محفل

خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار!

محفل

خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار!

۱۶ آذر مبارک!

دانشجو سه ویژگی دارد که او را از افراد دیگر جامعه متمایز می کند و او را آرمان گرا، منتقد و اصلاح طلب می سازد. 1. جوانی 2. عدم محافظه کاری اقتصادی و اجتماعی 3. قرار گرفتن در محیط علمی و آشنایی با معرفت جدی.

 جوانی همیشه جنبه ای رویا پردازانه و آرمان گرا به انسان می دهد. رومن رولان به طنز می گوید «کسی که در جوانی انقلابی نباشد، قلب ندارد و اگر در سال های بعد همچنان انقلابی باشد، عقل ندارد». در جامعه جوانی مانند ایران، این آرمان گرایی در تعامل با جامعه تشدید می شود.

 از طرف دیگر دانشجو تعهدات اجتماعی معمول را ندارد، یعنی نه نیاز به شغل دارد و نه بار خانواده بر دوشش است. هزینه هایش را اغلب خانواده یا دولت می پردازد. بنابراین محافظه کاری معمول در جامعه را برای حفظ شغل و جایگاه اجتماعی اش ندارد و به سادگی خواستار تغییر وضع موجود می شود و برای عملی کردن آن هم آزاد است و هم انرژی دارد.

 ویژگی سوم بودن در محیطی است که همیشه ذهنش را به چالش می کشد و او را به نقد موقعیت فعلی اش وا می دارد. مکتب فرانکفورتی ها اعتقاد دارند اگر کسی بداند آزادی چیست، طبعا متمایل به آزادی خواهی می شود. و در کشور جهان سومی مانند ایران، دانشگاه بهترین جایی است که این آگاهی ها داده می شود. دانشجو به خاطر دانش جو بودنش همیشه سوال می کند و همیشه منتقد است.

 اما این آرمان گرایی و دیدگاه انتقادی متوجه چه اهدافی خواهد بود؟ توجه کنید که نمی گویم متوجه چه اهدافی "باید" باشد. زیرا مهمترین خصلت دانشجو که او را حتی از روشنفکران حزبی متمایز می کند، مستقل بودنش است. دانشجو همیشه در هر جنبش فراگیر ملی ای بیشترین هزینه را می دهد اما وقتی مستقل نباشد در نهایت چیزی برای خودش باقی نمی ماند.

 یک تئوری قدیمی وجود دارد که جنبش دانشجویی را محصول جوامع بسته می داند، اما کامل نیست؛ جنبش دانشجویی شاید مهمترین محصول و تقریبا تنها محصول جوامع بسته باشد، اما این به این معنی نیست که در جوامع مدنی وجود ندارد. در جوامع بسته جنبش کمتر می تواند مستقل باشد. زیرا در این جوامع هزینه فعالیت سیاسی بالا است و کوچک ترین اشتباه هایی بخشش ناپذیر هستند، بنابراین دانشجویان تنها زیر پرچم و شعار های سیاست مداران منتقد کهنه کار می توانند فعالیت کنند. در تاریخ ایران در 16 آذر 1332 شاهد یکی از بزرگترین حرکت های دانشجویی مستقل بودیم که منجر به شهادت 3 دانشجو شد. این حادثه درست بعد از کودتای 28 مرداد رخ داد و نشان می دهد اگر چه جنبش دانشجویی در اوایل نهضت ملی شدن نفت، مستقل نبود و تماما گرد مصدق می چرخید، پس از 3 سال فعالیت به استقلال رسید و در غیاب گروه ها و احزاب سیاسی، حماسه آفرید. اما همان طور که جوامع بسته مقدر است، محکوم به شکست بود. از طرف دیگر در جوامع بسته به خاطر نبود نهاد های مدنی دانشگاه به عنوان تنها نهاد مدرن، پایگاه اصلی مبارزات است و به خاطر سرکوب و سرخوردگی به سرعت رادیکال می شود و تنها به براندازی راضی می شود و بنابراین جایی برای عملکرد مستقل نمی ماند.

 بر عکس در جوامع مدنی، دانشگاه تبدیل به نهادی مدنی می شود که در کنار دیگر نهادهای مدنی مانند احزاب، روزنامه ها،NGO  ها، اتحادیه ها و ... به دنبال اصلاحات است. این نهادها با هم تعامل دارند و هر کدام وظیفه ای در قبال یکدیگر انجام می دهد، اما هر کدام مستقل عمل می کند. اما در این میان دانشگاه به خاطر پتانسیل اش جایگاه خاصی دارد و به خاطر آرمان گرایی اش شدیدترین نقد ها را انجام می دهد. در چنین شرایطی استقلال جنبش دانشجویی باعث می شود محافظه کاری احزاب سیاسی را نداشته باشد و بیشترین فشار سیاسی را بر دولت ها وارد کند.

 استقلال جنبش، چه در جوامع مدنی چه در جوامع بسته، به دانشجویان اجازه می دهد خواسته های صنفی خود را بدون درگیری های سیاسی مطرح کنند. اما مطالبات دانشجویان نمی تواند صنفی بماند؛ دوران دانشجویی مقطعی و موقت است. دانشجو حداکثر 7، 8 سال در دانشگاه است. او فراموش نمی کند که این مدت برای آماده شدنش برای پذیرفتن نقشی جدید در جامعه، مانند مهندس، پزشک و ... است. بنابراین اگر فعالیتی می کند به دنبال بهبود تمام جامعه است و به ساختن دانشگاهی آرمانی راضی نخواهد شد. تاریخ ایران شاهد این مدعا است؛

 اولین فعالیت های دانشجویی در ایران بر می گردد به شهریور 1320، زمانی که رضاشاه برکنار می شود و همزمان است با ورود اولین فارغ التحصیلان دانشگاه تهران به جامعه. در این زمان فعالیت های دانشجویی در انحصار سازمان یافته ترین حزب موجود یعنی حزب توده است. در اواخر دهه 20 با بوجود آمدن جبهه ملی تا حدی موازنه ای بین نیروهای چپ(حزب توده) و ملی گرایان بوجود می آید و جنبش دانشجویی قدرتمندی در دفاع از نهضت ملی شدن نفت ایجاد می شود تا اینکه با کودتای 28 مرداد و سرکوب شدید حزب توده، تنها تشکل های دانشگاهی زیر نظر ملی گرایان باقی می مانند. اما فضای بسته تا اواخر دهه 30 مانع هر گونه فعالیت جدی است. با نخست وزیر شدن امینی و باز شدن فضای سیاسی، جبهه ملی دوم شکل می گیرد و بیشترین فعالیتش را روی دانشگاه متمرکز می کند. اما بعد از 42 دوباره خفقان با شدت بیشتری حاکم می شود. از این زمان تفکرات مذهبی به همت مهندس بازرگان، آیت ا... طالقانی و دیگران به آرامی در دانشگاه ها جا باز می کند و با ظهور شریعتی در دهه 50 جریانی فراگیر می شود. در این برهه مبارزات دانشجویی در پاسخ به نظام ساواکی حاکم و متاثر از چریک های کوبا، ویتنام، الجزایر و... صورت مسلحانه به خود می گیرد، که هرچند جنبشی فراگیر نیست اما نشانه بقای روحیه انقلابی در دانشگاه است. از طرف دیگر با افزایش شدید قیمت نفت، تعداد دانشگاه ها افزایش می یابد و آموزش عالی رایگان می شود. بنابراین خیل عظیمی از طبقات متوسط و پایین جامعه وارد دانشگاه می شوند و هسته انقلاب آینده را تشکیل می دهند. دانشگاه در زمان انقلاب مهمترین نقش را ایفا می کند تا آنجا که در 57 رهبران مذهبی هم در دانشگاه تهران بست می نشینند.

 بعد از انقلاب دو اتفاق اساسی برای جنبش روی می دهد، تسخیر سفارت آمریکا توسط دانشجویان خط امام و انقلاب فرهنگی. اولی نشان دهنده پتانسیل انقلابی جنبش دانشجویی در برابر دولت موقت بود و دومی پایان جنبش را به همراه داشت. رکود ادامه دارد تا دوم خرداد 76 که بار دیگر جنبش دانشجویی فراگیری در دفاع از جامعه مدنی و گرد شخص محمد خاتمی شکل می گیرد.

 همان طور که تاریخ نشان می دهد در ایران معاصر که دوران گذار به جامعه مدنی را تجربه می کند، جنبش دانشجویی مهمترین نقش را برای رسیدن به این هدف داشته و دارد. اما نگاهی دقیق تر به تاریخ 75 ساله تاسیس دانشگاه در ایران نشان می دهد هنوز در ابتدای راه هستیم. اگر چه رضاشاه بنام تجدد و بدست خود سنگ بنایی را گذاشت که باعث نابودی سلسله سلطنتی خاندانش شد. اما این تجدد که از بالا (توسط حکومت) صورت گرفت در جامعه نهادینه نشد و چنان که باید به ثمر ننشست. هنوز در دانشگاه ها شاهد روابط پدرسالار بین استادان و دانشجویان هستیم و هنوز خواست های صنفی واکنش تند دانشگاه ها را در پی دارند. در تمام تاریخ معاصر جز برهه های کوتاهی در 16 آذر، 13 آبان و 18 تیر جنبش دانشجویی کاملا وابسته به احزاب سیاسی هستند.

 دانشگاه اولین قدم برای رسیدن به جامعه مدنی است و تا زمانی جنبش دانشجویی پویا، ثابت و مستقلی با خواست های اولیه و اساسی صنفی شکل نگیرد، از این گذار 100 ساله به دموکراسی بیرون نخواهیم آمد. بنابراین آرمانشگاه (دانشگاه آرمانی) در عین اینکه باید خواسته فوری جنبش دانشجویی باشد، تنها سکوی پرتابی برای آینده خواهد بود.

این مقاله اولین بار در نشریه خبرنامه شریف منتشر شده است.

جنبش دانشجویی می ۶۸

منظره ی پیش روی دانشجویان نیازی به دلیل و سیاست پردازی نداشت. پلیس وارد حریم دانشگاه شده بود. پیام واضح بود. صورت خاموش دانشجویانی که به آرامی سوار اتوبوس های فقس دار می شدند از هر فریادی رساتر بود. باید کاری صورت می گرفت. همزمان با خروج اولین کامیون پلیس همراه با سرنشینان ساکت و آرامش از سوربن، موج جمعیت به حرکت درآمد. ابتدا سر و صداها و فریادهای پراکنده ای بلند شد و آنگاه سرود ریتمیک اتوبوس زندان خوانده شد و حرکت برق آسایی آغاز گشت «مرگ بر سرکوبگراولین سنگ پرتاب شد...

این شروع یک ماه ناآرامی، بی نظمی و ضد و خورد بود که به نام «می 68» در تاریخ ثبت شده است.

در روزهای پیشین اش، به خاطر درگیری بین دانشجویان چپ و راست، زخمی شدن یک دانشجوی راست و حمله ی شبه نظامیان راستگرا موسوم به «اکسیدانت» به مرکز اصلی دانشجویان چپ، دانشگاه نانتری تعطیل شده بود و 6 دانشجوی چپ از جمله کوهن بندیت به کمیته ی انظباطی فراخوانده شده بودند.

در روز حادثه، 3 می، 500 دانشجو در حیاط سوربن تجمع می کنند و به تعطیلی دانشکده ادبیات نانتری و احضار دوستان شان اعتراض می کنند. آنها یک گروه انتظامات مسلح به تکه های چوب و آهن تشکیل می دهند و شعارشان این بود: «مشت عکس العمل طبیعی در برابر سیاست موجود است

رئیس دانشگاه سوربن به دستور وزیر آموزش عالی، به پلیس اجازه ی ورود به دانشگاه را برای سرکوب تجمع می دهد. پلیس وارد سوربن می شود و تجمع کنندگان را محاصره می کند. رهبران دانشجویان به تجمع خاتمه می دهند و خود را تسلیم پلیس می کنند. نیروهای پلیس آنها را در دسته های 25تایی به سمت اتوبوس های قفس دار هدایت می کنند و ...

این رویداد در حالی رخ داد که نخست وزیر ژرژ پیمپیدو، پاریس را به مقصد تهران برای سفری ده روزه ترک کرده بود. او تنها کسی بود که در برابر ژنرال دوگل، رئیس جمهور، استقلال رای داشت و می توانست سیاستی میانه در برابر دانشجویان اتخاذ کند.

سه روز بعد، دوشنبه 6 مه، 5 هزار دانشجو به دعوت UNEF در یک تجمع شرکت می کنند و برای اولین بار پس از خاتمه جنگ الجزایر چند تن از اساتید به آنان می پیوندند. دانش آموزان نیز از قافله عقب نماندند. تا ساعت 3 بعد از ظهر اوضاع آرام بود. اما وقتی دانشجویان خواستند به سمت سوربن بروند، خودروهای پلیس راه آنها را سد کرد و عقب راندشان. درگیری و زد و خورد مداوم 12 ساعته ای که در پی آمدش رخ داد، برای شروع شورشی فراگیر کافی بود. رفتار خشونت آمیز پلیس بسیاری از افراد غیر سیاسی را به جنبش واداشت.

در ابتدا خواسته های دانشجویان تنها صنفی و واکنشی نسبت به سیاست های غلط دولت مردان بود؛ بیرون رفتن پلیس از کرتیه لاتین(محله ی اصلی خوابگاه دانشجویان)، آزادی سریع و بی قید و شرط دانشجویان دستگیر شده و بازگشایی دانشگاه های سوربن و نانتری.

در روزهای بعد موج شورش به همه ی فرانسه رسیده بود. 60 هزار دانشجو در سرتاسر فرانسه دست به راهپیمایی زدند. رادیو پاریس اعلام کرد چهار پنجم مردم موافق و همراه با دانشجویان هستند. اما دولت جنبش را به افراد خارج دانشگاه و توطئه گران نسبت می داد و مجلس آن را تنها نتیجه اقدامات چپ های ماجراجو می دانست. در نتیجه آخرین فرصت برای مصالحه و خارج نشدن کنترل امور از دست دولت از دست رفت.

پنج شنبه 9مه، روشه، رئیس سوربن به همراه روسای دانشکده ها تصمیم خود را مبنی بر بازگشایی دانشگاه و از سرگیری امور معمولی اعلام می کنند. اما دانشجویان بلافاصله جواب می دهند تا آزادی دوستان در بندشان و عقب نشینی پلیس، به اعتصاب ادامه می دهند. بعد از ظهر درب های سوربن همچنان بسته و پلیس مستقر ماند.

شب، تشکل JCR(کمیته انقلاب جوانان) که حامی کوهن بندیت بود، برگزاری تجمعی را اعلام کرد. ابتدا 5 هزار دانش آموز تجمع را آغاز کردند و به زودی در جمعیت 15 هزار نفری دانشجویان حل شدند. ساعت 6.5 عصر وزیر اجرایی و جانشین نخست وزیر، لوییس ژوکو پیشنهاد می کند پلیس از کرتیه لاتین عقب نشینی کند و دانشگاه سوربن و نانتری بازگشایی شوند. بار دیگر در جواب همه یک صدا آزادی دوستان شان را فریاد زدنند.

پلیس جمعیت را در محله کرتیه لاتین محاصره می کند، این ریسک بزرگی بود که مسئولان دست به انجام آن زده بودند که با دانشجویان در موطن و خانه خودشان یعنی کرتیه لاتین وارد جنگ شوند. اکنون لحظه حساسی برای رهبران بود، پس از یک هفته فعالیت و به نتیجه نرسیدن دیگر نمی توانستند نیروهای خود را آرام کنند و به خانه بازگردانند... در یک لحضه دستوری مثل جرقه صادر شد: «کرتیه لاتین هر طور شده باید برای دانشجویان بماند

دستوری مبنی بر ساختن سنگر صادر نشد، اما دانشجویان به طور خودجوش برای مقابله با حمله احتمالی پلیس به ساختن آن ها پرداختند. سنگر ها شامل اتومبیل های واژگون شده و خرده سنگ و چوب و شیشه ی تلنبار شده پشت آن بود. قبل از روشن شدن هوا تقریبا 60 سنگر آماده شده بود. آن شب که سرآغاز انقلاب بود، «شب سنگر ها» نام گرفت.

در ساعت 1:15 بامداد ژوکو مشخص کرد که راه حل مسالمت آمیزی وجود ندارد. تنها یک ساعت پس از سخنان او اولین موج حمله پلیس آغاز شد. درگیری های تن به تن و پرتاب گازهای اشک آور و کوکتل مولوتوف تا طلوع آفتاب ادامه داشت.

پسران و دختران به طرز غیر قابل باوری خود را به صحنه نبرد می رسانند و جان فشانی می کردنند. برای خیلی از جوانان این یک موقعیت استثنایی بود تا شجاعانه خود را به انقلاب بسپارند. یاد فانون، چه گوارا و دبره آنان را تسکین می داد. این صحنه های انقلابی، ویتنام آنها بود. در چنین لحظه های پر احساس و هیجان انگیزی بود که هزاران حنجره فریاد می زد: «دوگل قاتل

ساعت 5:30 دستوری مبنی بر توفق جنگ و متفرق شدن تظاهرکنندگان از سوی کوهن بندیت از رادیو اعلام شد. در پایان درگیری 368 نفر مجروح، 460 نفر بازداشت و 188 اتومبیل تخریب شده بودند. وزیران با عجله خود را به کاخ الیزه رساندند تا خبر پیروزی نیروهای پلیس و عقب نشینی دانشجویان را بدهند. اما این تازه شروع خواسته های سیاسی دانشجویان بود و تنها جرقه ی لازم برای رادیکالیزه شدن دانشجویان را فراهم آورده بود. آن ها دیگر به کمتر از برکناری دوگل راضی نمی شدند.

نخست وزیر پمپیدو شب بعد از سفر ایران و افغانستان به فرانسه بازگشت. سه ساعت پس از ورودش، با ملت صحبت کرد و اعلام کرد سوربن از دوشنبه صبح باز خواهد شد و دادگاه تمام دانشجویان را آزاد خواهد کرد. او سعی داشت اوضاع را آرام کند اما دیر شده بود. از صبح همان روز کارگران نیز به انقلاب پیوسته بودند.

ساعت ها قبل اتحادیه های کارگریCGT(حزب کمونیست) و CFDT (فدراسیون سوسیالیست ها) همراه با FEN(فدراسیون اصلی اساتید)، به عنوان قوی ترین اتحادیه های فرانسه، در طی یک اقدام مشترک اعضای خود را به اعتصاب و تظاهرات در روز دوشنبه فراخوانده بودند. دوشنبه 13 می، دهمین سالگرد کودتایی بود که دوگل را بر سر کار آورده بود.

نتیجه حیرت آور بود، تظاهرات انبوهی با شرکت بیش از هشتصد هزار نفر برپا شد و اتحاد بین دانشجویان و کارگران در عمل شکل گرفت. همه جا پرچم های سرخ و سیاه در اهتزاز بود. آن ها در فضای باز پای برج ایفل جمع شدند و سپس شعار «همه به سوی سوربن» سر داده شد.

پمپیدو به قولش وفا کرده بود. دانشجویان زندانی آزاد شدند، پلیس از کرتیه لاتین بیرون رفت و درب های سوربن باز شد. اما نه مطابق روال گذشته، کنترل امور به دست دانشجویان افتاده بود.

در روزهای بعد تمام صنایع فرانسه دست به اعتصاب زدنند. کارگران کارخانه ها را تصرف کردند و مدیران را در دفترهایشان زندانی کردند. اعتصاب به خدمات شهری و حتی رادیو و تلویزیون نیز کشیده شد.

دوگل طبق برنامه ای که از یک سال پیش آماده شده بود، به رومانی رفت و پاریس انقلابی را به حال خود گذاشت. تمام سالن هاش شهر بسته شده بودند. حتی بانک مرکزی فرانسه، وزارت دارایی و نیروگاه اتمی نیز از این قاعده مستثنا نبودند. توزیع سوخت با کندی مواجه بود. پلیس کمتر در خیابان ها ظاهر می شد. مردم به صورت داوطلبانه نقش پلیس راهنمایی رانندگی را ایفا می کردنند و اغلب ترافیک بود. پاریس به شدت شلوغ، زشت و کثیف به نظر می رسید. شهر مملو از زباله ها و تراکت های سیاسی بود. به نظر می رسید دولت کنترلی بر امور ندارد.

با بازگشت فوری دوگل دولت کمی اعتماد به نفس خود را به دست می آورد و سه روز بعد در 22 می، کوهن بندیت آلمانی را «عنصر نامطلوب در فرانسه» اعلام کرده و از کشور اخراج می کند. در واکنش، جمعیتی از دانشجویان به طرف مجلس سنا تظاهرات می کنند و شعار می دهند «ما همه خارجی هستیم». به خاطر حفاظت شدید پلیس از مجلس، تظاهرات به ضد و خورد منتهی شد. پلیس ضدشورش به کرتیه لاتین هجوم آورد و موقعیت های استراژی مقابل سوربن را اشغال کرد و تا رسیدن مناسب منتظر ماند.

سه روز بعد، پمپیدو با سران CGT و CFDT مذاکره می کند و پس از دو روز مذاکره «موافقت نامه ی گرنل»، درباره ی سطح دستمزدها، سن بازنشستگی و... به امضای طرفین می رسد. این بزرگترین موفقیت صنفی به دست آمده در بیست سال گذشته برای کارگران بود. اما هیچ اشاره ای به خواست کارگران مبنی بر مشارکت در مدیریت کارخانه ها نشده بود. کارگران در یک عمل غیر منتظره موافقت نامه را پاره کردند. به رهبران شان تاختند و آنها را به تبانی با دولت و کارفرمایان متهم کردند.

بنابراین آخرین تلاش دولت نیز شکست خورد. زمان عمل برای احزاب مخالف قدیمی رسیده بود. فرانسوا میتران، رهبر سوسیالیست ها، صبح 28 می با مطبوعات مصاحبه کرد و مرگ رژیم دوگل و کاندیداتوری خود را برای ریاست جمهوری اعلام کرد. والداک روشه، رهبر حزب کمونیست، بعد از ظهر همان روز گفت: «هیچ نظامی نمی تواند بدون همکاری با کمونیست ها، موجبات پیشرفت اجتماعی و اصلاحات سیاسی را فراهم کندسپس در ادامه آمادگی حزب کمونیست را برای پذیرش پست های مختلف اعلام کرد. احزاب چپ تمام نیروهایشان را به میدان فراخواندند و حدود نیم میلیون کارگر از قلعه باستیل به پاریس سرازیر شدند.

اما روشه ناخواسته سلاح لازم برای پیروزی در این جنگ را به دوگل هدیه کرده بود. ترس از کمونیسم در تمام فرانسه گسترده شده بود. صبح روز بعد، مسیرهای نزدیک کاخ الیزه پوشیده از تراکت هایی بود که مردم را برای شرکت در تظاهرات بعد از ظهر در حمایت از دوگل دعوت می کرد.

ساعت 4:30 بعد از ظهر آخرین روز می، دوگل با ملت چنین سخن گفت: «در چنین اوضاع و احوالی و تحت چنین شرایطی من هرگز سقوط نخواهم کرد. من پادشاه فرانسه هستم و این کار را به بهترین نحو به انجام خواهم رساند

سلاح مخفی دوگل که همان نفوذ کلام او بود، بار دیگر موفق شد. او از خطر جسته بود. شعار «زنده باد فرانسه» همه جا شنیده می شد و پرچم سه رنگ فرانسه بر پرچم های سرخ و سیاه برتری یافت. می 68 به پایان خود رسید.

 

 

این مقاله اولین بار در نشریه خبرنامه در دانشگاه شریف منتشر شده است.

 

 

خرده روایت های راوی: نقد

راوی پس از مدت­ها سوار تاکسی شد. زیرا می خواست سر وقت به سخنرانی یک منتقد بزرگ تازه از خارج برگشته برسد. اما چون نمی­ توانست روایت کند از کسالت خوابش برد. وقتی بیدار شد خودش را وسط ترافیک یافت. قبلا هیچ­ وقت به این جنبه زندگی مدرن برنخورده بود. پس اول موضع حق به جانب گرفت که اسب­ ها در قدیم سریع تر از ماشین­ های امروزی حرکت می­ کردند. ولی کم­ کم عادت کرد و کوتاه آمد و حتی توانست یک روایت خوب از ترافیک انجام دهد. اما دوباره حوصله­ اش سر رفت و غر زد که چرا شهرداری اتوبان­ های دوطبقه نمی­ سازد و مهندسان مکانیک ماشین­ه ای پرنده اختراع نمی کنند...

بالاخره پس از چند ساعت به آخر سخنرانی رسید و موفق شد تنها جمله­ی پایانی سخنران را بشنود: فراتر از هر چیز، اگر نقد می کنید لطف... (کنید علامت تعجب نگذارید)  اما کف و سوت حضار نگذاشتند این انتهای صحبت­ را بشنود. و راوی به سادگی یک نتیجه گرفت: ... لطف می کنید!

نئولیبرالیسم، از ابتدا تا انتها

دو بحران اقتصادی فراگیر و جهانی گذشته در قرن بیستم، هر یک اثری ژرف در کشورهای جهان به جا گذاشتند. در پی رکود بزرگ(Great Desperation) سال 1932 سیاست مالی کشورها به تاثیر از نظریه های جان مینارد کینز به سمت سوسیال دموکراسی و نوع خاصی از لیبرالیسم سوق داده شد، که معتقد به دخالت دولت در بازار برای مبارزه با بیکاری بود. اما رکود تورمی دهه 70 به ظهور نوع جدیدی از دولت ها منجر شد که عقاید لیبرالی خاصی را دنبال می کردند. این عقاید که از آن ها به نئولیبرالیسم یاد می شود، گرایش فزاینده ای به کاهش هزینه های عمومی و از بین بردن دخالت دولت ها در فعالیت های اقتصادی دارد. این موج تا به امروز ادامه داشته است و تکامل آن را می توان در سیاست های بوش دید. اما اکنون در مرز تحول دیگری قرار گرفته ایم. بحران اقتصادی جدید ضعف نظریه های نئولیبرالی را نشان داده و آمدن اوباما، با شعار های اقتصادی جدید که آشکارا متفاوت با نظریه های کنونی اقتصای هستند، امید به ایجاد این تحول را افزایش داده است.

برای درک تحول احتمالی آینده ابتدا باید درک درستی از وضع موجود داشته باشیم. زیرا همانطور که بررسی ها نشان می دهد نئولیبرالیسم نتیجه ی یک سلسله عملیات هدفمند بوده است. و چیزی که بدست عده ای بشر ساخته شده است، می تواند بدست عده دیگری تغییر داده شود، به شرط آنکه ساختار موجود را بشناسند. بنابراین کوشش این مقاله بیش از هر چیز معرفی مختصر تاریخ نئولیبرالیسم است.

در سال 1978 دنگ شیائوپینگ نخستین گام های خطرناک را برای آزادسازی اقتصادی کشوری برداشت که یک پنجم جمعیت جهان را به خود اختصاص داده بود. پل ولکر در ژوییه 1979 به ریاست بانک مرکزی امریکا منصوب شد و طی چند ماه سیاست پولی آن را کاملا تغییر داد و رهبری مبارزه با تورم را بدون توجه به پیامدهای آن(بویژه در مورد بیکاری) بدست گرفت. در مه همان سال، مارگارت تاچر برای پایان دادن به وضعیت رکود تورمی بوسیله ی محدود کردن قدرت اتحادیه های کارگری به نخست وزیری بریتانیا انتخاب شد. در سال بعد، رونالد ریگان به ریاست جمهوری امریکا رسید و با حمایت از اقدامات ولکر، قدرت کارگری را محدود کرد و موانع دولتی را از سر راه صنعت کشاورزی و استخراج منابع برداشت. تمام این سیاست ها منجر به خروج این کشورها از رکود تورمی دهه 70 شد و در طی سال های بعد نرخ های رشد پایداری را برای آنها پدید آورد. تکانه های انقلابی ظاهرا از این چند مرکز آغاز و به سایر نقاط جهان گسترش یافتند تا جهان پیرامون ما را به شکلی کاملا متفاوت در آورند.

از دهه ی 70 به بعد چرخشی آشکار در شیوه های اقتصادی سیاسی جهان به سوی نئولیبرالیسم وجود داشته است. مقررات زدایی، خصوصی سازی و کناره گیری دولت از بسیاری از حوزه های تامین اجتماعی اموری بسیار متداول بوده اند. هرچند در طول دهه 1990 بود که با بهم پیوستن و یکی شدن تجربه ها و چرخش های نئولیبرالی در قالب «اجماع واشنگتن»، نئولیبرالیسم تبدیل به یک سنت و مکتب جدید شد. آن وقت دیگر حتی کلینتون دموکرات و بلر حزب کارگر، هر دو به آسانی می توانستند بگویند اکنون همه ما نئولیبرال هستیم. اما چگونه و چرا چنین چرخشی رخ داد؟ درحالی که در اوایل دهه 70 ریچارد نیکسون گفته بود «اکنون همه ما پیرو سیاست های کینزی هستیمو کنگره تحت کنترل حزب دموکرات موج عظیمی از مقررات اصلاحی از مقررات مربوط به محیط زیست تا سلامت و ایمنی شغلی، حقوق مدنی و حمایت از مصرف کننده- را به تصویب رسانده بود.

هر چند مستنداتی وجود دارد که ثابت می کند این تحولات بیش از آنکه به محتوای نظریات نئولیبرالی مربوط باشد به دلارهایی ارتباط دارد که سرمایه داران و شرکت های بزرگ صرف این منظور کرده اند(که البته مقدار آن در مقابل چیزی که بدست آورده اند اندک است). اما برای درک شرائطی که در آن زندگی می کنیم دانستن مبانی نظری نئولیبرالیسم لازم است.

نظریه پردازان اصلی نئولیبرالیسم در سال 1947 گروه کوچک و منحصر بفردی متشکل از اقتصاددانان، مورخین و فیلسوفان دانشگاهی، را گرد فردریش فن هایک تشکیل دادند، که به گروه مونت پِلِرین(محل تشکیل اولین جلسه شان) معروف شد. آنها مانند لیبرال های قرن 19 اعتقاد داشتند بازار آزاد خود نظم درونی خود را می یابد و به تعبیر آدام اسمیت، بوسیله «دست نامرئی بازار» کنترل می شود. بنابراین آنها به شدت مخالف نظریه های مداخله گرایانه دولت، مانند نظریات کینز، هستند. آنها استدلال می کردند که تمایلات سیاسی ناگزیر در تصمیمات دولت دخالت دارند و میزان این مداخله به قدرت گروه های ذینفع بستگی دارد. از طرف دیگر تصمیمات دولتی درباره مسائلی مانند سرمایه گذاری و انباشت سرمایه، مسلما نادرست هستند زیرا اطلاعاتی که در اختیار دولت است نمی تواند با اطلاعاتی که در علایم بازار وجود دارد رقابت کند.

این نظریات که اغلب در دانشگاه شیکاگو و بواسطه هایک و میلتون فریدمن آموزش داده می شد، هر چند از حمایت مالی و نفوذ سیاسی افراد ثروتمند و مدیران شرکت هایی که به طور غیر منطقی مخالف هرگونه دخالت دولت بودند برخوردار می شد، اما تا سال های دشوار دهه 70 به صورت جنبشی مهجور در حاشیه محافل دانشگاهی و سیاستگذاری باقی ماند. تنها با آمدن مارگارت تاچر و رونالد ریگان بود که به جهانیان معرفی شد و به پای عمل رسید.

نئولیبرالیسم در وهله نخست نظریه ای در مورد شیوه هایی در اقتصاد سیاسی است، که بر اساس آنها با گشودن راه برای تحقق آزادی های کارآفرینانه و مهارت های فردی در چارچوبی نهادی(که ویژگی آن حقوق مالکیت خصوصی قدرتمند، بازارهای آزاد و تجارت آزاد است) می توان رفاه و بهروزی را افزایش داد. نئولیبرالیسم معتقد است که با به حداکثر رساندن دامنه دستاورد های ناشی از معاملات مبتنی بر بازار و افزایش تعداد این معاملات، خیر اجتماع به حداکثر خواهد رسید و می کوشد تمام کنش های انسانی را وارد قلمرو بازار کند. ایده ی اصلی نئولیبرالیسم رقابت است، رقابت بین ملت ها، شرکت ها و البته آدم ها. زیرا در رقابت است که کارآیی سنجیده می شود و بیشترین سود(که هدف بازار آزاد است) خود را نشان می دهد.

در سال 1944، کارل پولانیی در یک پیشگویی شگفت انگیز گفت: «اجازه دادن به مکانیسم بازار، برای تبدیل شدن به تنها هدایت کننده ی سرنوشت بشریت و محیط پیرامون او ... نتیجه اش انهدام جامعه استهرچند خود او اعتقاد داشت که این اتفاق زیر چتر قانونی مناسب رخ نمی دهد. اما 40 سال بعد بود که مارگارت تاچر آشکارا اعلام کرد «چیزی به عنوان جامعه وجود ندارد، بلکه فقط مردان و زنان منفرد» و بعدا اضافه کرد، «و خانواده آنها» وجود دارند. بنابراین همه ی انواع همبستگی اجتماعی باید به نفع فردگرایی، مالکیت خصوصی، مسئولیت شخصی و ارزش های خانوادگی منحل شوند. این فرض که آزادی بازار و تجارت ضامن آزادی های فردی اند یکی از مشخصه های مهم اندیشه نئولیبرالی بوده است.

در ظاهر نئولیبرالیسم پاسدار آرمان آزادی فردی از بند دولت و جامعه بود. اما در واقعیت، بازار به وسیله ای برای تحکیم و تثبیت قدرت انحصاری مبدل شد. مالیات شرکت ها به طور چشمگیری کاهش یافت و نرخ مالیات شخصی گروه فوقانی جامعه از 70 به 28 درصد تقلیل پیدا کرد. به این ترتیب تغییر جهتی جدی به سوی نابرابری اجتماعی بیشتر و احیای قدرت اقتصادی طبقه ی بالا شروع شد. از طرف دیگر یک جابجایی قدرت از تولید به جهان امور مالی صورت گرفت. سود در بخش تولید دیگر لزوما به معنای افزایش درآمد سرانه نبود، اما تمرکز بر خدمات مالی قطعا همین معنا را داشت. به طور خلاصه، نئولیبرال سازی به معنای مالی سازی همه چیز بوده است. بنابراین نئولیبرال سازی منجر به پیکربندی مجدد طبقه ی بالا شد و احیای قدرت طبقات بالا لزوما به معنای قدرتمند شدن همان افراد سابق نبوده است.

اهمیت این موضوعات هنگامی روشن می شود که به سخنرانی انتخاباتی اوباما در 8 سپتامبر سال پیش، در مورد سیاست های اقتصادی اش گوش فرا دهیم: «این دست نامرئی بازار نیست که کارها را سامان می دهد، بلکه عملکرد موفق تمایلاتی خاص است. برای دهه های متمادی، استراتژی موفقی را برای جهت دهی تمایلات ضد مالیاتی را در این کشور شاهد بوده ایم که بجای حمایت از تخفیف های مالیاتی بر کار و تولید، از تخفیف های مالیاتی بر ثروت حمایت کرده اند. و برای دهه ها شاهد بزرگتر شدن شکاف ثروت بوده ایم، در حالی که مردمانی که کار می کنند هزینه بیشتری پرداخته انداوباما در ادامه، تخفیف مالیاتی برای کارگران را بعنوان اولین اقدام اقتصادی خود عنوان می کند.

اما او در عین حالیکه نشان داده است به مشکلات نئولیبرالیسم واقف است از طرف دیگر جانب احتیاط را نگاه می دارد: « ما داستان های موفقیت آدم ها را اینجا، در آمریکا ارج می نهیم. ما آنهایی را که از نردبان ترقی بالا رفته اند تحسین می کنیم. ما فقط می خواهیم مطمئن شویم که نردبان برای بقیه ی ما به کناری گذاشته نمی شود. ما خواستار سیستمی بر پایه ی عدالت و انصاف هستیم - نه تمایلات خاص

اکنون با انتخاب شدن اوباما، شاید به جایی رسیده باشیم که با امیدواری به سخنان پولانیی گوش فرا دهیم که سال ها پیش گفت: «پایان اقتصاد بازار می تواند شروع دورانی از آزادی بی سابقه باشد. آزادی حقوقی و قانونی را می توان فراگیر تر و عمومی تر از گذشته ساخت. نظم و کنترل می توانند آزادی را نه تنها برای چند نفر، بلکه برای همه، کسب کنند. آزادی می تواند نه به عنوان یک حق تجویزی، فراتر از محدوده های تنگ حوزه سیاسی، به درون سازمان عمیق خود اجتماع گسترش یابد. بنابراین، آزادی ها و حقوق مدنی پیشین به موجودی آزادی های جدیدی افزوده خواهند شد که فراغت و امنیتی به وجود آورده اند که جامعه صنعتی به همه ما عرضه می کند. چنین جامعه ای می تواند هم عادل باشد و هم آزاد

در آخر، مقاله ام را با همان کلماتی تمام می کنم که لائو-تسه حکیم، کتاب «تائو-ته چینگ» اش را به پایان رساند: «بالاتر از هر چیز، رقابت نکنید

سه صحنه از یک پرده

ساعت 6 بعد از ظهری در اوایل پاییز بود. تازه از سالن سینمای فیلم سه زن آمده بودم بیرون که تو گرگ و میش هوا و درخشش نورافکن های سینما به یک مکاشفه رسیدم، دختران و زنان ایرانی با وجود حجاب، باز هم صد بار دلفریب تر از خارجی های بی حجاب هستند ...

ساعت 10 همان شب داخل پارک بود که زیر نور چراغی تک و دور افتاده... بنگ! ... واقعیت مثل لنگه کفش زنانه خورد تو سرم و هر چی توهم رویایی توش بود رو ریخت بیرون. زیبایی زنان و دختران ایرانی همش حقه است و نتیجه استثمار همان کشورهای بی حجاب خدانشناس خارجی که کشور معصومان را کرده اند زباله دانی لوازم آرایش ...

ساعت 10 صبح فردایش، تو ایستگاه اتوبوس وایستادم. آفتاب انقدر رو مغزم راه می ره تا این حقیقت رو تو مخم فرو کنه، که همون جوریکه آسمون صبح ها همه جای جهان یه رنگه، زنای جهان هم همه یه جوری ان!!!

جامعه مدنی، آرمانی برای تمام فصول

واژه جامعه مدنی(Civil Society) هر چند قدمتی به اندازه تاریخ تمدن انسانی دارد اما تنها در معنای کنونی اش است که بیشترین نزدیکی را با کلمات سازنده اش پیدا کرده است، یعنی جامعه ای متمدن که خودش روابط میان اعضا خود را تعریف می کند و برای بقایش نیازی به هیچ قدرتی خارج از اعضا خود ندارد.

جامعه مدنی در دوران معاصر به حوزه ای از روابط اجتماعی اطلاق می شود که فارغ از دخالت قدرت سیاسی حاکم است. به عبارت دیگر مجموعه ای متشکل از افرادی است که با اراده و انتخاب خود و مستقل از دولت، گروه ها و انجمن هایی را برای تعامل با یکدیگر و پیگیری خواسته هایشان تشکیل می دهند.

هر چند خواستگاه اولیه جامعه مدنی لیبرالیسم بوده است، اما امروزه با الهام از نظریات هابرماس(تفکیک جامعه به حوزه عمومی و حوزه خصوصی)، به مهمترین آرمان جوامعی که برای آزادی سیاسی تلاش می کنند تبدیل شده است. مفهوم کنونی جامعه مدنی دیگر در قید ایدئولوژی مشخصی نمی گنجد. بلکه به عنوان پایه اصلی حیات اجتماعی مردم، زمینه رقابت آزادانه ایدئولوژی ها را فراهم می کند. این دیدگاه تا آنجا برد پیدا کرده است که حتی رادیکال های چپ نو شوروی در دوران گورباچف هم، بیان می کردند «مفهوم جامعه مدنی آشکارا گسترده تر از مفهوم جامعه بورژوایی است.»

جامعه مدنی بستری است که در آن تمام گرایشات متکثر جامعه تجلی پیدا می کنند و خارج از روابط معمول قدرت، می توانند مطالباتشان را به دولت تحمیل کنند. در این معنا، جامعه مدنی مهمترین تضمین کننده اصالت وجودی دولت ها، یعنی خدمت به مردم است. بنابراین جامعه مدنی در مقابل جامعه ای آرمانی قرار می گیرد که مدعی است راه سعادت همه را می شناسد.

با این اوصاف جامعه مدنی بیش از آنکه یک آرمان باشد، یک فرایند است. فرایندی که انتهایش آرمان «دموکراسی بی واسطه» است. این آرمان بر خلاف آرمان های دیگر، به هیچ وجه به صورت انفجاری یا قهر آمیز بدست نمی آید. زیرا جامعه مدنی ارتباط تنگاتنگی با افراد جامعه دارد و تا زمانی که این افراد خود را به صورت جمعی احساس نکنند که دولت ها باید تابع آنها باشند، جامعه همچنان توده ای بی شکل خواهد بود در دست حکومت های اقتدارگرا.

این فرایند در تمام جوامع، اعم از توسعه یافته یا در حال توسعه، وجود دارد. تفاوتشان در شتاب تحولاتشان است. برای مثال در کشور پیشرفته فرانسه، یک سال گذشت تا شورش دانشجویی مه 1968 به ثمر برسد و ژنرال دوگل (نماد پدرسالاری حکومت و کسی که تنها یک هفته پس از شورش خود را پادشاه فرانسه نامیده بود) اقتدار خود را از دست بدهد و مجبور به استعفا شود. و این تازه شروع حرکت پر شتاب فرانسه به سمت جامعه مدنی بود. اما در ایران با سپری شدن تقریبا 10 سال از دوم خرداد به نظر می رسد تازه از خواب غفلت بیدار شده باشیم.

البته نمی توان از دولت ها انتظار تحقق جامعه مدنی را داشت. این کار به معنی نفی علت وجودی جامعه مدنی است. دولت تنها می تواند بستر لازم را فراهم کند. اما از آنجا که مهمترین بازوی اجرایی دولت های مدرن، بوروکراسی(دیوان سالاری) است، نه تنها به فرایند ایجاد جامعه مدنی شتاب نمی بخشد بلکه به راحتی می تواند تبدیل به مهمترین عامل کند کردن آن باشد. ساختار سلسله مراتبی، توزیع قدرت هرمی و قوانین بی روح بوروکراسی ها هیچ گونه تناسبی با جامعه مدنی ندارند. بنابراین جای تعجب نیست که به طور معمول، تکنوکرات ها و مدیران نخبه دولتی تبدیل به تنها نیروهای اصلاح طلبی می شوند که در جهت جامعه مدنی گام بر نمی دارند و حتی از آن بیم دارند. به همین دلیل است که در فرانسه دهه 60 و روسیه دهه 80 خواست جامعه مدنی به خواست از میان رفتن پدرسالاری و بوروکراسی گسترده تبدیل می شود.

اما نباید فراموش کرد که بزرگترین دشمنان جامعه مدنی، نه تکنوکرات ها، بلکه ایدئولوگ ها هستند، کسانی که ادعا می کنند قادرند تمام انسان ها را به سعادت برسانند و در این راه از پرداخت هیچ هزینه ای ابایی ندارند. جامعه مدنی بیان عملی این واقعیت است که حکومت ها نمی توانند به زور مردم را وارد بهشت کنند.

کنگره سراسری پیری های پارک (کپک)

آخر تابستون بود و هوا هنوز گرم، ولی درخت های خسیس برگ هاشونو همچنان حفظ کرده بودن تا مایه دلخوشی رهگذارن باشن. بعد از ظهر بود که خسته، کوفته، تشنه، سرخورده و هزار و یک درد دیگه داشتم بر می گشتم خونه. برای فرار از سلطه مطلق آفتاب راهم رو کج کردم و طبق اصل حمار، که همیشه ی خدا از وسط چمن رد می شه، صاف از وسط پارک سر در آوردم.

اعتدال پاییزی به جای درخت ها به زمین حمله کرده بود. پارک شبیه میدان جنگ شده بود، با خاکریزهایی که بچه ها پشتشون سنگر می گرفتن. یکی بعد از کلی سال تصمیم گرفته بود زیر ساخت پارک رو درست کنه شاید هم روبنا شو. چون زورش فقط به سنگفرش ها، این مظلومان همیشه تاریخ، رسیده بود. ولی منظره پارک بدون سنگفرش تنها یک هشدار بود برای شگفتی های بیشتر، باید منتظر انقلاب می بودم!

درست وسط پارک کنار فواره جلبک گرفته، 15،20 تا پیرمرد، قد و نیم قد، کچل و موفرفری، سیاه سفید مثل فیلم های لاله زار، دور هم جمع شده بودن و حرف می زدن. منظره جالبی بود، نزدیک بود ناخودآگاه موبایلم رو در بیارم و جیره بلوتوث ماهم رو ببندم. رهگذرا پا شل می کردن و مثل وقتایی که شاهد یه تصادفن، ترافیک شده بود.

قضیه از این قرار بود که در حین زیر و رو سازی پارک ناچار به نیمکت ها آزادی مشروط داده بودن تا هر کجا می خوان برن. حتمن می دونید که آزادی هم مسریه، خلاصه پیرمردها اوضاع رو مناسب می بینن و چند تا نیمکت کنار هم می ذارن تا کنگره سراسری پیری های پارک (کپک) رو برپا کنن. یه نمونه کوچک و مامانی از جامعه مدنی مشارکتی برای اداره یک پارک. در آن واحد فقط یه نفر حرف می زد و بقیه با صبوری ناشی از پیری گوش می کردن، وسط حرف هم نمی پریدن. خلاصه رفتارشون دموکراتیک دموکراتیک بود.

ولی وقتی نزدیک شدم صداشون منو از توهم اورد بیرون، یکی از کچلاشون از لای لبای بی دندونش با صدایی که از ته چاه می اومد می گفت –موندم بقیه با اون گوشای بیرون زده و چشای خیره اشون اصلا چیزی می شنیدن؟-  "جوون که بودیم از این قرطی بازیا نبود، پارک نداشتیم که. یه زمین زمین خاکی بود با دو تا گل کوچیک. سه تام درخت کنارش در اومده ..." سرفه امانش نداد وگرنه لابد می گفت 4تا موش و 5 تا دختر همسایه هم بودن!

توهم خودم بود که به مخم نرسید که اونا از زندگی مدرن همون قدر می فهمن که بچه های کوچولوی پشت خاکریزها از جنگ می فهمن. پس سرخورده تر از قبل سرمو پایین تر انداختم تا فقط جلو پای خودمو ببینم و بس.