صحت انتخابات اصفهان تایید شد ... و صحت انتخابات تهران جدا!
یک عدد حزب و رد صلاحیت شده به اندازه کافی.
مجلس نم کشیده...(بود)
و دیگر هیچ...
ویتگنشتاین در نامه ای به راسل تمایز میان گفتن و نشان دادن را مساله اصلی فلسفه می نامد.مساله مورد بحث در نگاه اول روشن نیست. گفتن و نشان دادن به منزله شیوه های بیان از حیث کارکرد دلالی شان تفاوت اساسی با همدیگر ندارند. ولی مساله اینجاست "که آنچه با جمله ها - یعنی با زبان- می تواند گفته شود (ولذا اندیشیده)شود(1) و آنچه نمی تواند با جمله ها بیان، بلکه فقط می تواند نشان داده شود."(اصل متن نامه)
این نشان دادن ظاهرا نه با گفتن جایگزین پذیر است نه با دیگر انواع عطف توصیفی یا اشاری. مساله مربوط به فلسفه زبان نیست، بلکه منطقی ست.*
1- یا شاید برعکس : اندیشیده شود (ولذا گفته شود) و ...
* متن از مقاله "گفتن و نشان دادن" اثر "ویلهلم فسنکول" ترجمه "مالک حسینی"
+ این مطلب رو جایی خوندم ولی از اونجایی که اطلاعاتم در حد یه عوامه، یه سوال برام پیش اومد. لذا تصمیم گرفتم بذارمش تو محفل تا یکسری بچه باحال که مطمئنا اطلاعاتشون خیلی بیشتر ازمنه بتونن سوال من رو جواب بدن.
++ آن چیست که می شود نشان داد ولی نمی توان گفت؟ (توجه شود که اگر نمی توانیم در قالب جمله و بیان بیابیمش - طبق مطلب- نمی توان به آن اندیشه هم کرد)
مدل انقلاب مارکس مدل نسبتا ساده ای است چرا که به جای مدلی چند علتی، یک مدل تک علتی است. مارکس تنها عامل انقلاب را ترتیبات خاص اجتماعی می داند. ساختار اجتماعی باعث توسعه روابط اجتماعی معینی می شود که از آن ترتیبات طبقاتی خاصی منبعث می گردد.[1] در ادامه مارکس تضاد طبقاتی را مطرح می کند و می گوید: «تاریخ همه جوامع تا این زمان تاریخ مبارزه طبقاتی بوده است. » [2] این اندیشه که مستقیما از ماتریالیسم دیالکتیک گرفته شده، اساس نظریه انقلاب مارکس است. تئوری انقلاب مارکس ماهیتا از مدل جدلی وی در مورد جامعه استنتاج می شود. یک مدل جدلی بر این فرض پایه می گیرد که وجه مشخصه جامعه، مبارزه ی مداوم میان گروه ها است و تخاصم و جدل برحسب روابط اجتماعی واقعی و مشخص تبیین می شود. [3]
هانا آرنت معتقد است مارکس در جوانی به این باور رسید که علت شکست انقلاب فرانسه در استقرار آزادی، نامرادی آن در حل مساله اجتماعی بود. مارکس از انقلاب فرانسه این درس را گرفت که انقلاب نه بخاطر آزادی بلکه ناشی از فقر، انقلابی موفق خواهد بود. او تبدیل مساله اجتماعی به نیروی سیاسی را در مفهوم استثمار یا بهره کشی مندرج کرد، یعنی در این تصور که فقر نتیجه ی استثمار توسط طبقه حاکم است. [4]
بنابراین مارکس در مدل خود، روابط اجتماعی را بر مبنای اقتصاد و شیوه تولید پایه ریزی کرد و ساختار اجتماعی ناشی از آن را به صورت دو طبقه اصلی معرفی کرد. طبقه ی حاکم یا استثمارگر و طبقه ی حکومت شونده یا استثمار شده. [5] طبقه ی حکومت شونده در جریان استثمار شدن از خود بیگانه می گردند و بواسطه ی آگاهی از موقعیت مشترک خویش با هم متحد می شوند. هر گاه این طبقه به حد کافی نیرومند گردد طبقه حاکم را بر خواهد انداخت و خود به جای قدرت را بدست خواهد گرفت و گروه حاکم جدیدی را تشکیل خواه داد.
این تحولات انقلابی را می توان به ترتیب زیر رسم کرد:
1. آلوین استانفورد کوهن، تئوری های انقلاب، ترجمه علیرضا طیب، تهران، نشر قومش؛ 1386، ص85
2.کارل مارکس و فرد انگلس، مانیفست حزب کمونیست، ترجمه محمد پورهرمزان، برلین، انتشارات حزب توده ایران؛ 1385، ص25
3.کوهن، ص87
4.هانا آرنت، انقلاب، ترجمه عزت الله فولادوند، تهران، انتشارات خوارزمی؛ 1377، ص84
5.مصطفی ملکوتیان، سیری در نظریه های انقلاب، تهران، نشر قومش؛ 1372، ص48