر می کرد یک افسر ارزیاب است نزد صاحبش برگشت!
شاید با خودتان بگویید عجب این ها فقط می توانند یادداشت های یک دیوانه باشند! شما درست فکر کردید این دیوانه نیکلای گوگول است!