راوی با دست های داخل جیب و قدم هایی بلند و تا جایی که شأنش اجازه می داد بسرعت از داخل پارک عبور می کرد. سرش پایین بود و اهمیتی به بقیه نمی داد. همیشه مسیرش را در لحظه ی آخر عوض می کرد تا با کسی برخورد نکند. راوی اعتقاد داشت اگر با دیگران کاری نداشته باشد آنها هم کاری با او نخواهند داشت. تقریبا هم موفق شده بود به سلامت از پارک رد شود که یک سگ جهان شمول بودن اعتقادش را نقض کرد. درد خفیفی در پای چپش او را متوقف کرد. پوزه باریک یک سگ کوچک قهوه ای با سماجت به پای راوی چسبیده بود. آوردن سگ به پارک توسط تابلوی بزرگی در ورودی پارک ممنوع شده است. اما قانونی وجود ندارد تا سگ ها را از حق طبیعی گاز گرفتن منع کند.
هولدن یه حرومزاده ی واقعی، نه اینکه مامانش اونکاره باشه، نه، اون کاملا رسمی به دنیا اومده، با اینکه ما نه از محل تولدش چیزی می دونیم نه از اینکه بچگی گندشو چجوری گذرونده. منظورم فقط این بود که کثافت تو خونشه. راستشو بخواین هنوز درست نمیدونم چجور آدمیه. انقدر درباره آدمای دیگه قضاوتای جورواجور می کنه که اجازه نمی ده درباره ی خودش قضاوت کنم. تنها چیزی که خوب فهمیدم اینکه آدم صادقی نیست، همش سعی میکنه با فحش ها و مبالغه هاش خودمونی و صادق باشه ولی ذاتا چاخانه. حتی وقتی بظاهر داره صداقانه قصه ی کثیفشو تعریف میکنه یه جو صداقت نداره. مثلا حرفای طرفشو کامل تو قصه اش میاره بعدم میگه بخاطر سردرد یا یه کوفت دیگه خوب به اون حرفا گوش نمی داده. یا میگه اگه از یه چیز متنفر باشه اون سینماس و اسمشم نباید جلوش ببرم ولی خودش تا بیکار میشه می ره سینما و وقتی حرف کم میاره شروع می کنه راجع بهش شر گفتن، آخرشم یه بدوبیراه آبکی بهش می ده. همین آبکی بودنش کفرمو در میاره. چقدر شرو ور های آبکی سرهم می کنه و مدام از آدمای آبکی بد می گه. خودش اینو می دونه و همین حرصمو در میاره. اون خوب می دونه که راجع به قصه اش چی فکر میکنه ولی آخرشم میگه "نمی دونم". اون یکی از اون حرومزاده های کسل کنندس که خوب بلدن سوت بزنن. شاید زیادی خوب بلده، "نمی دونم". بهر حال دل من براش تنگ نمیشه. - چقدر همین دل تنگ شدنش حال آدمو بهم میزنه!-
پ.ن: از لحن بی ادبانه ی متن عذر خواهی می کنم. -تقصیر خود کثافتشه!- البته "هولدن کالفیلد" بی تقصیر است و گناهش تماما پای "جی.دی.سلینجر نویسنده ناتور دشت" می باشد.
بر روی دفتر های مشق ام
بر روی درخت ها و میز تحریرم
بر برف و بر شن
نام تو را می نویسم
روی تمام اوراق خوانده
بر اوراق سپید مانده
سنگ ، خون ، کاغذ یا خاکستر
نام تو را می نویسم
بر تصاویر فاخر
روی سلاح جنگیان
بر تاج شاهان
نام تو را می نویسم
بر جنگل و بیابان
روی آشیانه ها و گل ها
بر بازآوای کودکیم
نام تو را می نویسم
بر شگفتی شبها
روی نان سپید روزها
بر فصول عشق باختن
نام تو را می نویسم
بر ژنده های آسمان آبی ام
بر آفتاب مانده ی مرداب
بر ماه زنده ی دریاچه
نام تو را می نویسم
روی مزارع ، افق
بر بال پرنده ها
روی آسیاب سایه ها
نام تو را می نویسم
روی هر وزش صبحگاهان
بر دریا و بر قایقها
بر کوه از خرد رها
نام تو را می نویسم
روی کف ابرها
بر رگبار خوی کرده
بر باران انبوه و بی معنا
نام تو را می نویسم
روی اشکال نورانی
بر زنگ رنگها
بر حقیقت مسلم
نام تو را می نویسم
بر کوره راه های بی خواب
بر جاده های بی پایاب
بر میدان های از آدمی پُر
نام تو را می نویسم
روی چراغی که بر می افروزد
بر چراغی که فرو می رد
بر منزل سراهایم
نام تو را می نویسم
بر میوه ی دوپاره
از آینه و از اتاقم
بر صدف تهی بسترم
نام تو را می نویسم
روی سگ لطیف و شکم پرستم
بر گوشهای تیز کرده اش
بر قدم های نو پایش
نام تو را می نویسم
بر آستان درگاه خانه ام
بر اشیای مأنوس
بر سیل آتش مبارک
نام تو را می نویسم
بر هر تن تسلیم
بر پیشانی یارانم
بر هر دستی که فراز آید
نام تو را می نویسم
بر معرض شگفتی ها
بر لبهای هشیار
بس فراتر از سکوت
نام تو را می نویسم
بر پناهگاه های ویرانم
بر فانوس های به گِل تپیده ام
بر دیوار های ملال ام
نام تو را می نویسم
بر ناحضور بی تمنا
بر تنهایی برهنه
روی گامهای مرگ
نام تو را می نویسم
بر سلامت بازیافته
بر خطر ناپدیدار
روی امید بی یادآورد
نام تو را می نویسم
به قدرت واژه ای
از سر می گیرم زندگی
از برای شناخت تو
من زاده ام
تا بخوانمت به نام:
آزادی
سروده ی پل الوار
و امروز به یاد دیوار های سلول، بر سر در این محفل نام تو را می نویسم
آزادی
۱۴مرداد می گذرد با تمام همبستگی ها و فریادهایش
اما دیوارها می مانند با بغض فروخورده ی آزادی