محفل

خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار!

محفل

خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار!

خرده روایت های راوی: داغ

راوی ته مانده ی نازل ترین مارک های قهوه، شیر و خامه را بوسیله عالیترین قهوه جوش، صافی و لیوان با بهترین نسبت با هم مخلوط کرد و معجونی دل فریب بوجود آورد. راوی که در عطش چشیدنش می سوخت طاقت نیاورد و بیرحمانه محتوی داغ لیوان را سر کشید. اولین جرعه قهوه، داغی بر زبانش گذاشت و قوه ی چشایی اش را از او گرفت. راوی بر هر چه عجله و شیطان بود لعنت فرستاد و بقیه قهوه ی بی مزه اش را تا آخر مزه مزه کرد.

تنها .. می ماند

گرم شده بود، هم سرش هم فکّش، داشت نطق می کرد، یه مشت اراجیف اگزیستانسیل. اصلا توجهی به من نداشت. منو تنها پا در هوا ول می کرد. انگار اصلا وجود نداشتم، حافظه اش گازشو گرفته بود رفته بود به گذشته، هیچ توجهی به الان نداشت، فراموش کرده بود این منم که هی دارم بهش ثابت می کنم که وجود داره. ناخودآگاه داشت باهام بازی می کرد، مثل یه کش که دور دست می پیچونن بدون اینکه هدفی داشته باشن، مثل یه بچه منو بالا می انداخت بعد اون پایین مایینا می گرفت. داشتم سرگیجه می گرفتم خودمم دیگه نمی فهمیدم چی ام، برا همین داد زدم: تایم اوت! این آخر کارم بود.

من بعدا فهمیدم؛ یهو خفه شد. تو چشه تک تک مخاطباش نگاه کرد، انگار دنبال رد پای من بود. ولی هیچی پیدا نکرد. منتظر شد یکی اسمی از من ببره یا حداقل اشاره ای کنه. باز هم هیچی، هر کی رفته بود دنبال مال خودش. تنها مونده بود، اونقد که داشت باور می کرد اصلا وجود نداره. تقصیر خودش بود، زیاده روی کرده بود. ولی دلم براش سوخت، یعنی برا خودم سوخت، آخه قرار بود من همیشه وجود داشته باشم. پس آروم از لای لباش گفتم: تنها صدا است که می ماند!

داریو فو

احتمالا تو فیلم ها و کارتون ها دیده باشید که گروهی بازیگر دوره گرد راه می افتند شهر به شهر و روستا به روستا در میدان ها نمایش های کمدی اجرا می کنند و صدها نفر تماشاگر دارند. مشهور ترین آنها در کشور شوخ و شلخته ایتالیا اجرا می شده و به آن "کمدی دلارته" می گفتند. شاید فکر کنید آن ها مربوط به گذشته بوده اند، زمانی که تمام گروه را با متعلقاتش بار یک درشکه می کردند و این ور و آن می رفتند. ولی جالب است بدانید نوبل ادبیات 1997 را به بزرگترین نمایشنامه نویس کمدی دلارته مدرن داده اند. کسی که سراسر ایتالیا و اروپا را زیر پاگذاشت تا در میادین عمومی، کارخانه ها، ورزشگاه ها و بازار های تره بار ده ها هزار انسان را بخنداند. داریو فو به عنوان نمایشنامه نویس، کارگردان و بازیگر یکی از بزرگترین شخصیت هنری-سیاسی دهه 60 به بعد است. طنز محض سیاسی اش که امان دست راستی ها و آنارشیست ها را بریده در سال 1975 بیش از هفتصد هزار نفر تماشاگر داشت. این رویداد، انقلابی غیر منتطره در جهان تئاتر معاصر بود و کمدی دلارته ایتالیا هرگز چنین استقبال بی نظیری را به خاطر نداشت و جالب تر از همه این که ایتالیایی های شیفته فوتبال، هر بار که از اجرای فو مطلع می گشتند آن را بر بازی فوتبال ترجیح می دادند، و این تاییدی بود بر قدرت و خلاقیت داریو فو که تا چه حد در دل های مردم جا گرفته است.

متاسفانه داریو فو در ایران کمتر شناخته شده است. تا جایی که می دانم تنها نمایش نامه های "حساب پرداخت نمیشه" و "مرگ تصادفی یک آنارشیست" توسط نشر های "نشر دیگر" و "نشر قطره" به فارسی ترجمه و چاپ شده اند. 

------------------------------------------- 

پ.ن: آه بلاخره یادم اومد اون چیزی رو که فراموش کرده بودم بگم: 

داریو فو معتقد به تئاتر مردمی مطلق است. از بحث کردن گرفته با مردم در سر صحنه اجرا گرفته تا کمک گرفتن از آنها در بازی در نمایش هایش. او حتی برای نمایش هایی که می خواست اجرا کند از مردم مشورت می گرفت. هر جا شلوغی به پا می شد و تظاهراتی بر زد دولت و کارفرمایان رخ می داد فو خودش را وسط می انداخت و یک نمایش جدید طنز و مربوط به حادثه را در اسرع وقت اجرا می کرد. 

  

نشریه ادبی دوات دو نمونه از کارهای فو، افسانه ببر و همان داستان همیشگی، را به صورت اینترنتی منتشر کرده است.

خرده روایت های راوی: مراقبت

راوی آدم سر به زیری بود. به همین خاطر هر وقت سرش را بلند می کرد منتظر اتفاق نا منتظره ای بود. یکبار که سرش را بلند کرد روی دیواری که روزانه از کنارش رد می شد علامت عجیبی دید. یک چشم از وسط مثلثی به او زل زده بود. علامت آشنایی بود، عجیب این بود که چرا شهرداری مراقب این مراقبت نبوده. راوی پس از لحظه ای تفکر درباره ی ارتباط چشم با برادر بزرگ، سرش را پایین انداخت و به راهش ادامه داد.

خرده روایت های راوی: جوهر ۲

راوی از روایت های یکنواختش خسته شد. پس محض تنوع تصمیم گرفت رنگ جوهر خودنویسش را عوض کند. راوی از میان رنگ های متنوع با اطمینان رنگ قرمز را انتخاب کرد، زیرا اعتقاد داشت روایت ارگانی زنده است و جوهر خون آن است. اما هنگام عوض کردن جوهر خودنویس، دستهایش چنان رنگ خون گرفتند که وحشت کرد. از آن پس نوشته هایش چشم را می زد و همیشه احساس می کرد با هر بار نوشتن مرتکب جنایت می شود. راوی گرفتار همان نفرینی شده بود که مکبث را دیوانه کرد.

خرده روایت های راوی: جوهر

راوی خودنویسش را از جوهر پر کرد، کمی از قهوه اش خورد و مشغول روایت شد. روایت فوق العاده ای بود. بهترین روایتی که تا به حال کرده بود. تمام حواس راوی روی روایت متمرکز شده بود. پس برای ادامه پیدا کردن این وضعیت سعی کرد کمی دیگر از قهوه اش بخورد. اما بخاطر حواس پرتی بجای لیوان قهوه، شیشه ی جوهر را برداشت و جرعه ای خورد. مزه ی تلخ و تند جوهر او را به خود آورد و فورا بقیه جوهر را روی روایت استثنایی اش بالا آورد. راوی از جوهر های از دست رفته بیش از هر چیزی ناراحت شد.

خرده روایت های راوی: کلاه ماهیگیری

راوی که مدتی سرش خلوت شده بود تصمیم گرفت از آب گل آلود ماهی بگیرد. پس بدنبال خرید وسایل ماهی گیری روانه بازار شد. چون ترسید سرش کلاه بگذارند از خریدن کلاه ماهی گیری منصرف شد و به خریدن تور بسنده کرد. اما هنگام ماهیگیری دماغش چنان سوخت که ترجیح داد کلاه ماهیگیری به سر بگذارد و به تور کردن انسان ها با روایت هایش بسنده کند.