محفل

خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار!

محفل

خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار!

خدا حرف هایی برای نگفتن داشت

و حرف هایی برای گفتن
و خردی می خواست برای فهم آن
و خدا صبور بود و آفریننده
آفرید و به انتظار نشست
تا علی در خانه اش به دنیا آید
و محمد او را تربیت کند

آنگاه در یک شب که در برابر ابدیت خدا هیچ بود اما در برابر صبرش عظیم
خدا "کلمه" را بر استوارترین ایمان و مطمئن ترین دل به ودیعه گذاشت

خدا دوستی می خواست که او را ببیند و بشنود و بفهمد
و خدا حرف هایی برای نگفتن داشت

آنگاه در یک شب که در برابر ابدیت خدا هیچ بود اما در برابر صبرش عظیم
صبر خدا با عمر علی تمام می شود تا علی حرف های نگفته ی خدا را بشنود

خرده روایت های راوی: حقوق سگ ها

راوی با دست های داخل جیب و قدم هایی بلند و تا جایی که شأنش اجازه می داد بسرعت از داخل پارک عبور می کرد. سرش پایین بود و اهمیتی به بقیه نمی داد. همیشه مسیرش را در لحظه ی آخر عوض می کرد تا با کسی برخورد نکند. راوی اعتقاد داشت اگر با دیگران کاری نداشته باشد آنها هم کاری با او نخواهند داشت. تقریبا هم موفق شده بود به سلامت از پارک رد شود که یک سگ جهان شمول بودن اعتقادش را نقض کرد. درد خفیفی در پای چپش او را متوقف کرد. پوزه باریک یک سگ کوچک قهوه ای با سماجت به پای راوی چسبیده بود. آوردن سگ به پارک توسط تابلوی بزرگی در ورودی پارک ممنوع شده است. اما قانونی وجود ندارد تا سگ ها را از حق طبیعی گاز گرفتن منع کند.

انقلاب بدون یادبود

در میان ازدحام انسان ها و ماشین ها سرم را از افکارم بیرون می آورم و نگاهی به میدان انقلاب می اندازم. اما قد کوتاه اول جوانی ام نمی تواند از میان توده ی همیشه در صحنه ای که با هیچ انقلابی میدان انقلاب را ترک نخواهد گفت چیزی ببیند. ناچار از متن مردم خارج می شوم تا یادبود انقلاب را با چشمان خودم ببینم. اما باز هم هیچ، جای خدا هم باشی چیزی نمی بینی، زیرا دیگر چیزی وجود ندارد. همان هیچ را نیز در پشت پرده ای آبی پوشانده اند. از انقلاب فقط نامش مانده و توده اش و پرده اش!

پ.ن: نمی دانم چه چیزی را می خواهند جایگزین کنند، شاید یادبودی بزرگتر و شاید هیچ، [با لحن راننده تاکسی] کی میدونه شاید تا اون موقه یه انقلاب دیگه شه! ولی هیچ کدام دست ما نخواهد بود، یادبود انقلاب را انقلاب کنندگان می سازند. امیدوارم نسازند و اگر ساختند، زیبا بسازند.
بهر حال مترو خوبی خواهد شد!

فرنی و زوی



فرنی و زویی(Franny and Zooey) نوشته ی جی.دی.سلینجر (نویسنده ی ناتور دشت) شامل دو داستان کوتاه است. داستان اول، فرنی، به ماجرای قرار ملاقات آخر هفته ی فرنی گلس، کوچکترین عضو خانواده ی گلس، با دوست پسرش، لین کاتل، می پرداز و شرح بحران روحی فرنی در رستوران است. داستان دوم، زویی، به قول نویسنده فیلم خانودگی منثوری است که شخصیت اصلی اش زویی گلس، آخرین پسر خانواده ی گلس، بازیگر و مجری 25 ساله ی تلوزیون می باشد و داستان واکنش زویی در برابر بحران روحی فرنی را به تصویر می کشد.

فرنی و زویی
جی.دی.سلینجر
ترجمه ی امید نیک فرجام
انتشارات نیلا
157 صفحه
1500 تومان

کارخانه ی تولید کارگر

مدرسه و نظام آموزش و پرورش از بزرگترین دستاورد های انقلاب صنعتی است. رویای آموزش همگانی و رایگان با ظهور کارخانه های عظیم به حقیقت پیوست و حتی زودتر از کارخانه ها مانند قارچ در تمام جهان پخش شد. پیدایش مدرسه در دنیای مدرن به معنی نبود آموزش در جهان ماقبل صنعتی نیست. فرهنگ های مختلف هر کدام به شیوه ی خود علوم و معارف خود را نسل به نسل به فرزندان خود منتقل می کرده اند، ولی هیچ کدام از این روش ها توانایی برآوردن نیازهای دنیای مدرن را نداشتند. جامعه ی صنعتی از یک طرف نیازمند کارگرانی فرمانبردار با احساس مسئولیت زیاد و خوگرفته به کار یکنواخت و بظاهر عبث بود و از طرف دیگر افرادی یکدست برای مصرف تولیدات یکدست و انبوه کارخانه های خود داشت. از این رو نظام آموزشی جدید هرچند با حسن نیت و آرمان "آموزش رایگان برای همه" بوجود آمده بود و به سرعت رشد می کرد ولی از همان ابتدا به گونه ای سامان یافت تا اهداف جامعه ی صنعتی را برآورده سازد. مدرسه با لباس فرم یکسان برای همه و ساعات درسی مشخص و ممتد و ... تبدیل به بزرگترین کارخانه ای شد که تمام افراد جامعه موظف بودند قسمتی از زندگی خود را در آن بگزرانند. البته نباید نتیجه ی مطلوب افزایش سطح سواد همگانی و ... را نادیده گرفت ولی در عمل بیش از نصف چیز هایی که در مدارس آموزش داده می شد هیچ گاه در زندگی آینده محصلان وارد نمی شد. آموزش چندان هم رایگان نبود، بهای آن ساعاتی بود که برای تبدیل شدن به انسان مدرن و کارگر مدرن از دست می رفت، که چه خوب چه بد گریز ناپذیر بود. نظام آموزش و پرورش در همان کودکی انسان ها را آماده ی ورود به دنیای مدرن و بخصوص کارخانه ها می کرد بدون اینکه هیچ راه دیگری غیر از آن وجود داشته باشد و اگر کسی وارد آن نمی شد خود به خود از جامعه طرد می شد و جایش در زاغه نشین های اطراف شهر ها بود.خروجی این کارخانه ی عظیم انسانی اصلی ترین ماده ی اولیه ی کارخانه های دیگر بود؛ نیروی کار

یه نقد کثافت به اون «ناتور» حرومزاده!

هولدن یه حرومزاده ی واقعی، نه اینکه مامانش اونکاره باشه، نه، اون کاملا رسمی به دنیا اومده، با اینکه ما نه از محل تولدش چیزی می دونیم نه از اینکه بچگی گندشو چجوری گذرونده. منظورم فقط این بود که کثافت تو خونشه. راستشو بخواین هنوز درست نمیدونم چجور آدمیه. انقدر درباره آدمای دیگه قضاوتای جورواجور می کنه که اجازه نمی ده درباره ی خودش قضاوت کنم. تنها چیزی که خوب فهمیدم اینکه آدم صادقی نیست، همش سعی میکنه با فحش ها و مبالغه هاش خودمونی و صادق باشه ولی ذاتا چاخانه. حتی وقتی بظاهر داره صداقانه قصه ی کثیفشو تعریف میکنه یه جو صداقت نداره. مثلا حرفای طرفشو کامل تو قصه اش میاره بعدم میگه بخاطر سردرد یا یه کوفت دیگه خوب به اون حرفا گوش نمی داده. یا میگه اگه از یه چیز متنفر باشه اون سینماس و اسمشم نباید جلوش ببرم ولی خودش تا بیکار میشه می ره سینما و وقتی حرف کم میاره شروع می کنه راجع بهش شر گفتن، آخرشم یه بدوبیراه آبکی بهش می ده. همین آبکی بودنش کفرمو در میاره. چقدر شرو ور های آبکی سرهم می کنه و مدام از آدمای آبکی بد می گه. خودش اینو می دونه و همین حرصمو در میاره. اون خوب می دونه که راجع به قصه اش چی فکر میکنه ولی آخرشم میگه "نمی دونم". اون یکی از اون حرومزاده های کسل کنندس که خوب بلدن سوت بزنن. شاید زیادی خوب بلده، "نمی دونم". بهر حال دل من براش تنگ نمیشه. - چقدر همین دل تنگ شدنش حال آدمو بهم میزنه!-

پ.ن: از لحن بی ادبانه ی متن عذر خواهی می کنم. -تقصیر خود کثافتشه!- البته "هولدن کالفیلد" بی تقصیر است و گناهش تماما پای "جی.دی.سلینجر نویسنده ناتور دشت" می باشد.

آزادی

 

بر روی دفتر های مشق ام

بر روی درخت ها و میز تحریرم

بر برف و بر شن

 نام تو را می نویسم

 

روی تمام اوراق خوانده

بر اوراق سپید مانده

سنگ ، خون ، کاغذ یا خاکستر

نام تو را می نویسم

 

بر تصاویر فاخر

روی سلاح جنگیان

بر تاج شاهان

نام تو را می نویسم

 

بر جنگل و بیابان

روی آشیانه ها و گل ها

بر بازآوای کودکیم

نام تو را می نویسم

 

بر شگفتی شبها

روی نان سپید روزها

بر فصول عشق باختن

نام تو را می نویسم

 

بر ژنده های آسمان آبی ام

بر آفتاب مانده ی مرداب

بر ماه زنده ی دریاچه

نام تو را می نویسم

 

روی مزارع ، افق

بر بال پرنده ها

روی آسیاب سایه ها

نام تو را می نویسم

 

روی هر وزش صبحگاهان

بر دریا و بر قایقها

بر کوه از خرد رها

نام تو را می نویسم

 

روی کف ابرها

بر رگبار خوی کرده

بر باران انبوه و بی معنا

نام تو را می نویسم

 

روی اشکال نورانی

بر زنگ رنگها

بر حقیقت مسلم

نام تو را می نویسم

 

بر کوره راه های بی خواب

بر جاده های بی پایاب

بر میدان های از آدمی پُر

نام تو را می نویسم

 

روی چراغی که بر می افروزد

بر چراغی که فرو می رد

بر منزل سراهایم

نام تو را می نویسم

 

بر میوه ی دوپاره

از آینه و از اتاقم

بر صدف تهی بسترم

نام تو را می نویسم

 

روی سگ لطیف و شکم پرستم

بر گوشهای تیز کرده اش

بر قدم های نو پایش

نام تو را می نویسم

 

بر آستان درگاه خانه ام

بر اشیای مأنوس

بر سیل آتش مبارک

نام تو را می نویسم

 

بر هر تن تسلیم

بر پیشانی یارانم

بر هر دستی که فراز آید

نام تو را می نویسم

 

بر معرض شگفتی ها

بر لبهای هشیار

بس فراتر از سکوت

نام تو را می نویسم

 

بر پناهگاه های ویرانم

بر فانوس های به گِل تپیده ام

بر دیوار های ملال ام

نام تو را می نویسم

 

بر ناحضور بی تمنا

بر تنهایی برهنه

روی گامهای مرگ

نام تو را می نویسم

 

بر سلامت بازیافته

بر خطر ناپدیدار

روی امید بی یادآورد

نام تو را می نویسم

 

به قدرت واژه ای

از سر می گیرم زندگی

از برای شناخت تو

 من زاده ام

تا بخوانمت به نام:

آزادی                                        

 

سروده ی پل الوار


 

و  امروز به یاد دیوار های سلول، بر سر در این محفل نام تو را می نویسم

 آزادی

۱۴مرداد می گذرد با تمام همبستگی ها و فریادهایش

 اما دیوارها می مانند با بغض فروخورده ی آزادی