محفل

خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار!

محفل

خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار!

یه نقد کثافت به اون «ناتور» حرومزاده!

هولدن یه حرومزاده ی واقعی، نه اینکه مامانش اونکاره باشه، نه، اون کاملا رسمی به دنیا اومده، با اینکه ما نه از محل تولدش چیزی می دونیم نه از اینکه بچگی گندشو چجوری گذرونده. منظورم فقط این بود که کثافت تو خونشه. راستشو بخواین هنوز درست نمیدونم چجور آدمیه. انقدر درباره آدمای دیگه قضاوتای جورواجور می کنه که اجازه نمی ده درباره ی خودش قضاوت کنم. تنها چیزی که خوب فهمیدم اینکه آدم صادقی نیست، همش سعی میکنه با فحش ها و مبالغه هاش خودمونی و صادق باشه ولی ذاتا چاخانه. حتی وقتی بظاهر داره صداقانه قصه ی کثیفشو تعریف میکنه یه جو صداقت نداره. مثلا حرفای طرفشو کامل تو قصه اش میاره بعدم میگه بخاطر سردرد یا یه کوفت دیگه خوب به اون حرفا گوش نمی داده. یا میگه اگه از یه چیز متنفر باشه اون سینماس و اسمشم نباید جلوش ببرم ولی خودش تا بیکار میشه می ره سینما و وقتی حرف کم میاره شروع می کنه راجع بهش شر گفتن، آخرشم یه بدوبیراه آبکی بهش می ده. همین آبکی بودنش کفرمو در میاره. چقدر شرو ور های آبکی سرهم می کنه و مدام از آدمای آبکی بد می گه. خودش اینو می دونه و همین حرصمو در میاره. اون خوب می دونه که راجع به قصه اش چی فکر میکنه ولی آخرشم میگه "نمی دونم". اون یکی از اون حرومزاده های کسل کنندس که خوب بلدن سوت بزنن. شاید زیادی خوب بلده، "نمی دونم". بهر حال دل من براش تنگ نمیشه. - چقدر همین دل تنگ شدنش حال آدمو بهم میزنه!-

پ.ن: از لحن بی ادبانه ی متن عذر خواهی می کنم. -تقصیر خود کثافتشه!- البته "هولدن کالفیلد" بی تقصیر است و گناهش تماما پای "جی.دی.سلینجر نویسنده ناتور دشت" می باشد.

اقیانوس گزاره‌ها

مقدمه

وقتی سر یک موضوع دینی یا فلسفی با چند نفر بحث یا مجادله دارید، شاید به این فکر نکنید که احتمالا برخی مسایل ریز و در عین حال مهم می‌تواند این بحث را به پایان برساند یا دست‌کم موقتا رضایت نسبی دو طرف را برآورده کند. در این جا قصد دارم یکی از آن راه‌هایی که به نظرم می‌تواند چند مسئله‌ی مهم را تا حدودی رفع کند مطرح کنم.

این صرفا یک حصر منطقی و ساده برای راحت‌تر درک کردن برخی گفتمان‌های پیچیده است. این حصر را در بسیاری از حوزه‌ها می‌توان مطرح کرد و از نتایج آن استفاده‌های مفیدی نیز می‌شود؛ برای نمونه در پایان بحث چند مورد از استفاده‌های آن را نیز مطرح خواهم کرد.

 

داده و گزاره

در این جهان پهناور ذهن سیال و هرزه‌گرد انسان به واسطه‌ی حواس چندگانه‌اش مقدار بسیار زیادی داده‌ی مختلف دریافت می‌کند. این داده‌ها می‌تواند در حوزه‌های مختلف دینی، زیستی، اخلاقی، عرفانی، فلسفی و ... باشد. قسمت اعظمی از این داده‌های گوناگون و بی‌شمار را می‌توان به صورت گزاره‌هایی با دستور زبانی واضح و بی‌ابهام بیان کرد.

برای مثال در خواب دوشینه جسمی تخت شبیه زمین سوار بر شاخ‌های گاو می‌بینید. صبح می‌شود و شما فورا این داده، که شب به ذهنتان متبادر شده است، را به گزاره‌ای تبدیل می‌کنید: «زمین تخت است و روی شاخ‌های گاوی قرار دارد.» این گزاره فارغ از صحتش حاوی معنا و مفهومی خاص است.

با این اوصاف می‌توان گفت اقیانوسی از گزاره‌ها موجود است و ما هرجا که فکر می‌کنیم یا هر جا که داده‌ای را به حوزه‌ی اطلاعات‌مان وارد می‌کنیم یا هر کاری می‌کنیم که به نوعی داده‌ای تبدیل به گزاره‌ای شود، داریم به این اقیانوس گزاره‌ها گزاره‌ای می‌افزاییم.

 

انواع گزاره

حال فرض کنید در این اقیانوس گزاره‌ها مشغول قدم‌زنی هستید و به گزاره‌ای برمی‌خورید؛ این گزاره را فارغ از منشا صدورش می‌توان در یکی از سه دسته‌ی زیر گنجاند:

 

1. گزاره‌های خردپذیر:

گزاره‌هایی که برای خرد انسان قابل پذیرش است؛ منظور از خرد در این‌جا همان عنصری‌ست که مدعی هستیم در وجود همه (یا با تسامح اغلب) انسان‌ها مشترک است. اگر این عنصر را فطرت آدمی قرارداد کنیم، گزاره‌های متنوعی را بدون دردسرهایی از قبیل اثبات منطقی یا علمی وارد این حوزه کرده‌ایم؛ مانند اغلب گزاره‌های اخلاقی یا برخی گزاره‌های دینی؛ مانند «خدا وجود دارد.» یا ...

اما اگر نپذیریم انسان‌ها دارای فطرت واحدی هستند، ناچار باید فقط عقل را به عنوان سنگ محک پذیرش گزاره‌ای قلمداد کنیم. در این صورت پیش‌بینی می‌شود ابتدا یک سری گزاره‌ی بدیهی منطقی و سپس شکل تعمیم یافته و پیچیده‌ی همین گزاره‌های بدیهی را در دسته‌ی گزاره‌های خردپذیر جای داده‌ایم.

 

2. گزاره‌های خردستیز:

دقیقا خلاف بند قبل گزاره‌هایی را شامل می‌شود که از خرد مقبول اغلب انسان‌ها آن را نپذیرد و کاملا با صحتشان مخالفت کند. این دسته نیز ابتدائا واجد گزاره‌هایی واضح و بدون بحث هستند؛ مثلا گزاره‌ی «گزاره‌ای وجود دارد که هم درست است هم نادرست.» بدون فکر راهی این دسته از گزاره‌ها می‌شود.

 

3. گزاره‌های خردگریز:

اما نقطه‌ی اساسی این حصر در این‌جاست. اغلب گزاره‌هایی که در جهان (مخصوصا معاصر) ما با آن‌ها برخورد داریم در این دسته قرار دارند. یعنی خرد انسان‌ها (با همان تعریف مذکور) ابتدائا قادر به سنجش صحتشان نیست. یعنی این گزاره‌ها از حوزه‌ی پرداخت خرد انسان‌ها خارجند، مگر تا وقتی که به نوعی این خرد به کمک وسایلی علمی، دینی، یا فلسفی بتواند درباره‌شان قضاوت کند و آن‌ها را در یکی از دو دسته‌ی پیشین جای دهد.

واضح است که در ابتدا فراوانی این نوع در عین نامتناهی بودن هر سه دسته بسیار بیش‌تر از انواع دیگر است. اما این بزرگی رو به کاهش دارد. دلیلش را در ذیل «نمونه‌ی دوم؛ توسعه‌ی علم» خواهم گفت.

 

نمونه‌ی اول؛ مسئله‌ی ایمان

هنگامی که کسی به دینی گرایش دارد و خود را پیرو فرامین آن دین می‌داند، نادانسته خیل عظیمی از گزاره‌هایی را که پیش از آن خردگریز قلمداد می‌کرده است پذیرفته و صحتشان را، بنابر اعتمادی که به معارف آن مذهب دارد، قبول کرده‌است. به عبارت دیگر ایمان به مبدأی ماورای طبیعت تکلیف بسیاری از گزاره‌های خردگریز را یک‌سره کرده و آن‌ها را به تبع آن مبدأ در زمره‌ی گزاره‌های خردپذیر یا خردستیز می‌شمارد.

مثال معروفی که در این‌باره می‌توان زد، همان نقل قول مشهور از ابن سینا است که درباره‌ی وجود عالم برزخ می‌گوید: (نقل به مضمون)

«هیچ دلیل علمی و فلسفی برای وجود عالَم برزخ نیافتم. اما چون آن «صادق مصدَّق» (منظور نبی مکرم اسلام است.) گفته است، می‌پذیرم که عالم برزخ حقیقت دارد.»

گزاره‌ی «جهان برزخ وجود دارد.» اساسا خردگریز است. اما بوعلی به واسطه‌ی ایمانش به محمد [ص] ابهام این گزاره را برطرف کرده و صحتش را می‌پذیرد. اما هنوز هم خارج از مذهب اسلام/تشیع ما باید آن گزاره را خردگریز بنامیم.

 

نمونه‌ی دوم؛ توسعه‌ی علم

می‌دانید که نظریه‌ای وجود دارد که بر مبنای آن علم را به همه‌ی امور مسری می‌داند و ادعا می‌کند هیچ زمینه‌ای وجود ندارد که از گزند اظهار نظر علم مصون بماند و دیر یا زود قلمروی علم مرزهای هر مبحثی را درمی‌نوردد.

با توجه به انواع گزاره‌ها می‌توان ادعا کرد علم یا عالِم هم در اقیانوس گزاره‌ها قدم برمی‌دارد و به گزاره‌هایی از هر سه نوع برمی‌خورد. او اگر گزاره‌ای خردپذیر بیابد آن را در کشکول خود محفوظ می‌دارد. اگر هم گزاره‌ای خردستیز به تورش بیفتد با تصدیق غلط بودنش آن را رها می‌کند. اما اگر به گزاره‌ای خردگریز برخورد کرد سعی می‌کند با همان روش‌های مشخص علمی (مثل روش تجربی گالیله و ...) به همراه گزاره‌های خردپذیری که با خود دارد به حل این ابهام برآید و صحت این گزاره‌ی فعلا خردگریز را تحقیق کند.

اگر موفق شد، این گزاره، بسته به درست یا نادرست بودنش، در دسته‌ی خردپذیر یا خردگریزها جای می‌گیرد و علم موفق شده است یک گام در جهت توسعه‌ی خود رو به جلو بردارد. اما اگر آن گزاره از چنگ علم رهایی یافت و هم‌چنان خردگریز ماند، یعنی علم فعلا در آن حوزه قادر به توسعه و اظهار نفوذ نیست. این هم یا به دلیل ضعف روش‌های علمی است یا به دلیل کمبود گزاره‌های درستی که بر مبنای آن‌ها بتوان نتیجه‌گیری مطلوب را کرد.

با این حساب با پیشرفت علم از تعداد گزاره‌های خردگریز این اقیانوس بی‌کران روز به روز کم‌تر می‌شود و به گزاره‌های خردستیز و خردپذیر افزوده می‌شود.

آزادی

 

بر روی دفتر های مشق ام

بر روی درخت ها و میز تحریرم

بر برف و بر شن

 نام تو را می نویسم

 

روی تمام اوراق خوانده

بر اوراق سپید مانده

سنگ ، خون ، کاغذ یا خاکستر

نام تو را می نویسم

 

بر تصاویر فاخر

روی سلاح جنگیان

بر تاج شاهان

نام تو را می نویسم

 

بر جنگل و بیابان

روی آشیانه ها و گل ها

بر بازآوای کودکیم

نام تو را می نویسم

 

بر شگفتی شبها

روی نان سپید روزها

بر فصول عشق باختن

نام تو را می نویسم

 

بر ژنده های آسمان آبی ام

بر آفتاب مانده ی مرداب

بر ماه زنده ی دریاچه

نام تو را می نویسم

 

روی مزارع ، افق

بر بال پرنده ها

روی آسیاب سایه ها

نام تو را می نویسم

 

روی هر وزش صبحگاهان

بر دریا و بر قایقها

بر کوه از خرد رها

نام تو را می نویسم

 

روی کف ابرها

بر رگبار خوی کرده

بر باران انبوه و بی معنا

نام تو را می نویسم

 

روی اشکال نورانی

بر زنگ رنگها

بر حقیقت مسلم

نام تو را می نویسم

 

بر کوره راه های بی خواب

بر جاده های بی پایاب

بر میدان های از آدمی پُر

نام تو را می نویسم

 

روی چراغی که بر می افروزد

بر چراغی که فرو می رد

بر منزل سراهایم

نام تو را می نویسم

 

بر میوه ی دوپاره

از آینه و از اتاقم

بر صدف تهی بسترم

نام تو را می نویسم

 

روی سگ لطیف و شکم پرستم

بر گوشهای تیز کرده اش

بر قدم های نو پایش

نام تو را می نویسم

 

بر آستان درگاه خانه ام

بر اشیای مأنوس

بر سیل آتش مبارک

نام تو را می نویسم

 

بر هر تن تسلیم

بر پیشانی یارانم

بر هر دستی که فراز آید

نام تو را می نویسم

 

بر معرض شگفتی ها

بر لبهای هشیار

بس فراتر از سکوت

نام تو را می نویسم

 

بر پناهگاه های ویرانم

بر فانوس های به گِل تپیده ام

بر دیوار های ملال ام

نام تو را می نویسم

 

بر ناحضور بی تمنا

بر تنهایی برهنه

روی گامهای مرگ

نام تو را می نویسم

 

بر سلامت بازیافته

بر خطر ناپدیدار

روی امید بی یادآورد

نام تو را می نویسم

 

به قدرت واژه ای

از سر می گیرم زندگی

از برای شناخت تو

 من زاده ام

تا بخوانمت به نام:

آزادی                                        

 

سروده ی پل الوار


 

و  امروز به یاد دیوار های سلول، بر سر در این محفل نام تو را می نویسم

 آزادی

۱۴مرداد می گذرد با تمام همبستگی ها و فریادهایش

 اما دیوارها می مانند با بغض فروخورده ی آزادی

معرفی آثار: 3 کتاب از محسن مخملباف (بخش دوم)

گفتم آهن‌دلی کنم چندی                  ندهم دل به هیچ دل‌بندی

سعدیا دور نیک‌نامی رفت                   نوبت عاشقی‌ست یک‌چندی

2. نوبت عاشقی:

( برای دیدن شناسنامه‌ی کامل کتاب، از روی سایت شخصی مخملباف روی عنوان کتاب کلیک کنید. در آن‌جا می‌توانید نسخه‌ای از کل کتاب را نیز دریافت کنید. برای دریافت هر بخش نیز روی عنوان آن اشاره کنید.)

 

مجموعه‌ای حاوی 2 داستان کوتاه و 3 فیلم‌نامه؛

داستان اول؛ «محبوبه‌های شب» روایت پسربچه‌ای خیال‌باف و بازی‌گوش است از خیالات کودکانه‌اش.

نکته: همه‌ی داستان‌ها و فیلم‌نامه‌های کتاب در سال 68 نگاشته شده‌است، غیر از این یکی که در تابستان 65 به رشته‌ی تحریر درآمده است.

 

داستان دوم؛ «مرا ببوس» که 3 روایت است از عشقی ناکام‌مانده و زیبا. عشقی که در جریان مبارزات سیاسی پیش از انقلاب بین پسری مبارز، به نام مصطفی، و دختری بی‌تفاوت، به نام مرضیه، شکل می‌گیرد و در سلول 6 از بند 3 کمیته‌ی مشترک ضد خرابکاری جاودانه می‌شود.

روایت اول جریان شکل‌گیری این عشق را از زبان مصطفی، که اکنون زندانی شده است، بیان می‌کند. مخاطب او بازپرس پرونده است. روایت دوم به شیوه‌ی جسورانه‌ی نامه‌نگاری پرداخت شده است. نامه‌هایی به غایت عاشقانه و نوستالژیک؛ نوستالژیک از آن لحاظ که آن شعر معروف مشیری به نام «کوچه» در برگیرنده‌ی کل یکی از نامه‌هاست:

 

بی تو مهتاب‌شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم...

 

مبارزات سیاسی آن دوران در این نامه‌نگاری‌ها تنها بهانه‌ای برای ابراز عشق تلقی می‌شود؛ مسئله‌ای که شاید برای برخی مقدس مآبانِ آن دوران بحث برانگیز باشد. و اما روایت سوم روایت حسن، دوست و هم‌رزم مصطفی است. روایتی که شیدایی مرضیه در زندان و لحظه‌هایی که دور از مصطفی است را به تصویر می‌کشد. این شیدایی به کل زندان سرایت می‌کند و زندان‌بانان این شورش‌ها را به حساب مرضیه می‌ریزند و او را زیر شکنجه می‌کشند.

تبحر مخملباف به نثرنویسی باز هم در این‌جا برایم جلب توجه کرد. فضاسازی مخملباف در این داستان کوتاه بسیار زنده است. بی‌گمان این قسمتی از خاطرات چهار سال زندانی شدن او در همان کمیته‌ی مشترک ضد خرابکاری نیز هست.

 

فیلم‌نامه‌ی اول؛ «سه تابلو»

ماجرای مرد نقاش و علیلی را روایت می‌کند که زنش به دنبال استثمار هنر اوست و در پی فروختن تابلوهای نه‌چندان عام‌پسند اوست.

نکته‌ی حائز اهمیت در این‌جا استبداد زن نسبت به مرد و اجتناب نویسنده از به کار بردن مضامین فمینیستی در این فیلم‌نامه است. مخملباف سعی کرده است این پرهیز را در سایر نوشته‌ها (و حتی فیلم‌هایش) نیز دنبال کند.

 

فیلم‌نامه‌ی دوم؛ «نان و گل»

داستان پسربچه‌ای به نام عیسی است که در معرکه‌ی سنگسار زنی دختر زن محکوم به رجم را نجات می‌دهد و فیلم‌نامه با سکانس‌هایی از خیابان‌گردی و گل‌فروشی و دیگر ماجراهای این بچه‌ها ادامه پیدا می‌کند. نکته‌ی جالب فیلم‌نامه سکانس سنگسار است، که یک بار برای مادر دختر در پرده‌ی اول و یک بار برای مادر پسر در پرده‌ی آخر (در واقع سکانس آخر) آورده شده است. این فیلم‌نامه برای هندوستان و شرایط آن اقلیم نوشته شده‌است. اما اگر مخملباف پیش‌بینی می‌کرد که قرار است 19 سال بعد در یکی از شهرهای ایران مردم هنوز هم شاهد چنین واقعه‌ای باشند، شاید این فیلم‌نامه را برای ساخت در همین مملکت می‌نوشت و بُعد اجتماعی فیلم‌نامه را پررنگ‌تر و جذاب‌تر می‌کرد. اما به همین دلیل (یعنی شرایط اقلیمی فیلم‌نامه) باید گفت این فیلم‌نامه بیش‌تر وضعیت اسف‌بار کودکان بی‌سرپرست و کارگر را برای جامعه‌ی جهانی به تصویر می‌کشد و از ذکر وجوه رومانتیک رابطه‌ی دختر و پسر تا حدی پرهیز می‌کند. البته این فیلم‌نامه تا آن‌جا که من مطلعم به فیلم در نیامده است.

 

فیلم‌نامه‌ی سوم؛ «نوبت عاشقی»

پیرمردی کم‌شنوا با یک قفس و میکروفنی که به سمعکش متصل است در پی به دست آوردن پرنده‌ای گمشده است. یکی از روزها در یک پارک جنگلی متوجه زن و مردی موبور می‌شود. او زن را شناسایی می کند و به مرد مومشکی، که شوهر زن محسوب می‌شود، اطلاع می دهد. مومشکی در ملاقات های بعدی آنها را تعقیب می‌کند و موبور کشته می‌شود. شوهر در دادگاه محاکمه می‌شود. دادگاه انتخاب و نحوه اعدام را به خود او واگذار می‌کند. شوهر غرق شدن در دریا را بر می‌گزیند...

این داستان با همین خط ساده و سیر طبیعی روایت نمی‌شود، بلکه در سه اپیزود و با سه روایت متفاوت بیان می‌شود. مخملباف به این شیوه مسایل مهم و قابل بحثی را مطرح می‌کند؛از جمله «نسبی بودن حقیقت» یا «چیستی حقیقت عشق» یا «نابودی عشق در وصال» و ...

اما نکته‌ی جالب این‌جاست که یکی از مهم‌ترین انتقاداتی که آن زمان به فیلم‌نامه می‌شد این بود که مسئله‌ی ارتباط با نامحرم در این فیلم به شکل مثبتی نمایش داده شده و به دلایلی از این قبیل از اکران عمومی فیلم جلوگیری به عمل آمد. در این باب سید مرتضی آوینی و هم‌فکرانش نقدهای بسیار تندی به مخملباف کرده‌اند، که نمونه‌ای از آن را این‌جا می‌توانید ببینید.

از آن سو نیز به شکلی غیر منتظره «دکتر سروش» در جبهه‌ی مخملباف قرار می‌گیرد و مفاهیم ارائه شده در این فیلم‌نامه را مثبت ارزیابی می‌کند و به فاشیست‌ها توصیه می‌کند دست از «تقدیس خشونت» بردارند. مصاحبه‌ی دکتر سروش را نیز این‌جا می‌توانید بیابید. برای دیدن سایر نقدها و یادداشت خود مخملباف درباره‌ی این فیلم‌نامه می‌توانید به صفحه‌ی «نوبت عاشقی» در سایت شخصی مخملباف مراجعه کنید.

 

دهانت را می‌بویند، مبادا گفته باشی دوستت دارم.         – شاملو –

Brautigan

نمی دونم تا حالا سعی کردین براتیگن بنویسید یا نه ؟ می دونید مثل رومان نوشتنه یعنی مثل رومان نوشتن یک روزی باید شروع شود البته این منوط به این است که از خواندن یک نوشته که توسط براتیگن روی کاغذ نقش بسته لذت ببرید.
این آقای ریچارد براتیگن کسی است که می توان او را یک نویسنده پست مدرن دانست . او کتابی دارد با عنوان صید قزل آلا در آمریکا که در این کتاب همراه با خواند مطالبی درباره ماهی گیری ، نقد رادیکال و هجو بازیگوشانه جامعه آمریکا را نیز صید می کنید. می گن براتیگن از برجسته ترین نویسندگان نسل بیت(نه سبک بیت) آمریکاست و کتاب صید قزل آلا در آمریکا حتی در قیاس بار آثار دیگر نویسنده و آثار دهه های بعد سایر نویسندگان شاخص ترین و رادیکال ترین نمونه تولید ادبی پست مدرن است.
خواندن این کتاب کار چندان آسانی نیست . نوشته بسیار کوتاه است. من در خواندن آن دچار مشکل شدم البته به نظر من کمی در ترجمه هم مشکل وجود دارد. ولی برای معرفی بیشتر این نویسنده یکی از نوشته او را از کتاب صید قزل آلا در آمریکا برایتان می نویسم :
مطلعی به نهر گرایدر:
Moorsville ، واقع در ایالت Indiana ، شهر زادگاه John Dilinger است ، و یک موزه جان دلیتجر هم دارد شهر . می توانید بروید تو بگردید.
بعضی شهر ها معروفند به پایتخت هلوی آمریکا ، یا پایتخت گیلاس یا پایتخت صدف ، و همیشه هم یک جشنواره است با عکس یک دختر خوشگل که مایو تنش کرده.
مورزویل ، واقع در ایالت اندیانا پایتخت جان دیلینجر است.
این اواخر مردی با زنش اثاث کشی کرد به آنجا و دید که زیر زمینش را صدها موش پر کرده اند ، موش های عظیم الجثه فس فسو که چشم دارند عینهو بچه ها.
چند روزی که زنش می بایست پهلوی چند قوم وخویش می رفت ، مرد رفت و یک کالیبر 38 با کلی فشنگ خرید . بعد رفت توی زیر زمینی که موش ها بودند و بناکرد به تیر اندازی به آنها . موش ها خم به ابرو نیاوردند. انگار که فیلم سینمایی است ، به جای چس فیل بنا کردند هم نوعان مرده خودشان را خوردن.
مرد راه افتاد رفت بالای سر موشی که مشغول خوردن یکی از دوستانش بود وچسباند لوله تپانچه را به سرش . موش جم نخورد و به خوردن ادامه داد. خشاب که صدا کرد و عقب رفت ، یک لحظه دست از گاز زدن برداشت و از گوشه چشم نگاه کرد. اول به تپانچه ، بعد به مرد. یک جور نگاه دوستانه انگار که بخواهد بگوید " مامانم جوان که بود عین دینا دوربین می خواند" .
مرد ماشه را کشید . اصلا شوخی سرش نمی شد.
همیشه یک برنامه تک ، یک برنامه دوتایی و یک برنامه همیشگی می گذارند در تالار بزرگ نمایش مورزویل ، واقع در ایلت ایندیا نا : پایتخت جان دلینجر.
البته باید بگم که این جان دلینجر یه جوایی همون رابین هوده خودمونه فقط با این تفاوت که در ده 30 جزو بزرگترین سارقان بانک و البته از افراد محبوب آن دوره بوده است!

الان که یکم بیشتر ازین کتاب را خواندم واقعا احساس می کنم نمی فهمم که چرا باید این کتاب را بخونم . یک چیز جالب سانسور زیاد این کتاب است البته این کتاب سرشار از بد دهنی های مخصوص آمریکایی هاست !

گاهی فکر می کنم سبک این نوشته همانند نوشته های ایتالی کالوینو است!

افسانه ی تایلر داردن

"مردم همیشه از من می پرسند آیا تایلر داردن را می شناسم؟"
فیلم "باشگاه مشت زنی"(fight club) با این مونولوگ شروع می شود.
اگر فیلم را دیده باشید شاید کمی او را بشناسید. ولی تایلر داردن واقعا که بود؟ یک تروریست؟ یاغی(rebel)؟ قهرمان؟ مخترع باشگاه مشت زنی؟ بمب ساز؟ یک دیوانه یا یک پیامبر؟

اگر فرزند خلف عصر طلایی مصرفگرایی نخواهد مصرف کند چه می کند؟ ساده است؛ تولید می کند! ولی چه؟ بمب!! چیزی که تولید را منهدم کند، چیزی که تمدن را از بین ببرد. تایلر از چربی انسان بمب تولید می کند، برای انسان مصرفگرای بی مصرف، مصرفی در خور پیدا می کند.

"مرد، من در باشگاه مشت زنی قوی ترین و باهوش ترین مردانی را می بینم که تا بحال زندگی کرده اند. من تمام این استعدادها را می بینم، و خودمان را می بینم که تلفش می کنیم. خدا لعنت کند، تمام یک نسل بنزین می زنند، پیشخدمتی می کنند؛ برده هایی با یقه ی سفید. تبلیغات ما را وادار به دنبال کردن ماشین و لباس کرده اند، به شغل هایی مشغولیم که از آنها متنفریم تا بتوانیم آشغال هایی بخریم که نیاز نداریم. ما بچه های وسطی تاریخ هستیم. بدون هدف و جا. نه جنگ بزرگی داریم. نه پریشانی بزرگی. جنگ های بزرگ ما جنگ های روحی اند... پریشانی بزرگ ما زندگی ماست. ما همه با تلوزیون بزرگ شدیم تا باور کنیم که روزی میلیونر خواهیم شد، و خدایان سینما و ستاره های راک. ولی ما نمی شویم. و این واقعیت را بسیار کند می آموزیم. و ما خیلی خیلی گند زده ایم"

این مانیفست تایلر داردن است. هر چند ساده و پیش پا افتاده است ولی هنوز در رویاهای انسان مدرن وجود دارد و گاهی تبدیل به کابوس می شود و انسان مدرن را بیدار می کند تا به او بفهماند که خود کالایی بیش نیست که به مصرف کارخانه ای عظیم می رسد که بهتر از تایلر می داند چگونه از چربی انسان استفاده کند.

تایلر داردن واقعا که بود؟! تایلر واقعی نیست! تایلر داردن فقط در مغز جک وجود دارد. چیزی است که جک، شخصیت اصلی فیلم، می خواهد ولی نمی تواند باشد. توهم آزادی ذهنی است که از آزادی جز حق انتخاب در نوع کالای مصرفی چیزی ندیده. توهمی است که آزادی انسان را جز در نابودی آن نمی بیند.
تایلر داردن اسطوره ی تراژدی دنیای مدرن است.

معرفی آثار: 3 کتاب از محسن مخملباف (بخش اول)

محسن مخملباف را بیشتر به عنوان یک فیلم‌ساز می‌شناسیم و برای معرفی‌اش اغلب بر آثار سینمایی‌اش تکیه می‌کنیم. اما این‌جا می‌خواهم او را با نگاهی به آثار مکتوبش بشناسانم. هرچند عده‌ی زیادی از منتقدان بر این باورند نمی‌توان مولفه‌ی مشترکی بین آثار مخملباف یافت و اساسا مخملباف را مولف به حساب نمی‌آورند.


شاید این عقیده در مورد فیلم‌های مخملباف صحت داشته باشد و حتی چرخش ایدئولوژیک مخملباف در اواخر دهه 60 را به عنوان شاهدی بر این مدعا می‌پذیرم، ولی معتقدم در مورد فیلم‌نامه‌ها، داستان‌ها و مقاله‌های منتشره از سوی وی باید کمی بیشتر دقت کنیم. و چون به نظر من مبانی فکری و اعتقادی مولف در متن بروز شفاف‌تری نسبت به تصویر دارد، می‌توان محسن مخملباف را مولف رمان «باغ بلور»، فیلم‌نامه‌ی «سلام بر خورشید» و مجموعه داستان-فیلم‌نامه‌ی «نوبت عاشقی» نامید.



(برای دیدن شناسنامه‌ی کامل کتاب، از روی سایت شخصی مخملباف روی عنوان کتاب کلیک کنید.)


1. باغ بلور


[تقدیم به زن؛ زن مظلوم این دیار]


داستان با صحنه‌ی زایمان دردناک یک زن آغاز می‌شود. فضاسازی بی‌نظیر مخملباف در ابتدای کتاب بسیار مجذوب‌کننده است. به شخصه احاطه‌ی او بر کلمه را به عنوان یک سینماگر در هیچ کدام از هم‌صنفانش سراغ ندارم.


این رمان داستان چند زن را روایت می‌کند که جنگ 8 ساله‌ی ایران زندگی آن‌ها را به شدت تحت تاثیر قرار داده است. آن‌ها در ملکی مصادره‌ای زندگی می‌کنند که همین ملک نیز در شرف بازپس‌گیری از سوی صاحبش است و سرای‌داری دارد به نام خورشید؛ زنی که ماجرای زنانه‌ی پر افت و خیزی را حکایت می‌کند. (؛ ماجرایی که روایتی از آن را به شیوه‌ای دیگر در کتاب «سلام بر خورشید» می‌بینیم.) خانواده‌ی دیگری که در یکی از اتاق‌های این ملک زندگی می‌کنند، از یک پدر و مادر پیر، و عروس بیوه شده‌شان تشکیل می‌شود که تنها از اندک مقرری بنیاد شهید ارتزاق می‌کنند. بیوه‌ی دیگری نیز در این خانه هست که تنها راه رهایی از رنج تنهایی و فقر را در ازدواج مجدد می‌بیند.



نویسنده با استفاده از این شخصیت‌ها ،که به لحاظ دراماتیک بسیار غنی هستند و ظرفیت پیش بردن رمانی بزرگ‌تر از باغ بلور را هم دارند، داستانی بی‌همتا نقل می‌کند که بسیار باورپذیر، اجتماعی و تلخ است. این رمان را می‌توان در زمره‌ی ادبیات جنگ قرار داد، البته نویسنده به سیاست‌های آن دوران و مخصوصا بی‌توجهی مسئولین به وضعیت خانواده‌ی شهدا انتقاد می‌کند و حتی از زبان یکی از آن زنان به شدت جنگ را تقبیح می‌کند. کاری که در سال 1365 و در بحبوحه‌ی جنگ چندان خوب تلقی نمی‌شد. با این همه پای‌بندی و توجه مخملبافِ آن دوران به ارزش‌های اسلامی و حتی انقلابی در آینه شخصیت‌های داستانش بسیار آشکار است. پای‌بندی‌ای که اکنون پس از گذشت سال‌ها، دست‌کم از لحاظ انقلابی و سیاسی، بسیار کم‌رنگ شده است.



مخملباف، آرمان‌گرایی که چهار سال و پنج ماه در بند رژیم سابق بود و جزو پیش‌قراولان اسلامی کردن هنر بعد از انقلاب به حساب می‌آمد کم‌کم آماده‌ی یک چرخش ایدئولوژیک می‌شود. چرخشی که در سال 69 با فیلم «نوبت عاشقی» و سپس کتاب «نوبت عاشقی» سرعت می‌گیرد. این چرخش هم ماجرایی پر افت و خیز دارد. پس منتظر باشید، (قرار نبود این معرفی چندپاره شود اما شد دیگر ...)


سعدیا دور نیک‌نامی رفت... نوبت عاشقی‌ست یک چندی ...