محفل

خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار!

محفل

خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار!

خرده روایت های راوی: تظاهر

راوی تنها زمانی به ظاهر اهمیت می داد که احساس می کرد نمی تواند ارزش های درونی اش را نمایش دهد. و چون مدت ها بود که روایتی عالی ننگاشته بود مجور شد به ظاهر سازی رو بیاورد. راوی در اولین قدم تصمیم گرفت که بالاخره ریش انبوهش را بتراشد. اما چون با سلمانی سر کوچه اش قهر بود مجبور شد خودش این کار را انجام دهد. راوی بخاطر روح لطیف هنری اش تیغ را کنار گذاشت و با اعتماد به نفس با ماشین ریش تراشی به اصلاح گونه ی چپش پرداخت. تا نصف کار پیش رفته بود که برق رفت. راوی ناچار به تیغ رو آورد. اما تیغ بی مهری راوی را با به یادگار گذاشتن زخمی بلند بالا روی گونه ی راست اش تلافی کرد. راوی مسیحی نبود اما برای حفظ ظاهر ناچار شد گونه ی دیگرش را هم تقدیم کند.

سنت انقلابی سوسیالیست های آلمان در ابتدای قرن 20

مارکس در مقدمه ترجمه ی روسی مانیفست در سال 1882 در بررسی احتمال انقلاب روسیه می نویسد: «اگر انقلاب روسیه علامتی برای شروع انقلاب پرولتری در غرب از کار درآید و بدینسان هر دو انقلاب یکدیگر را تکمیل کنند، آنگاه مالکیت جمعی ارضی امروزین روسی نیز می تواند سرآغازی برای تکامل کمونیستی باشد.»[1] البته مارکس در مورد کارایی مالکیت جمعی اراضی در روسیه راه خطا پیمود اما این گفته صحت داشت که انقلاب روسیه در صورتی کامل خواهد شد که انقلابی پرولتری در اروپا رخ دهد. همچنان که تروتسکی معتقد بود برای هموار ساختن راه پیروزی پرولتاریا در روسیه، مقدمتا تحقق انقلاب سوسیالیستی در اروپای صنعتی یک ضرورت حتمی به شمار می رفت و ناگزیر انقلاب در روسیه می بایست چون جرقه ای سبب برافروختن شعله انقلاب در اروپا شود.[2]
زمانی که انقلاب روسیه پیروز شد این کشور اروپایی یا وجود نداشت یا همانا آلمان بود. حتی قبل از انقلاب روسیه، سوسیالیست های اروپا آلمان را نخستین کشوری می پنداشتند که سوسیالیسم می توانست در آن به پیروزی دست یابد. بلشویک های روسیه، به ویژه و بیش از همه خود لنین هم به پیروزی پرولتاریای آلمان و انقلاب در آن کشور چشم امید دوخته بودند.[3]
سوسیالیسم در آلمان ریشه ای قوی دارد، فراموش نکنیم که مارکس آلمانی بود و مهمترین نسخه ی مانیفست به زبان آمانی نگاشته شده بود. اما تا پیش از 1914 همگام با سوسیالیسم جهانی تنها به بهبود سطح معیشتی کارگران در چارچوب رایشزتاگ پرداخت. در این زمان حزب به رادیکالیسم صوری بسنده کرده بود. به گونه ای که همواره به بودجه رای مخالف می داد و علیه سیاست نظامی و سیاست خارجی دولت مبارزه می کرد، اما در سایر عرصه ها موضعی انفعالی داشت.[4] با شروع جنگ جهانی در 1914 به طور رسمی سیاست ترک منازعه ی طبقاتی را پیشه ساختند. در 1917 در پی اختلافات درون حزبی بر سر تصویب اعتبارات جنگی، انشعابی در حزب رخ می دهد و به دو حزب سوسیال دموکرات اکثریت و سوسیال دموکرات مستقل تقسیم می شود. در درون سوسیال دموکرات های مستقل، گروهی از چپ های تندرو به نام اتحادیه اسپارتاکوس وجود داشت که بعد ها از حزب جدا شده و با نام حزب کمونسیت آلمان به فعالیت ادامه می دهند. این جریان تندرو به رهبری رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنشت ترک مبارزه ی طبقاتی را کاملا مردود می شمرد و به مبارزه ی مخفیانه علیه دولت امپراطوری می پردازند.
با نزدیک شدن پایان جنگ و اذعان سرفرماندهی ارتش به شکست، احزاب ائتلافی دموکراسی بورژوایی که شامل سوسیال دموکراسی آلمان نیز می شد، دولت جدیدی را به ریاست پرنس ماکس فون بادن بر سر کار می آورد. اما دیری نمی پاید که در پی شورش ملوانان خواستار صلح، در بندر کیل، انقلاب به کل آلمان سرایت می کند و قدرت تماما از آن سوسیالیست ها می شود. این قدرت که اولین جمهوری آلمان محسوب می شود، بصورت دولتی بورژوا دموکراتیک متشکل از شش نماینده ی سوسیالیست، سه نفر از اکثریت و سه نفر از اقلیت، و با نام «شورای کارگزاران خلق» تجلی یافت. هر چند این انقلاب تحولی اساسی در ساخت قدرت پدید آورد، اما در واقع تمام دیوان سالاری نظام سلطنتی را به صورت قبل حفظ کرد.
این تحولات اسپارتاکیست ها را راضی نکرد، آنها در 1919 به طور رسمی از سوسیالیست های مستقل جدا شدند و به تاثیر از انقلاب روسیه نام حزب کمونیست را بر خود نهادند. کمی بعد، در پی حادثه ای، قیامی گسترده و مسلحانه توسط سوسیال های مستقل و حزب کمونیست ترتیب داده می شود که نهایتا با شکست مواجه می شود. هنگامی که سایر رهبران خود را کنار کشیدند، رزا لوکزامبورگ و لیبکنشت وظیفه ی خود دانستند که در کنار کارگران در حال نبرد باقی بمانند. هر دو آنها جان خود را فدای حرکتی کردند که بر بی حاصلی آن وقوف کامل داشتند.[5] بدین ترتیب آخرین سنت انقلابی آلمان نیز از دست می رود.
_______________________________
1.کارل مارکس و فرد انگلس، مانیفست حزب کمونیست، ترجمه محمد پورهرمزان، برلین، انتشارات حزب توده ایران؛ 1385، ص4
2. حیدرقلی عمرانی، کمونیسم، نگاهی به کارنامه کمونیسم جهانی، تهران، انتشارات اطلاعات؛ 1376،ص81
3.همان ماخذ، ص109
4. آرتور روزنبرگ، تاریخ جمهوری وایمار، ترجمه فاروق خارابی، تهران، طرح نو؛ 1385، ص 35
5. همان ماخذ، ص96

کالبدشکافی یک انشعاب

چندی است که کارنامه ی سفید انجمن های اسلامی با دود سیگار سیاه شده است و رقم خلافی انحراف به چپش از بودجه ی دانشجویی اش بیشتر. و طریقت نوینی جایگزین مرام قدیمی ترویج اسلام شده است. اما هنوز روح انتقادی و پویای دانشجویی از پس سیگار ها و اهمال های فراوان نفس می کشد. تنها انجمن زنده ی این سرای مرگ است. قلب تپنده ی جنبش های دانشجویی است که به جرات می توان گفت بعد از می 68 بزرگترین بوده است.
اما این دانشگاه شریف ما است که سر به زیر انداخته و فقط برای دیدن دفن شهدای گمنام سری تکان داده، با شرکت تنها هزار نفر از دانشجویان در انتخابات شورای مرکزی انجمن و آمفی تئاتر خالی از دانشجو...
با این اوصاف جای تاملی عمیق در جریان سطحی جدیدی وجود دارد که اخیرا دامن نابغه های شریف کشورمان را آلوده کرده است. لفظ "انجمن اسلامی دانشجویان مستقل" مانند طاعون در دانشگاه پخش شد و جوابش با "فتنه" داده شد.
طیف مذهبی انجمن اسلامی خواستار تاسیس گروه فوق برنامه ای با نام "انجمن اسلامی دانشجویان مستقل" شده است که از نظر قانونی تنها به 300 رای نیاز دارد. اما "انجمن اسلامی دانشجویان شریف" این اقدام را غیر اخلاقی و فتنه دانسته است و بدنبال امضا برای لغو امتیاز این گروه می گردد( که تا کنون بیش از هزار رای جمع شده است).

عمل انشعاب در احزاب سیاسی بزرگ عملی مرسوم است. بسیار پیش آمده که جناح های چپ گرا و راست گرای یک حزب از هم جدا شده اند. و در این موارد اغلب جناح اقلیت نام مستقل را بر خود می دهد و جناح اکثریت نام اکثریت یا مرکز را بر می گزیند. حتی پیش آمده که جناح تندرو یک حزب راست گرا با جناح محافظه کار حزبی چپ گرا متحد شده اند و یک حزب جدید تشکیل داده اند. این انشعاب ها گاهی کاملا ضروری اند، مخصوصا در احزابی که قدرت را در دست دارند و در مقابل اعمال هم حزبی هایشان مسئول اند. جمهوری وایمار آلمان بخاطر دیر انجام شدن اینگونه انشعاب ها در احزاب سوسیالیست اش تبدیل به دیکتاتوری هیتلر شد.

اما مسئله ی انشعاب در دانشگاه شریفمان کمی با سیاست فرق دارد، اعمال اعضا انجمن در نهایت باعث ایجاد چهره ای منفی برای کل اعضا می شود و مسئولیتی در پی ندارد.نام انجمن اسلامی در جامعه دانشجویی معنایی فراتر از یک نام به خود گرفته و خاستگاه اکثر فعالیت های جنبش دانشجویی است. در این میان بسیار بعید است که عدم تطابق افعال اعضا انجمن با احکام اسلام یا هدف اسلامی نداشتن فعالیت های انجمن لطمه ای به اسلام بزند. اگر این استقلال در راستای پاسداشتن نام انجمن اسلامی در حال حاضر جز تضعیف آن کاری صورت نمی گیرد. زیرا بنظر می رسد بچه های بسیجی از حامیان اصلی این انشعاب است.

در سال های اخیر سریالی در صداسیمای ایران پخش شد که در آن شخصیتی با ریش های بلند و یقه بسته بعنوان یک انجمن اسلامی افراطی که آخر هفته ها به جمکران می رود معرفی شد و به خاطر نظرات دگم دینی اش به شدت مورد شماتت شخصیت اصلی میانه رو فیلم قرار می گرفت. احتمالا از نظر صداسیما (که صدای حکومت است) یک عضو انجمن اسلامی باید به شدت حزب الهی باشد و البته افراطی. فقط امیدوارم این سریال تحقق پیدا نکند.

محفلی است از برای یافتن و در تاریکی به هم پیوستن

صدای شکوه شما را شنیدم! عقده یا عقیده، مسئله این اگر نباشد هم سر کاریم.
مسئله سوتفاهم خودمان است، در این که ما باید دنبال فهم باشیم نه تفهیم. و تفاهم هم عقده یا هم عقیده بودن نیست، دارای یک فهم درست بودن است...
هنوز اگر غرغر های یکدیگر را تحمل می کنیم معنی اش بردباری است و اگر با آن همدرد می شویم یعنی هنوز احساس درمان نمرده ...
ولی حال که فهم هایمان به غرغرهایی تبدیل شده که چون قرقره به دورمان می پیچد و ما را دور خود سرگردان کرده و از لبه پرتگاه ابتذال آویزان کرده تا از کمبود فهم درست بمیریم، ...
چندین راه در پیش و معدودی در پس داریم:
راه های سیاسی:
رادیکال: محفل را ببندیم و سوگند یاد کنیم که دیگر جز برای درس خواندن سراغ قلم نرویم
محافظه کارانه: در پایان هر پست از اهداف والای محفل بنویسیم
سوسیالیستی: امکان تغییر قسمت های ضعیف و اشتباه را به مخاطبین بدهیم
آنارشیستی: تمام مخاطبین را مالک وبلاگ کنیم
کمونیستی: متن ها را با سلام رفقا آغاز کنیم و اسم نویسنده را در پایان پست به اشتراک بگذاریم
فاشیستی: قسمت نظرات را ببندیم
دموکراتیک: *
.
راه های سینمایی:
موزیکال: موسیقی های مهیج پخش کنیم و محیط محفل را با رنگ های طلایی و ارغوانی تزیین کنیم
وسترن: نویسنده ها با مخاطبین دوئل کنند و مالک نقش زشت را ایفا کند
هیچکاکی: در وسط نوشته ها تعلیق ایجاد کنیم و در آخر با یک جمله همه را راحت کنیم
ملودرام: به غرغر هایمان ادامه دهیم ولی این بار خودمان نقش مظلوم ها را بازی کنیم
درام: *
.
راه های دینی:
مسیحیت: یکی از اعضا سراغ وزارتی محترم برود و مالک را لو دهد
یهودی: ده قانون وضع کنیم و فقط به اعضا اجازه ی خواندن مطالب را بدهیم
زرتشتی: برای هر پست در هر روز یک اسم خاص بگذاریم و تنها پست های نیک بدهیم
اسلام: *
.
راه های تئاتری:
تراژدی: همه اعضا، محفل را ترک کنند و مالک بین دو راهی نابودی و رنج تنهایی قرار بگیرد
کلاسیک: مخاطبان را به قشر روشنفکران مرفه و بی درد محدود کنیم
مدرن: از الفاظ کوچه بازاری استفاده کنیم
پست مدرن: تیتر را در وسط متن بیاوریم و آنقدر ارجاع فرامتنی بدهیم که دیگر متنی نماند
کمدی: *

راه من: فانتزی،
جوانمردانه(شوالیه وار) به جنگ آسیاب ها برویم، از سایت های غنی بدزدیم و به وبلاگ های مسکین(خودمان) بدهیم، منتظر سوار سفیدی بمانیم تا محفل را از بن متحول کند، شاعر دوره گردی پیدا کنیم تا تصنیف محفل را همه جا بخواند تا جاودان شود

خرده روایت های راوی: پختن

راوی که دیگر روایتش نمی آمد آنقدر حوصله اش سر رفت که مجبور شد برود سراغ روایت های قبلی اش. اما خیلی زود از نشخوار کردنشان خسته شد، اغلب خام و بی نمک بودند. راوی دلیلش را این دانست که تا به حال همه جور کتابی خوانده جز کتاب آشپزی. پس بی مقدمه رفت سراغ کتاب آشپزی قدیمی مادرش و در مقدمه اش خواند:


آشپزی بالاتر از هنر است، آشپزی یک روش زندگی است… زمان مهمترین عامل در آشپزی است. اما اگر می خواهید آشپز شوید باید از اتفاقات روزانه فاصله بگیرید، آشپزی فقط حال را می فهمد…


راوی بعد از کمی تفکر متوجه شد راوی هیچگاه آشپز نخواهد شد و چون از تفکر زیاد گرسنه اش شده بود در فهرست کتاب بدنبال راهنمایی پخت نیمرو گشت. اما چیزی پیدا نکرد و مجبور شد برای پختن به غریزه اش رجوع کند. پس نیمرو را دو رو پخت.

تئوری انقلاب مارکس

از نظر مارکس انقلاب به معنای تغییر در شیوه ی تولید است و تمام ساختار های اجتماعی یک جامعه بر اساس آن ساخته می شوند. بر این اساس تاریخ را به سه دوره تقسیم می کند:
1. دوران باستان که شیوه ی تولید در آن کار برده بود و برده به مالک تعلق داشت.
2. جامعه فئودالیته که شیوه ی تولید در آن کار سرف بود و سرف به زمین وابسته بود.
3. جامعه بورژوازی نو که شیوه ی تولید در آن عبارت از کار در قبال مزد است.
در این دیدگاه بورژوازی خود به صورت طبقه ای انقلابی عمل می کند که نظام کهن فئودالی را بر می اندازد و با تغییر در شیوه ی تولید، ساختار اجتماعی را به صورت سرمایه دار (بورژوا) و کارگر (پرولتر) دگرگون می کند. مارکس در مانیفست حزب کمونیست می گوید: «جامعه ی بورژوایی امروزین که از بطن جامعه ی سرنگون شده ی فئودالی برون آمده، تضاد های طبقاتی را بر نیانداخته...دوران ما یعنی دوران بورژوایی، وجه تمایزش آن است که تضادهای طبقاتی را ساده کرده است: جامعه بیش از پیش به دو اردوگاه بزرگ متخاصم، به دو طبقه ی بزرگ رویاروی یکدیگر یعنی به بورژوازی و پرولتاریا تقسیم می شود.»[1]
به شکلی مشابه بورژوازی نیز به صورت گریز ناپذیر بذرهای انقلاب آینده را در خود می پروراند. «همروند با رشد بورژوازی یعنی سرمایه، پرولتاریا یعنی طبقه ی کارگر امروزین نیز رشد می کند و این کارگران هم فقط در صورتی می توانند زندگی کنند که کار بیابند و فقط تا زمانی کار می یابند که کارشان سرمایه را افزایش دهد.»[2]
مارکس برای روشن ساختن ارتباط کارگر و کارفرما نظریه اقتصادی "ارزش اضافی" را مطرح می کند. نظریه مارکس بر این فرضیه استوار است که ارزش هر کالا بستگی دارد به مقدار کاری که برای تولید آن لازم است. مارکس با فرض اینکه تنها کار، تولید ارزش می کند استدلال کرده است که سرمایه دار منافع خود را صرفا می تواند از حاصل کار مدت زمانی که برای آن به کارگر دستمزدی پرداخت نشده ، تامین کند. بنابراین گرچه ارزش بر مبنای کار انجام شده معین می شود، با این همه کارگر تمامی ارزش تولید خود را دریافت نمی کند و این سرمایه دار است که «ارزش اضافی» را به عنوان منافع خود بر می دارد. به قول مارکس، سرمایه دار این ارزش اضافی را در واقع از کارگران می دزدد.[3] ¬ که نتیجه آن انباشت سرمایه ی کارفرما و فقر نسبی کارگران است.
این شیوه ی نوین تولید و فقر روز افزون موجب از خودبیگانگی پرولتاریا می شود. از خودبیگانگی معلول سه ویژگی عمده شیوه تولید جدید کارگران است.
1. کارگر کار خود را به سرمایه دار می فروشد و بدین ترتیب انسان و نیروی کار وی به یک کالا تبدیل می شود.
2.در نتیجه ی گسترش دامنه ی کاربرد ماشین و تقسیم کار، کار پرولترها خصلت مستقل خود و به همراه آن هر گونه جاذبه ای را برای کارگر از دست داده و کارگر به ضمیمه ماشین بدل می شود. [4]
3. کارگر اشیایی را قابل استفاده می کند و می سازد که خود، مالک آن ها نمی شود. بنابراین ثمره ی کار کارگر مانند خود کار صرفا یک کالاست.
منظور مارکس از این گفته که شرایط تولیدی موجود، کارگر را عاری از انسانیت می سازد این است که با محروم ساختن کارگر از فرآورده های حاصل از فعالیت خلاق و خودآگانه ی خودش، صرفا کارکردهای زیستی شبه حیوانی خود را حفظ خواهد کرد. [5]

در قدم بعدی مارکس در قالب اصطلاح هگلی «آگاهی یا شعور طبقاتی»[6] به روند اتحاد کارگران می پردازد. با رشد روزافزون صنعت، فقر نسبی و از خودبیگانگی کارگران و نیز ثروت سرمایه داران افزایش می یابد. پرولتر بیش از پیش به وضعیت نابسامان خود آگاه می شود و به مبارزه برای بهبودی آن می پردازد. «این پیکار نخست توسط تک تک کارگران و سپس کارگران یک کارخانه و سرانجام کارگران یک شاخه ی صنعتی یک محل علیه بورژوایی که آن ها را مستقیما استثمار می کند، انجام می گیرد. ... کارگران در این مرحله توده ای را تشکیل می دهند ... اقدامات جمعی توده های کارگر هنوز نتیجه ی اتحاد خودشان نیست، بلکه فقط نتیجه ی اتحاد بوژوازی است، بنابراین در این مرحله پرولترها علیه باز ماندگان فئودالیته مبارزه می کنند ... هر پیروزی که در این شرایط به دست می آید، پیروزی بورژوازی است.»[7]
اما وقتی بورژوازی پیروز شد و رشد صنعتی صورت گرفت و کارگران در مراکز صنعتی متمرکز شدند و شرایط زندگی آنان بدتر گردید، به ایجاد اتحادیه ها ی کارگری مبادرت می ورزند و با بورژوازی به مبارزه می پردازند. بورژازی با خشونت با آنان برخورد می کند و گاه کمی کوتاه می آید، مانند پذیرش ساعات کار کمتر و به رسمیت شناختن اتحادیه های کارگری. اما پرولتاریا بی باکتر می شود و به نبرد ادامه می دهد تا قدرت را بدست گیرد.[8]
تعریفی که مارکس از انقلاب پرولتاریا ارایه می داد، در کنار نابودی شیوه ی تولید پیشین و تجدید ساختارهای اجتماعی، شامل برقراری دوران جدیدی فارغ از استثمار و ستیز طبقاتی نیز می شد. بدین دلیل که: «مالکیت خصوصی امروزین بورژوایی آخرین و کامل ترین مظهر شیوه ی تولید و تملک مبتنی بر تضاد های طبقاتی و استثمار انسان ها به دست انسان های دیگر است ... و بر افتادن کامل آن، فقط با بر افتادن کامل تناقضات طبقات میسر خواهد بود. » [9]
از نظر مارکس برکشیدن پرولتاریا به مقام طبقه ی فرمانروا نخستین گام انقلاب کارگری است. [10] هدف غایی آن رسیدن به یک جامعه ی بی طبقه یا جامعه ی کمونیستی است. او خاطر نشان می کند «میان جامعه ی سرمایه داری و جامعه ی کمونیستی ، دوران گذار انقلابی از یکی به دیگری قرار دارد. هماهنگ با این تحول ، یک دوران گذار سیاسی هم وجود دارد که طی آن دولت چیزی جز دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا نخواهد بود.» [11]
______________________________________________________________________________________
1. کارل مارکس و فرد انگلس، مانیفست حزب کمونیست، ترجمه محمد پورهرمزان، برلین، انتشارات حزب توده ایران؛ 1385، ص26
2. همان ماخذ، ص31
3. حیدرقلی عمرانی، کمونیسم، نگاهی به کارنامه کمونیسم جهانی، تهران، انتشارات اطلاعات؛ 1376، صص63،64
4. مارکس، ص31
5. آلوین استانفورد کوهن، تئوری های انقلاب، ترجمه علیرضا طیب، تهران، نشر قومش؛ 1386،ص91
6. هانا آرنت، انقلاب، ترجمه عزت الله فولادوند، تهران، انتشارات خوارزمی؛ 1377، ص87
7. مارکس، صص32،33
8. مصطفی ملکوتیان، سیری در نظریه های انقلاب، تهران، نشر قومش؛ 1372، صص53،54
9. مارکس، صص40،45
10. همان ماخذ، ص45
11. کوهن، ص97

خرده روایت های راوی: کارگر

راوی غافلگیر شد، در نزدیکی خانه ای در حال ساخت توسط کارگری بی سواد مورد خطاب قرار گرفت. نتوانست همنوع دوستی خود را کنترل کند و به دام افتاد. کارگر از او خواسته بود تا در بلند کردن سطلی پر از ملات به او کمک کند. راوی که غافلگیر شده بود تنها فرصت کرد از روی لباس کار سفید کارگر از تمیزی کار مطمئن شود. اما غافل از اینکه چیزی بدتر از کثیفی در انتظارش است. وقتی راوی خم شد تا سر سطل را بگیرد خودنویس گرانبهایش داخل ملات افتاد و لای دیوار رفت. راوی تصمیم گرفت که دیگر کارگران را همنوع خود حساب نکند و به هیچ وجه به کار یدی تن در ندهد. کارگر هم که گمان می کرد تقدیر راوی را برای کمک به او فرستاده، نه تشکر کرد و نه عذر خواهی و به کارگریش ادامه داد.