محفل

خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار!

محفل

خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار!

شاید شما هم محافظه کار باشید!

شاید شما هم محافظه کار باشید…!
تورقی در میان مجلات و روزنامه ها داشتم که در شماره هفتم مجله آئین مقاله ای را از دکتر جلایی پور یافتم که نظر من را به خود جلب کرد! عنوان این مقاله " بنیاد های نظری تجربی اصلاح طلبی در مقایسه با محافظه کاری و انقلاب گری" بود. دکتر جلایی پور در این مقاله تلاش کرده است تا تعاریفی از این سه حرکت اجتماعی (محافظه کاری ، اصلاح طلبی ، انقلاب گری) ارائه داده و به بررسی آن در جامعه ایرانی بپردازد با تاکید بر دوره اصلاحات بعد از دوم خرداد. من تنها به بیان بخش محافظه کاری اکتفا می کنم و با برداشت خود نیرو های سیاسی حاضر را مورد بررسی قرار می دهم.
جریان های محافظه کار را از دیدگاه آقای جلایی پور به سه دسته تقسیم می کنیم:
1. محافظه کار سنتی
2. محافظه کار بازگشتی
3. محافظه کار نواندیش

1.ابتدا به بررسی محافظه کار ی سنتی می پردازم:
محافظه کار سنتی معتقد است که طبیعت ثابت است و جوامع انسانی در طول تاریخ تغییر نمی کنند. این جریان با تاسی به " سنت " نسبت به تغییرات روی خوشی نشان نمی دهد . در واقع این تفکر ، حفظ وضع فعلی را مهمتر از تغییر آن می انگارد . زیرا وضع موجود به رغم نا خوشایندی هایش برای ما آشناترست و اطمینان و ثبات و امنیت در این وضعیت ضمانت بیشتری دارد. دراین تفکر به سنت یعنی آنچه از گذشته به ما رسیده و به آن اعتقاد داریم ، توجه بسیار شده است . در این تفکر دموکراسی مردگان بر دموکراسی زندگان ارجحیت دارد.
2. محافظه کتژاری بازگشتی :
این نوع محافظه کاری اوضاع اجتماعی مدرن را بر نمی تابد و به دنبال تغییر وضع موجود است و از این نظر یک نیروی انقلابی ست . این نیروی انقلابی بر خلاف انقلابیون مدرن ، روبه آینده ندارد و به گذشته می نگرد! محافظه کاری بازگشتی را به دلیل بازگشت به نمونه های عصر طلایی ، یعنی بازگشت به به دوران هایی مشخص و قابل فهم که باید بنیادی برای احیای زمان حال قرار گیرد را محافظه کار بنیاد گرا نیز می گیند. این اشتیاق به تغییر وضع موجود بر مبنای گذشته ، باعث شده است محافظه کاری بنیاد گرا خود را درچارچوب جنبش های رادیکال و انقلابی نشان دهد که بنیاد گرای مذهبی طالبان در افغانستان نمونه شفاف و بی پیرایه آن (2000-1990) است.
4. محافظه کار نو اندیش :
این نوع از محافظه کاری نیک می داند که دفاع از ارزش ها و نهاد های مذهبی و تقویت اقتدار نهاد حکومت و خانواده در جامعه پیچیده و منحصر به فرد کنونی ، بدون قبول تغییرات اجتماعی ممکن نیست .از نظر محافظه کاران روشن اندیش تحمل برنامه اصلاحی بهتر از مواجه شدن با اموری چون نارضایتی های عمده و انقلاب است.
محافظه کار نواندیش در انتقاد از محافظه کار سنتی و محافظه کار بنیاد گرا می گوید:
اگر محافظه کاران سنتی در قرن 18 در فرانسه زیر بار تغییرات و مطالبات سیاسی می رفتند و تن به تبدیل نظام سلطنتی مطلق به نظام سلطنتی مشروطه می دادند مانند انچه محافظه کاران انگلیسی در قرن 17 انجام دادند جامعه فرانسه متقبل انقلاب و هزینه های ناشی از آن نمی شد.

حال با توجه به آنچه در بالا آمد سعی می کنم با اندک سوادی که نسبت به گروه های سیاسی ایران دارم ، آنهایی را که می توان محافظه کار نامید را معرفی کنم . نکته مهمی که باید پیش از بیان این مطالب به آن اشاره کنم اینست که محافظه کار بودن چیز بدی نیست و اصلاح طلب بودن نیز لزوما راهکار همواره مناسبی نیست و کسی که در زمانی اصلاح طلب محسوب می شده است در زمان دیگری ممکن است محافظه کار باشد!
من فکر می کنم بهترین نمونه محافظه کاران سنتی سلطنت طلبان قبل از انقلاب باشند. اگر چه امروز آنان در مقام بر اندازی و انقلاب قرار گرفته اند و نمی توان آنان را در زمره محافظه کاران قرار داد. اما اینان کسانی بودند که به شدت به آنچه از گذشته به آنها رسیده بوده است بسیار پایبند بوده و با هرگونه تغییر مخالف بوده اند. امروز آنچه بنام محافظه کاری مطرح می شود در واقع یا محافظه کاری بازگشتی است و یا محافظه کاری روشن بین است. می توان افرادی مانند آقای احمدی نژاد را نمونه روشنی از محافظه کاران بازگشتی یا بنیاد گرا دانست . اینان به دنبال بازگشت به دوران طلایی آغاز دهه 60 هستند و این را از نحوه عملکرد دولت ایشان و لحن سخنرانی های ایشان (سعی در تقلید از رفتار های ایت الله خمینی) می توان فهمید و به عنوان سندی معتبر تر بیانات خود ایشان در مورد لزوم بازگشت به گذشته است.
در دسته دیگر افرادی مانند آقای هاشمی رفسنجانی و افرادی مانند آقای کروبی قرار دارند که می توان اینان را محافظه کاران روشن بین دانست. زیرا با تغییرات جامعه موافق اند اما از تغییرات اساسی می گریزند و تنها به دنبال آرام نگهداشتن فضای جامعه اند. مطمئنا در زمان رویارویی این دو گروه ، دسته دوم شکل اصلاح طلبی به خود می گیرد.
یک سوال جالب با توجه به تعاریف بالا ما محافظه کاریم یا اصلاح طلبیم و یا به دنبال انقلاب هستیم ؟ شاید اصقلاب را ترجیح می دهیم!

بت پرستان

تعریف: بت‌پرستی

اریش فروم Erich Fromm، روانکاو و فیلسوف اجتماعی آلمانی‌تبار آمریکایی(1980-1900) (در کتاب روانکاوی و دین)، معتقد است که ذات و لُبّ و لُباب بت‌پرستی چیزی نیست جز مطلق دانستن امور مقید و مشروط، کامل انگاشتن جنبه‌های ناقص جهان، و تسلیم شدن به آن امور و جنبه‌های به مقام خدایی رسیده.

 

مرز بت‌پرستی و نابت‌پرستی

بر این اساس، هر گاه موجود و پدید‌ه‌ای را که، در واقع مقید و مشروط و ناقص است مطلق و کامل تلقی کنیم و بالطبع و بالتبع تسلیم‌اش شویم بت‌پرست شده‌ایم و، در این جهت، فرقی نمی‌‌کند که آن موجود و پدیده چه چیزی باشد. چنین نیست که به مقام اطلاق و کمال فرا بردن پاره‌ای از چیزها بت‌پرستی باشد، ولی اگر همین معامله را با پاره‌ای چیزهای دیگر داشته باشیم بت‌پرست نشده باشیم. آنچه مرز بت‌پرستی را از نابت‌پرستی جدا می‌کند این است که چیزی که مطلق و کاملش می‌دانیم واقعا مطلق و کامل هست یا نه، نه اینکه چیزی که می‌پرستیم چه هست یا چه نیست.

 

مصادیق بت‌پرستی

شک نیست که امروزه کمتر کسی ستاره یا خورشید یا ماه یا مجسمه‌ای فلزی یا چوبی را می‌پرستد، اما این بدان معنا نیست که بت‌پرستی امری منسوخ و متروک شده است؛ بلکه می‌تواند فقط حاکی از این باشد که اشکال و صوری از بت‌پرستی جای خود را به اشکال و صور دیگری سپرده‌اند؛

امروزه، دیگر، تندیس تراشیده‌ای را نمی‌پرستیم اما ممکن است پول یا قدرت یا موفقیت یا شهرت یا محبوبیت یا حیثیت اجتماعی یا لذت یا علم یا افکار عمومی یا گروهی سیاسی یا انسانی خاص یا رژیمی حکومتی یا ... را بپرستیم.

از باب ذکر نمونه، آلدوس هاکسلی رمان‌نویس و نقاد انگلیسی (1963-1894)، در (کتاب فلسفه جاودانه) در عین اینکه می‌گوید: «برای اشخاص فرهیخته، اقسام ابتدائی‌تر بت‌پرستی جذابیت خود را از دست داده‌ است» معتقد است که انواع عدیده‌ای از بت‌پرستی عالی‌رتبه‌تر وجود دارند که آنها را «می‌توان نخست به سه عنوان اصلی طبقه‌بندی کرد: بت‌پرستی فن‌ّآورانه ، بت‌پرستی سیاسی، و بت‌پرستی اخلاقی».

 

عقیده‌پرستی؛ علةالعلل بت‌پرستی‌ها

اما، به نظر صاحب این قلم، شاخص‌ترین مصداق بت‌پرستی، که شاید بتوان آن را علةالعلل سایر مصادیق بت‌پرستی نیز تلقی کرد، عقیده‌پرستی است. در عقیده‌پرستی، آدمی نخست شخص خود را به مقام اطلاق و کمال، یعنی به جایگاه خدایی، فرا می‌برد(=خودپرستی)؛ سپس، به گفته اریش فروم (در کتاب دل آدمی)، به خود شیفتگی بدخیم malignant narcissism دچار می‌شود، یعنی خود را با آن‌چه دارد تعریف می‌کند، نه با آن‌چه انجام می‌دهد؛ و سرانجام، عقاید خود را جزو داشته‌ها و دارایی‌های خود به حساب می‌آورد.

 

عوارض بت‌پرستی

فرآورده این فرآیند سه مرحله‌ای این می شود که عقاید خود را می‌پرستد، یعنی:

اولا: آنها را فراتر از زمان و مکان و اوضاع و احوال و غیر متأثر از عوامل تاریخی، اجتماعی، و فرهنگی، به تعبیری امری ماورائی transcendental))، و بدون ذره‌ای نقص و عیب می‌داند،

و ثانیاً: می‌خواهد که عالم و آدم خود را با این عقاید سازگار و موافق کنند و تسلیم آنها شوند و، چون، در اکثریت قریب به اتفاق موارد، نشانی از این سازگاری و موافقت و تسلیم نمی‌بیند، خود دست‌اندرکار ایجاد آن می‌شود و به ستیزه با همه چیز برمی‌خیزد.

 

پرستش «توحید» عقیده‌پرستی‌ست

عقیده پرستی بزرگترین رقیب خداپرستی است، و کسانی که دغدغه خداپرستی دارند و می‌‌خواهند زندگی خداپسندانه‌ای سپری کنند باید کاملاً مراقب این رقیب باشند، یعنی هیچ چیز را با خود خدا عوض نکنند، حتا عقیده به وجود خدا را. می‌خواهم بگویم که حتا عقیده به وجود خدا، خدا نیست و نباید پرستیده شود.

 

خدای واحد را باید پرستید، نه کلمه‌ی «التوحید» را. معامله‌ای را که مؤمنان با خدای واحد می‌کنند نباید با کلمه‌ی «‌التوحید» بکنند، بدین معنا که باید فقط خدا را مطلق، کامل، و مقدس بدانند، و حتا عقیده خود را به وجود خدا و تصور خود را از خدا به جایگاه اطلاق، کمال، و تقدیس فرانکشند. جایی که عقیده به وجود و وحدت خدا نیز خود خدا نیست، و نباید پرستیده شود معلوم است که وضع سایر عقاید بر چه منوال است. آیا خودِ باور به وحدت خدا مستلزم این نیست که غیر از همان خدای واحد هیچ چیز دیگری را به خدایی نگیریم و مگر یکی از آن چیزهای دیگر عقاید ما نیستند؟

 

عوارض اجتماعی عقیده‌پرستی

آنچه مایه اَسَف و موجب احساس خطر است اینکه عقیده پرستی، که خصم خداپرستی است، عین خداپرستی انگاشته و یا قلمداد شود. کسی که یا خود به چنین توهم یکسان‌انگاری‌ای دچار باشد و یا بخواهد دیگران را به چنین توهمی گرفتار سازد، ساحت زندگی درونی و فردی و خصوصی خود را به شرک می‌آلاید و ساحت زندگی بیرونی و جمعی و عمومی دیگران را به اصناف درد و رنج می‌آکند.

 

چگونه بفهمیم مشرک هستیم یا نه

برای اینکه خود را از جهت ابتلاء یا عدم ابتلاء به بیماری عقیده‌پرستی بیازماییم، راهی نیست جز اینکه ببینیم که چه عقیده‌ای را، و تا چه حدّ، حاضریم در معرض نقد دیگران درآوریم و صدق و کذب و حقّانیت و بطلان و اعتبار و عدم اعتبار آن را به ترازوی تفکر نقدی (critical thinking) بسنجیم.

به محض اینکه احساس کنیم که خوش نداریم یکی از عقایدمان در بوته تفکر نقدی واقع شود و یا به ادلّه و براهین صاحبان عقاید مخالف آن گوش سپاریم (یعنی به محض اینکه احساس کنیم که خوش داریم خود را نسبت به عقاید و اقوال دیگران کَر کنیم) باید پی ببریم که در سنگلاخ عقیده‌پرستی گام نهاده‌ایم و از خداپرستی دور افتاده‌ایم، فارغ از این‌که آن عقیده‌ای که درباره‌اش تصمیم خود را گرفته‌ایم («تصمیم»، در اصل عربی‌اش، به معنای «کَرکردن» است [به یاد آورید: «صمٌّ بُکمٌ عمیٌ...»]) چه عقیده‌ای باشد.

 

وقت آن است که هر یک از ما به خود بباوراند که :

الف) من مطلق، کامل، و مقدس، یعنی خدا، نیستم؛

ب) من با داشته‌هایم تعریف نمی‌شوم، بلکه با کرده‌هایم تعریف می‌شوم؛ و

ج) عقاید من از آن سنخ داشته‌هایی نیستند که باید به هر قیمتی، و با هر هزینه‌ای برای خودم و دیگران، نگهشان دارم، بلکه تا زمانی، و تا حدّی، ارزش نگه‌داشتن دارند که نسبت به نقائص‌شان رجحان استدلالی و معرفتی‌ای داشته باشند.

 

و سخن آخر اینکه خدا نداشتن، به مراتب بهتر از چند خدا داشتن است.


منبع: مقدمه مصطفی ملکیان بر سومین شماره مجله ناقد، منبع الکترونیک: نیلوفر (توضیح: میان‌تیترها، درشت کردن حروف، پاراگراف‌بندی و پاره‌ای توضیحات از آن من است.)

این متن حال و هوای غریب و قریبی دارد. غریب، از آن جهت که نمونه‌ای از خداپرستی ارائه می‌دهد که بسیار حداکثری، صیقلی‌خورده و کم‌یاب است (به حدی که غیرقابل دست‌رسی می‌نماید)، و قریب به لحاظ این که من بسیاری از مصادیق بت‌پرستی را در عصر حاضر و خصوصا ایران حاضر می‌بینم.

همواره تصور می‌کردم با گفتن یک جمله (اشهد أن لا إله الّا الله) می‌توان موحّد شد، اما گویا این گونه نیست... پس من هم به همراه شما و ابراهیم و پسرش، اسماعیل[علیهماالسلام]، دعا می‌کنیم ما را از بلای عقیده‌پرستی مصون بدارد و شهر فکرمان را از هجوم سپاه اَبرَهه‌سان عقاید شرک‌آمیز ایمن سازد (اما با کدام ابابیل؟ خود داند...):

« و إذ قال إبراهیمُ ربِّ اجعَل هذا البلدَ ءامناً واجنُبنِی و بَنِیَّ اَن نَعبُد الاَصنام.» - سوره ی ابراهیم (14) آیه ی 35 -


توضیح: حتما متوجه نزدیکی این متن با نظریه‌ی تکثرگرایی (پلورالیسم) و همچنین جستار PurePersian حول افتراق میان خدا و معبود شده‌اید. به همین منظور قسمت‌های نخستین کتاب «صراط های مستقیم، سخنی در باب پلورالیسم دینی» به تالیف عبدالکریم سروش را به همت ناظر روی قسمت حاشیه ی وبلاگ قرار دادیم؛ امید است مفید فایده ای گردد.

آزادی، برابری، برادری


Liberty, Equality, Fraternity


Liberté, égalité, fraternité


یکی از شعار (slogan)های انقلاب فرانسه و شعار (motto)جمهوری فرانسه فعلی .که می توان از آن به عنوان آرمان جامعه های مدنی یاد کرد.



آزادی و برابری مفاهیم آشنایی هستند و لزوم آنها در یک جامعه مدنی قابل درک است. در اینجا می خواهم به واژه ی "برادری(fraternity)" بپردازم که مفهومی اخلاقی است و در نتیجه نمی توان تعریف دقیقی از آن ارایه داد. و برخلاف آزادی و برابری جنبه ی قانونی(حقوقی) ندارد. از طرف دیگر بخاطر جنبه ی انسانی بیشتری که دارد در حرکت های اجتماعی همبستگی بیشتری ایجاد می کند. البته من در اینجا قصد نقد دلیل وجود این واژه در این شعار را ندارم و این نکات را فقط برای نشان دادن جایگاه ویژه این واژه ذکر کردم. مساله ی مورد توجه من ارزش مفهوم برادری در یک جامعه ی مدنی است.


قبل از ورود به بحث دو نکته را باید متذکر بشوم:


1. به عقیده ی من این شعار و مفاهیم آزادی، برابری، برادری فقط در جامعه ای مدنی (مبتنی بر قانون) قابل بررسی می باشند. و در جوامعی که در آنها مرجعیت و مشروعیت با چیزی غیر از قانون باشد این مفاهیم نیاز به بازنگری دارند. بنابر این من برای راحتی بجای واژه ی "جامعه ی مدنی"، واژه ی "جامعه" را به تنهایی استفاده می کنم.


2. برادری یک مفهوم اخلاقی فراگیر است و به مردها مختص نمی شود و بهیچوجه مردسالارنه نیست. پس با عرض پوزش از فمینیست ها برای سهولت از همان کلمه بظاهر مردسالارانه ی "برادری" استفاده می کنم.


برای شروع باید برادری را تعریف کرد. من از تعریفی استفاده می کنم که در انقلاب کبیر فرانسه برای برادری صورت گرفته:

“Do not do with others what you would not like that one made you; constantly do with the others it although you would like to receive some”

"با دیگران کاری نکن که خود دوست نداری و کسی مجبورت کرده است؛ دایما بی چشم داشت کار کن، هر چند که مایل باشی چیزی هم نصیبت شود"

می بینید که بسیار آشنا است. نکته ی جالب برای من این است که قسمت اول این تعریف به عقیده ی دکتر سروش بهترین تعریف برای "عدالت" است. کلمه ای که در بطن جامعه وجود دارد و اساس قانون است. در بسیاری موارد عدالت معادل "برابری" دانسته می شود. این کلید معما است. در این برداشت برادری مکمل و ضامن اخلاقی اجرای عدالت است و به برابری جنبه ی انسانی می دهد.


از طرف دیگر برادری در این تعریف تعدیل کننده ی آزادی است. آزادی که برای دیگران نمی پسندی برای خود نیز نپسند و کسی را مجبور به کاری

نکن که خود دوست نداری. برای آزادی محدوده ای اخلاقی مشخص می کند که بدون آن استمرار آزادی امکان پذیر نخواهد بود.

همان طور که می بینید برادری در بطن و روح جوامع وجود دارد و عامل تشکیل جامعه و اساس مدارای اجتماعی است. و برای تحقق آزادی و برابری از پیش برادری باید در جامعه پذیرفته شده باشد.


در پایان خارج از تحلیل فلسفی یادآوری می کنم که در سه گانه ی آبی، سفید، قرمز ساخته ی کیشلوفسکی که بر اساس رنگ های پرچم فرانسه نام گذاری شده اند و هر فیلم را به یکی از کلمات آزادی، برابری، برادری ربط می دهند، فیلم قرمز، معادل برادری، زیباترین فیلم است!

مذهب علیه ملت، ملت علیه مذهب

از همکف ابن سینا عبور می کنی که یکهو می بینی عده زیادی دور تابلوی انجمن حلقه زده اند و به چیری نگاه می کنند. تعجب می کنی و به سمت تابلو می ری . می بینی عکس زنی بی حجاب را بروی برد گذاشته اند که چهره اش را خون پوشانده. مطلب را می خوانی و می بینی که این بی حجابی و خون آلودگی ناشی از طرح ارتقای امنیت اجتماعی است.
من نمی خواهم مثل آن کسی باشم که بعد از خواندن این مطلب راه خود را می گیرد و میرود بی آنکه تفکری کند. چون اگر چنین کسی بودم عضو این وبلاگ نبودم . اما از طرفی دیگر نمی خواهم با هیاهو و بیان حرف هایی احساسی و سیاست زدگی وقت خود و شما را تلف کنم. می خواهم با سیری در تاریخ رفتار های اجتماعی ، آینده یا عکس العملی را برای این رخداد پیش بینی کنم.
من برای این کار از سخنرانی دکتر شریعتی با عنوان روشنفکر مدد می گیرم.او در این سخنرانی (که بسیار به دوستان شنیدن چند باره آن را توصیه می کنم!)تلاش می کند تا با بیان تاریخچه ای از شکل گیری طبقه روشن فکر در اروپا و چگونگی انتقال آن به جوامع غیر اروپایی به نقد این جریان به پردازد.
هر عملی را عکس العملی است. هر افراطی تفریطی را به دنبال دارد. یا بهتر بگوییم افراط در هر زمینه ای تفریط بعدی را در آن زمینه با خود به همراه خواهد داشت. جامعه بشری نیز دارای تدافع و تهاجم است. بقول" طا هندی" جوامع بشری همواره در حال افراط وتفریط هستند(او تمام مسائل اجتماعی را در تاریخ بر اصل تدافع و تهاجم پایه گذاری می کند).بشر همواره در حال تهاجم است یا در حال دفاع در برابر فکری است. یا آنقدر در مادیات افراط می کند که عکس العملش زهد و پارسایی می شود، و آنقدر در این زهد خود افراط می ورزد که دوباره دوچار تفریط در معنویت و افراط در مادیات می شود. می توان گفت همه مذاهب و مکاتب تاریخ ، مذاهب و مکاتب عمل و عکس العملی هستند.
مثلا در جامعه چین قدیم می بینیم اشرافیت و مادیت و لذت پرستی و زیبایی پستی رواج دارد و اصولا جامعه چین قدیم یک جامعه اشرافی ماده پرست و لذت پرست است . و آنقدر این اشرافیت و مادیت و لذت پرستی در این جامعه رسوخ می کند که نهضتی به پا می خیزد بنام لائوتسو و دعوت می کند تمام جهان را به انزوا گزینی و نفرت از جامعه و نفرت از مادیات و نفرت از زندگی اجتماعی و نتیجه فرار به طبیعت و دوری جستن از جامعه(که تفریطی است در برابر افراط قبلی) نهضت کنفسیوس می شود که تمام مسائل اجتماعی و تمام مسائل انسانی را خلاصه می کند در نظم اجتماعی. تمام فکر و فلسفه و مذهب و معنای بشریت را محدود می کند به نظام زندگی مادی دسته جمعی .یعنی آنچه لائوتسو جهان را به کلی ترک آن می خواند ، کنفسیوس جهان را به روی آوردن به آن تشویق می کند.
این یک عکس العمل طبیعی است. همان گونه که در طبیعت اگر توپی را باشدت از ارتفاعی به زمین بزنیم ، آن توپ به ارتفاعی بالا تر از آن ارتفاع قبلی می رود زیرا می خواهد تعادل ایجاد کند.
در اروپای پیش از مسیحیت ، قدرت پرستی ، انتقام جویی و لذت بردن از آدم کشی رواج داشت.دیدن مبارزه یک گلادیاتور با یک شیر درنده لذت بخش بود نه فقط برای اشراف و مردم عادی ، بلکه دانشمندان بزرگ و اندیشمندان برجسته و هنرمندان نامدار نیز از دیدن این صحنه لذت می برده اند. فلسفه روم بر لذت پستی و ماده پرستی است و درچنین اوضاعی است که فریاد عیسی بلند می شود " دوست داشتن، ساده بودن ، همدیگر را به هر شکل بخشیدن و هر گونه تجاوزی را نسبت به حق خود بر ستمگر عفو کردن." این تفکر افراطی ست اما برای تعدیل کسی که غرق در لذت بردن از خون است و فقط زبان شمشیر را می فهمد دارویی تند و لازم است . این پادزهری برای خوی آدم کشی روم است.
بعد همین روم که به لذت و وحشی گری تاکید می کرد، به زهد دچار می شود.آنقدر در زهد و پارسایی و نفرت از دنیا افراط می کند، که جامعه روم تبدیل به جامعه پارسایان و رهبانان می شود.و تبدیل به جامعه قرون وسطی می شود....
می توان از این دیدگاه به انقلاب 57 ایران نیز نگریست. در دوران حکومت پهلوی بر متجدد بودن و دین ستیزی آنقدر افراط ورزیده می شود و در تحقیر دین و دینداری زیاده روی صورت می گیرد و دنیا پرستی و مادیت و دین ستیزی تشویق می شود که جامعه روی به دین خواهی می آورد.جوانی که با افراط زیاد تا دیروز به مسائل مادی می پرداخت و از هر گونه معنویات منع می شد به یکباره به معنویت و گریز از مادیات روی می آورد.
اما بعد از حدود 30 سال از این واقعه شاهد تشویق افراد به دوری جستن از زندگی مادی و دعوت به زهد و ساده زیستی هستیم. دین به شدت تبلیغ می شود و در تریبون های رسمی و غیر رسمی در مذمت دنیا بسیار سخن ها مطرح می شود و امروز بر حفظ ظواهر دینی اصرار ورزیده می شود!
چه عکس العملی را می توان متصور بود!؟ آیا ما دچار افراط در معنویات (دنیا گریزی و مادیت ستیزی ) نشده ایم!!!

پلورالیسم; نگرشی بی طرف

پلورالیسم دینی تعاریف و کاربرد های گسترده ای دارد و برای حوزه ها ی مختلف آن اثبات و ردهای زیادی نگارش یافته که بعضا ارزش مطالعه دارند. پلورالیسم در لغت به معنی تکثر و تعدد است. و پلورالیسم دینی به نگرش ها و تئوری های فلسفی یا جامعه شناسی می گویند که به گونه ای معتقد به وجود تکثر در دین (مانند تعدد راه های رسیدن به خدا و رستگاری، تعدد برداشت ها ی صحیح از متون دینی و ...) می گویند.



من در اینجا فقط روی مسئله ی یکسانی ادیان در ارایه راه رستگاری در بعد اجتماعی دست می گذارم. متسفانه نمی توانم منبعی کتابی برای این یادداشت بیاورم و خود این نگرش را در کمتر جایی دیده ام. (البته کتاب "صراط های مستقیم" دکتر سروش به من توصیه شده و من هم به شما توصیه می کنم. خودم نخوانده ام، اگر مفید نبود نفرین نکنید!).





دلیلی که من برای اثبات پلورالیسم به مثابه نگرشی بی طرف دارم، بر اساس ناتوانی ادیان در بحث و گفتگو و اثبات خود است. از آنجاکه هر کدام از ادیان گفتمان ویژه خود را دارد و مفاهیم خاصی از کلماتی چون عدالت، عقل، حقیقت و ... برداشت می کند، عملا جایی برای نقد خود نگذاشته اند. بنابراین امکان اثبات خود را ورای ایمان مذهبی نیز از دست داده اند. به این معنی که تا به دینی ایمان نیاورده و گفتمان و تعاریف آن دین را نپذیریم، نمی توانیم در مورد آن قضاوتی کنیم. به عبارت دیگر معیار ومقیاس برون دینی و مستقلی در اختیار نداریم تا بی طرفانه در مورد ادیان گوناگون قضاوت کند و یکی را برتر از دیگری معرفی کند. حتی اگر فقط یک دین را حق و تنها راه رستگاری بدانیم(نگرش حد اقلی پلورالیسم)، تایین این که کدامیک حق است از عهده ی ما خارج است. در این شرایط که بزرگترین حقیقتی که هر دین ارایه می کند این است که آن دین حق است، و دلیلی برون دینی برای اثبات این مسئله ندارد، ادیان در جایگاه اثبات خود ارزش یکسانی پیدا می کنند. بنابراین حتی با فرض وجود حقیقتی مطلق، راهی برای دستیابی به آن وجود ندارد و ادیان مختلف در برابر ارایه ی حقیقت نمی توانند از یکدیگر پیشی بگیرند. در نتیجه با وجود اینکه پیروان یک دین خود را حق می دانند، نمی توانند از راه عقل این مدعای خود را ثابت کنند(همانگونه که پیش تر گفتم، به دلیل یکی نبودن پیش انگاشت ها و گفتمان آنها). بنابراین در بعد اجتماعی در مقابل پیروان ادیان دیگر برتری ندارند و ادیان در جامعه در یک سطح معرفتی عرضه می شوند و اگر حکومت(قدرت) از دینی پشتی بانی نکند، هیچ کدام از ادیان حق حذف دین دیگر را به بخاطر ناحق بودنش نخواهد داشت.



اگر این حقیقت از طرف ادیان و پیروان آنها پذیرفته شود، مدارا و حتی تعامل ادیان در بستر اجتماعی امکان پذیر و ساده خواهد بود. از نظر من این حقیقت مهمترین بعد و قابل دفاع ترین بعد پلورالیسم دینی است.

جستاری در افتراق خدا و معبود

گفتار اول: ورود به بحث
معبود چیست؟
معبود، همان چیز یا کسی است هر کس در خلوت خود، بدان مستمسک است و در امل و اشتیاق آن مغروق است. هر کسی معبودی دارد و معبود هر کسی دارای ویژگی های خود است که نمایاننده ای از ویژگی های خود فرد است. فی الواقع می توان با استدراک ماهیت معبودی غایت آمالی هر فرد، به درکی کلی از شخصیت آن فرد رسید.
معبود، برای هر فردی وجود دارد، چه به انکار و چه تصدیق. اگر فرد ادعای رهایی از بند عبودیت داشته باشد، معبود او آزادی مطلق است و اگر مدعی پوچی دنیا باشد، خود این پوچی – یا آن چه که از پی اش می آید – منتهی الآمال وی و معبود اوست.

خدا کیست؟
خداوندگار انسان، موجودی است که انعکاس دهنده بی خلل ویژگی یا ویژگی هایی است که انسان معتقد است هرگز بدان حد از تعالی دست پیدا نمی کند. به بیانی دیگر خداوند، نمود تعالی مطلقی است که بشر آرزوی آن را دارد، لکن باور دارد که هرگز بدان دست پیدا نمی کند. خدا، تجلی گاه آرمان انسانی و جایگاه خلل ناپذیر ارشادی است.
خداهای بشری، دو گونه کلی دارند. یکی آن خدایی است که بشر در نهایت پاکی تصویر می کند و از آن به عنوان سر منشأ رشد و تعالی یاد می کند، و دیگری خدایی است که بشر هماره در واهمه اش به سر می برد و آن چه که ازو به آدمیان می رسد سراسر شر و تضرر است.
آن چه حائز اهمیت است این است که مطلق انگاری در باور به خدا امری است اجتناب ناپذیر. چرا که خداوند موجودی است که – حتی اگر اعتقاد آدمیان به تشریک داشته باشند – دارای مقامی اعلی است و دست نایافتنی. لذا در هر چه که از او تصویر می کنند، او را نماینده مطلق و بی مثال آن مصور می دانند.

گفتار دوم: افتراق مقام خداوندی و معبودی

خدا: دست نیافتنی و واحد
همان طور که پیش تر اشاره شد، خداوند، موجودی است اعلی و دست نایافتنی و مطلق. وحدانیت خداوند، در اینجا در تضاد با تشریک او به کار نرفته. بلکه مقصود وحدانیت جایگاه خداوندی است. این چنین خدایی، توان عمل به هر آنچه که می گوید را دارد، لکن تا به آنجا که بشر تمایلی به تقبل وی داشته باشد. در اینجا بحث بر سر اثبات وجود یا عدم وجود خداوند نیست، بلکه بحث بر سر تاثیر اجتماعی و فردی باور به وجود خداوند است.
خداوند اگر حتی موجودی باشد که قهر و غضبش همه را در بر بگیرد، فردی که وجود او را قلبا انکار می کند، هیچ گاه تاثیر او را بر زندگی اش احساس نخواهد کرد و هیچ گاه پدیده ای را به وجود سایه خداوندی بر عالم امکان نسبت نخواهد داد. در حالی که اگر فردی قلبا مومن به حضور خداوند باشد، در هر عمل خود او را حاضر و ناظر می بیند و اعمالش شدیدا متاثر از احساس وجود خداوند در زندگانی خواهند بود.

معبود: آینه وجودی فرد
معبود هر فرد، آن چیزی است که وی را به انگیزه وجود خود به حرکت به جلو وادار می کند. ویژگی منحصر به فرد معبود این است که مانند خمیری در دست افراد شکل پذیر است و با تغییر آراء فردی معبود وی نیز تغییر می کند. به همین سبب است که می توان معبود را آیینه وجودی هر فرد دانست.
معبود هر کس، معیار اعمال و میزان اخلاقی او خواهد بود. همان طور که یک دونده برای برنده شدن در مسابقه دو ممکن است دست به تقلب بزند، یک فرد نیز ممکن است به سبب تمایل و اشتیاق بی حدش به معبود دست به اعمالی بزند که حتی در معیار اخلاقی خود او نیز جایی برای آن پیدا نکند. مقصود آن که، اعمال فرد تعریف کننده معبود او نیستند، بلکه این معبود هر فرد است که تعیین کننده اعمال و جهت گیری های او هستند.

آنجا که خدا باز می ماند
خداوند، به سبب تعریف، از انسان دور است و انسان باور به نزدیکی او ندارد. بنابراین، در زمان های به خصوصی انسان از باور خود به خداوند جدا می شود تا به معبود خود دست پیدا کند. در اینجا است که خداوند از انسان باز می ماند و معبود در مسابقه ایمان، گوی سبقت از خداوند می رباید.
سوالی که مطرح می شود اینست: چگونه ممکن است خداوندی که در همه زمینه های وجودی مطلق است از چیزی که مطلق نیست باز بماند؟
به سبب ایجاد این سوال است که انسان در وجود خداوند تشکیک می کند و او را از زندگی فردی و اجتماعی خود کنار می گذارد.
سوال دیگر این است: اگر معبود فرد، به تجلی خداوند بدل شد، چه می شود؟
در چنین شرایطی است که افراد، ایمان دینی خود را شکوفا می کنند و جامعه به سبب وجود افراد به سمت پرستش خداوند می رود. در واقع، اگر معبود و خدای یک فرد یکی شوند، جایی برای سبقت به هیچ یک داده نمی شود و هر دو با هم و به کمک هم بر بنده مسلط می شوند. در این شرایط، که بگذارید اسمش را ایمان بگذاریم، افراد اعمال خود را بر مبنای آموزه های دینی انجام می دهند و ملاک اخلاقی به آن چیزی تبدیل می شود که دین می گوید. مقصود از دین، باورهایی است که انسان ها به سبب وجود خداوند پیدا می کنند.

گفتار سوم: حرکت های اجتماعی

اگر افراد معبودی یکسان بیابند و بفهمند که معبودی یکسان دارند، در جهت رشد به یکدیگر کمک می کنند، البته تا به آنجایی که خود منتفع باشند. گاه، برای آن که اجتماع دارای تحولی عظیم بشود و حرکتی نو در آن به وجود آید، لازم است تا هدفی مشترک برای افراد آن اجتماع تعیین شود. این هدف، می تواند معبود افراد یا یکی از پله های دست یابی به آن باشد.
به همین جهت است که معمولا جنبش های اجتماعی با تحولات دینی همراه هستند. یعنی، برای ایجاد موجی اجتماعی می توان معبودی یکسان به افراد معرفی کرد، و یا به افراد این باور را القا کرد که معبود آن ها چیز واحدی است. و چه چیزی می تواند بهتر از یک خداوند از پیش تعریف شده و مطلق نقش این معبود را ایفا کند؟
غرض اینجا زیر سوال بردن باورهای ایمانی افراد نیست، بلکه مقصود آن است که می توان با القای باور به یک خداوند خاص در یک جامعه، جامعه را به تحرک به سمت هدفی معین واداشت. اگر این القا فریبی بیش نباشد، و یا آن که افراد با تامل های درونی خود معبودی دیگر برای خود بیابند، کم کم حرکت به زوال می انجامد و امواج بی ایمانی جامعه را در بر می گیرد.
گاه این بی ایمانی در قالب سود جویی های شخصی و امثالهم تجلی می یابد و چنین اعمالی هستند که متضمن زوال اهداف و آمال اجتماعی افراد هستند. در چنین جامعه ای افراد به خداوندی که آن ها را ابتدائا به حرکت درآورده بود ظنین می شوند – چه، آن خدا خدایی راستین یا دروغین بوده باشد – و بنیاد اجتماع به سستی می گراید. چنین سازمانی، که پس از طی دوران پویایی اولیه خود، دچار تشکیک می شود، بی آن که مرحله بلوغ را طی کند تضعیف می شود.
اگر این جامعه را مردم یک کشور تشکیل دهند، سازمان اجتماعی، که یکی از ارکان آن را حکومت تشکیل می دهد، هم چنان موجودی نابالغ باقی خواهد ماند. در چنین زمانی، حکومت ها برای حفظ بقای خود به مجموعه هایی محافظه کار تبدیل می شوند. یک حکوت محافظه کار، از هر نوع بدعت عقیدتی هراسناک است و حرکات پویا را به سرعت سرکوب می کند. در دیگر قسمت های جامعه، روشنفکران، یعنی آن ها که در درون خود سیر کرده اند و معبود حقیق خویش را یافته اند، تفکراتی دیگر را رواج می دهند. اگر این جریان های فکری رشد مناسب خود را نیابد، حکومت که رفته رفته دوران زوال خود را طی می کند، فرزند خلفی نخواهد داشت و از دل حکومت حاضر، حکومت پویای جدیدی بیرون نخواهد آمد.
خلاصه آن که، در شناخت معبود فردی، تلاش بسیار لازم است و معبود هر فرد، توسط خود او تعیین می شود. اگر معبود فردی خداوند اوست، این خصیصه باید بی دخالت غیر پدید آمده باشد.

لینک دریافت مقاله

ویرایش: در قسمت نظرات چند عدد پاسخ نیز موجود می باشد. (ظاهرا ما نیز به خیل پاسخ گویان بی پاسخ پیوسته ایم)

زروان؛ خدای زمان

« باری، آیین زرتشت که اسلام آن را به خطر افکنده بود، جنبه‌ی ثنوی داشت. درین آیین مبدا خیر از مبدا شر جدا بود. هر آن چه نیکی و روشنی و زیبایی بود آن را به مبدا خیر منسوب می‌داشت و هر آن چه زشتی و تیرگی و پستی بود آن را به مبدا شر نسبت می‌داد. در کشاکشی که میان نیکی و بدی هست، تکلیف آدمی را چنین می‌دانست که نیکی را در وجود هرمزد یاری کند.


این تکلیف که برای آدمی‌زاد مقرّر بود، از آزادی و اختیاری که انسان در کارهای خویش می‌داشت حکایت می‌کرد. بنابراین جبر و سرنوشت نیز که اسباب عمده‌ی انحطاط دین‌ها است در آیین زرتشت راه نداشت. [در نتیجه] انسان یارای آن را داشت که که نیکی را یا بدی را برگزیند و یاری کند. رهایی و رست‌گاری او نیز به همین خواست بستگی داشت.


در چنین آیینی، کسی نمی‌تواند گناه کاهلی و کناره جویی خویش را بر گردن تقدیر نامعلوم بی‌فرجام بگذارد، پس به خوبی می‌توانست راه روشنی و پاکی را به مردم نشان دهدو شوق به معرفت و عمل را در دل‌ها برانگیزد. » ( دو قرن سکوت، ص 270و271 )



ولی این آیین از آن قاعده‌ی کهن که همه‌ی ادیان را محکوم می‌کند به تفرقه و پاره‌پاره شدن بین چند مذهب ، مستثنا نیست. آن خوش‌بینی و ساده‌دلی که خاص آیین زرتشتی بود، در اواخر عهد ساسانی، تحت تاثیر فلسفه و زندقه، اندک اندک درهم فروریخت. نشر عقاید مانی و تعالیم عیسی و بودا، همه از اسبابی بود که علاقه به زهد و کناره‌جویی را در بین مردم بیش وکم رایج می‌کرد. اما مهم‌ترین‌شان آیین زُروان ( Zurvan ) است که در دوره‌ی ساسانی بر دیگر مذاهب و ادیان برتری داشت، اندیشه‌ی سرنوشت و تقدیر را که برای آیین و مُلک زهری کشنده بود ترویج کرد.



زروان


« زُروان، خدای دیرین، که پدر هرمزد و اهریمن به شمار می‌آمد تنها زمان بی‌کران نبود، مظهر تقدیر و سرنوشت نیز محسوب می‌شد. در آیین زُروان، جهد تمام رفته بود که خیر و شر، هردو را به مبدا واحد که زُروان است منسوب بدارند. بدین گونه آیین زُروان ثنویت زرتشتی را به یک نوع توحید نزدیک می‌کرد. از آن جا که زُروان پروردگار زمان بود، مختار مطلق و جبار مقتدر گردید و دیگر جایی برای قدرت و اختیار انسان نماند.


اما چرا باید آیین زُروان در عهد ساسانی گسترش یابد؟ آن هم چنان گسترده که برخی محققان برین باورند که این مذهب رایج‌ترین مذهب بین عامه‌ی مردم آن روزگار بوده است. در حالی که اعتقاد به زُروان البته قبل از عهد ساسانیان در ایران وجود داشته است. نه‌فقط در اوستا، ذکر زُروان آمده است بلکه در مآخذ نسبتا قدیم یونانی هم به وجود آن اشارت رفته است. چنان‌که یکی از شاگردان ارسطو به نام اِدموس اشارت به انتشار اعتقاد به خدای زمان در بین پارسیان کرده است. »



چنین به نظر می‌رسد که دولت‌مردان آن دورانِ ایران تلاش مضاعفی را برای ترویج این مذهب بین عامه‌ی مردم می‌کردند؛ چرا که این مذهب می‌توانست ریشه‌های اختیار را در تفکر ایرانیان بخشکاند و راه سلطه و استثمار را برای حاکمان هموار کند.



اکنون خوب است کمی راجع به این موضوع بحث کنیم که واقعا چه چیز سبب اصلی انحطاط ادیان است؛ زرین کوب معتقد است جبر و سرنوشت از اسباب عمده ی آن است. در تاریخ معروف است که جبراندیشی را معاویه در اسلام بدعت نهاد و همانطور که می دانید اکثریت مسلمانان جهان اشعری مسلکند و اعتزالیون نسلی رو به انقراض محسوب می شوند.



به نظر شما اکنون تشیع در چه وضعی به سر می برد؟ جبر را حاکم می داند و وظیفه ی ما را تنها انتظار برای منجی و تن دادن به سرنوشت می داند؟ یا رسالت ما را تلاش برای رسیدن به منبع خیر لایزال ایزدی می داند؟ فقط دقت کنید که می گویم اکنون در چه وضعی به سر می برد. نمی گویم اندیشمندان و عالمان قرن ۱۰ و ۱۱ یا حتی شیخ مفید و سید مرتضی چه معارفی را برای این مذهب تبیین کرده اند.





ویرایش۱: به نظرات مطرح شده تا تاریخ میمون ۲ خرداد ۸۶ پاسخ دادم. دوستان حتما ببینند چراکه چنین بحث هایی در قسمت نظرات ابعاد جدیدتر و جالب تری به خود می گیرند. مثلا برخی علل دیگری که موجب انحطاط دین می شود را می توانید آنجا ببینید.


ویرایش۲: ادامه‌ی حماسه‌ی پاسخ‌گویی ...