صبح که می شه آدم ها مثل هم از خواب پانمی شن! بعضی ها از خواب می پرن، بعضی ها هم ساعت و مپرونن! بعضیا مگن : اِ ، صبح شده .بعضیا هم میگن :اَه صبح شده !
این مربوط به آدما بود اما بیشتر اوقات صبح که می شه اتفاقای مختلف برای آدمای مختلف می افته:
مثلا اکسنتی ایوانوف، یه روز که باران تندی آز آسمان نازل می شد دختر رئیس را دید که برای خرید لباس از کالسکه اش پیاده می شد(نه اشتباه نکنید این اتفاق جدیدی نیست!) اما اینکه سگ یک زن جوان دیگر به مجی(سگ دختر رئیس ) سلام کند شاید اتفاق عجیبی باشد.
تازه این اتفاقات با خواندن نامه های عاشقانه این دوسگ جالب تر هم می شود. من که متعجب نمی شوم که دست آخر اکسنتی ایوانوف در پی گم شدن پادشاه اسپانیا ، بطور کاملا اتفاقی متوجه شود که پادشاه گمشده اسپانیا اوست!
نمی دانم تا حالا یک سری به بلوار نیفسکی زدین ، میگن هیچ چیز نمی تواند جلب تر از بلوار نیفسکی در سن پترزبورگ باشد. البته شب ها توصیه نمی کنم به آنجا بروید(البته بستگی به خودتان دارد).چرا؟ پیسکاریوف را می شناسید ؟ داستانش غمنگیز است . او این توصیه مرا جدی نگرفت و آن شبی که با ستوان پیروگوف در بلوار نیفسکی قدم می زد چشمش به دختر جوانی با موهای سیاه و چشمان آبی افتاد. اصلا در باره پیسکاریوف زود قضاوت نکنید . درست است که او به دنبال دختر راه افتاد اما هرگز فکر نمی کرد چنین موجود زیبایی با این لطافت به پست ترین و لجن ترین کار عالم مشغول باشد. پیسکاریوف نقاش بود و عاشق زیبایی ، اما از دیدن زیبایی در میان چنین لجنزاری دیوانه شد و.....
اما این اتفاقات وقتی که در کنار وقایع رخ داده برای ستوان پیروگوف قرار می گیرند جالب تر هم می شود. چرا؟ چون ستوان که فقط برای همان موضوع به بلوار نیفوسکی آمده بود. درهمان زمان که پیسکاریوف دنبال آن دختر سیاه مو بود ستوان به دنبال یک زن بلوند آلمانی روانه شد.آخر عاقبت او هم یک کتک حسابی بود که شوهر آن زن برایش تدارک دید!
مصمئنا گم شدن دماغ کاوالیوف (آن هم او که اینقدر به دماغش می نازید)عجیب خواهد بود. ولی نترسید بعد از چند ماه که دماغ فکر می کرد یک افسر ارزیاب است نزد صاحبش برگشت!
شاید با خودتان بگویید عجب این ها فقط می توانند یادداشت های یک دیوانه باشند! شما درست فکر کردید این دیوانه نیکلای گوگول است!