محفل

خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار!

محفل

خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار!

سلام. اول. مرام.

"ب"

 

سلام

گفتم اولین نوشته‌ام اینجا از خودم نباشه بهتره.

تا برسه روزی که همه‌اش از خودش باشه. حتا روزی که همه‌اش خودش باشه که از خودش میگه. حتاتر روزی که در کل همه‌اش خودش باشه، چه بگه چه نگه...

-----

اول

قلب‌ات را پیشوای زبان‌ات قرار ده.

و زبان‌ات را حرکت مده مگر:

به اشاره‌ی قلب‌ات

و تایید عقل‌ات

و رضای ایمان‌ات

"امیرالمومنین(ع)

-----

پ ن 1: نگید یارو تا نوک انگشت‌اش رو بیشتر نمی‌بینه و حصر عقلی بسته روی یک نفر. نه عزیزم!  بسیار خوبان دیده‌ام... باز هم لازم باشه می‌بینم! اما فعلا این‌که نوک انگشت‌مان نشان‌اش می‌دهد همه را زمین زده!

 

پ ن 2:  "زبان" را -که قرار است قلب پیشوایش باشد- "قلم" هم می توان گرفت، امروزه حتا کلیدهای کی‌بورد را نیز شامل می‌شود! عطا گفتند: مرام‌نامه‌ی مکتوب یا مشخصی با حد و مرز معین فعلا موجود نیست. مرام ما که اینجا برای بودن همین چهار گام است که گفتم (گفتند) :

 

اول اشاره قلب => بعد به شرط تایید عقل => و در نهایت به شرط رضای ایمان => گفته (نوشته) می‌شود.

 

ولی اگر همین هم به نظرتان خطاست اصلاحش کنید تا کج‌راه نمانیم. و اگر خطا نیست می‌شود به عنوان پیش نویس مرام‌نامه ببریدش صحن علنی برای رای گیری. می شود هم خطا نباشد و نبرید. می شود هم خطا باشد و ببرید...

 

..::یاعلی::..

 

گور به گور

شب بود ، ساعت به دیر وقت نزدیک می شد...دراز کشیده یا ایستاده نمی دانم ، فقط می دانم کتابی را دستم گرفتم که تا چند روز بعد از آن نتوانستم تمامش کنم ... داستانی پیچیده ، اما نه با موضوعی پیچیده ، بلکه با سبک نگارش پیچیده اما بسیار زیبا و روان . ذهن را به تکاپو می اندازد و حافظه ای خوب می طلبد ... سبک روایت داستان با نمک است، اینکه شما حادثه ای را از زبان افراد مختلف حاضر در آن حادثه بیان کنید و زوایای دید مختلف افراد را در داستان خود منعکس کنید کار را اندکی پیچیده می کند اما نثر زیبا و استفاده به جا از کلمات این پیچیدگی را برطرف می سازد .
در کنار تمام این خصوصیات ترجمه ی زیبای استاد نجف دریابندری ، کتاب "گور به گور*" نوشته "ویلیام فاکنر" را کامل می کند.
* : as I lay : dying

فرنی و زوی



فرنی و زویی(Franny and Zooey) نوشته ی جی.دی.سلینجر (نویسنده ی ناتور دشت) شامل دو داستان کوتاه است. داستان اول، فرنی، به ماجرای قرار ملاقات آخر هفته ی فرنی گلس، کوچکترین عضو خانواده ی گلس، با دوست پسرش، لین کاتل، می پرداز و شرح بحران روحی فرنی در رستوران است. داستان دوم، زویی، به قول نویسنده فیلم خانودگی منثوری است که شخصیت اصلی اش زویی گلس، آخرین پسر خانواده ی گلس، بازیگر و مجری 25 ساله ی تلوزیون می باشد و داستان واکنش زویی در برابر بحران روحی فرنی را به تصویر می کشد.

فرنی و زویی
جی.دی.سلینجر
ترجمه ی امید نیک فرجام
انتشارات نیلا
157 صفحه
1500 تومان

آقایان دینتان در هواست...

خداوند متعال در قران کریم می فرماید : "لِّیَغْفِرَ لَک اللَّهُ مَا تَقَدَّمَ مِن ذَنبِک وَ مَا تَأَخَّرَ وَ یُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَیْک وَ یهْدِیَک صِرَطاً مُّستَقِیماً "...سوال اساسی و مهم اینجاست ، مگر پیامبر اسلام معصوم نبوده اند ، چرا خداوند متعال فرموده اند که گناهان گذشته و آینده تو را مورد بخشش قرار می دهم ؟

دو نمونه از جواب های به این مسئله :

تفسیر نمونه :
http://www.amiralmomenin.net/books/persian/tafsir/j22/10670001.htm#link5

در این تفسیر ، اشاره اصلی به قضیه ی نسبت دادن گناهان به پیامبر است برای همین بنده به شخصه اصلا تفسیری که از این آیه در تفسیر نمونه آمده را نمی پسندم به 2 دلیل :
1. کلا در ایه هیچ اشاره ای به این مسئله نشده و یا حتی در ایات بعدی ، پس نمی توان نتیجه گرفت منظور گناهان نسبت داده شده به آن حضرت است (raVen می گوید : "به نظر می رسد در تفسیر نمونه یک ماله طولی روی قضیه کشیده شده " ).


تفسیر المیزان :
http://www.ghadeer.org/qoran/almizan/j18/al180030.htm#link260

خدایش بیامرزد این شیخ بزرگ را ، علامه را می گویم ، بسیار زیبا در این تفسیر به این موضوع پرداخته اند ، تمام حالات را بررسی و رد کرده اند اما ایشان نیز نتوانسته اند جوابی قابل قبول برای این سوال ارائه دهند...

- چرا این سوال می تواند اهمیت داشته باشد :
تنها دلیل اهمیت این سوال (واقعا آنقدر اهمیت ندارد این سوال اما مسئله دردسر ساز و مهمیست...) اینست که اگر بگوییم پیامبر گناهانی داشته ، چگونه می توان به سخنان فردی که خود گناه می کند بعد به دیگران می گوید گناه نکنید گوش داد ؟ در سطح بالاتر می توان گفت چگونه می توان به سخنان کسی که خود گناه می کند اصولا اعتماد کرد ؟ و اصلا کسی که احتمال خطا و لغزش دارد چرا باید پیامبرشود ؟ و عملا تمام قضیه وحی و اینها زیر سوال می رود و عملا اسلام دینی من درآوردی و خود نوشته می شود...

از طرفی مسئله امامت علی مطرح است که آن را در جواب نظر سجاد کمی بیان کرده ام...


راه حل اهل سنت : (این را نیز نمی دانم که اهل سنت برای این قضیه زیر را گفته اند که مشکل سوال را حل کنند یا برای چیز دیگر اما حداقل می توان با این تفکر اهل سنت این آیه را بدون نیاز به تغییر معنی توجیه کرد...)
این نیز جالب است که بدانید اهل سنت در جواب این قضیه می گویند پیامبر اسلام فقط در گرفتن وحی عصمت دارد و در عمل به وحی و ارائه وحی معصوم نیست .

کارخانه ی تولید کارگر

مدرسه و نظام آموزش و پرورش از بزرگترین دستاورد های انقلاب صنعتی است. رویای آموزش همگانی و رایگان با ظهور کارخانه های عظیم به حقیقت پیوست و حتی زودتر از کارخانه ها مانند قارچ در تمام جهان پخش شد. پیدایش مدرسه در دنیای مدرن به معنی نبود آموزش در جهان ماقبل صنعتی نیست. فرهنگ های مختلف هر کدام به شیوه ی خود علوم و معارف خود را نسل به نسل به فرزندان خود منتقل می کرده اند، ولی هیچ کدام از این روش ها توانایی برآوردن نیازهای دنیای مدرن را نداشتند. جامعه ی صنعتی از یک طرف نیازمند کارگرانی فرمانبردار با احساس مسئولیت زیاد و خوگرفته به کار یکنواخت و بظاهر عبث بود و از طرف دیگر افرادی یکدست برای مصرف تولیدات یکدست و انبوه کارخانه های خود داشت. از این رو نظام آموزشی جدید هرچند با حسن نیت و آرمان "آموزش رایگان برای همه" بوجود آمده بود و به سرعت رشد می کرد ولی از همان ابتدا به گونه ای سامان یافت تا اهداف جامعه ی صنعتی را برآورده سازد. مدرسه با لباس فرم یکسان برای همه و ساعات درسی مشخص و ممتد و ... تبدیل به بزرگترین کارخانه ای شد که تمام افراد جامعه موظف بودند قسمتی از زندگی خود را در آن بگزرانند. البته نباید نتیجه ی مطلوب افزایش سطح سواد همگانی و ... را نادیده گرفت ولی در عمل بیش از نصف چیز هایی که در مدارس آموزش داده می شد هیچ گاه در زندگی آینده محصلان وارد نمی شد. آموزش چندان هم رایگان نبود، بهای آن ساعاتی بود که برای تبدیل شدن به انسان مدرن و کارگر مدرن از دست می رفت، که چه خوب چه بد گریز ناپذیر بود. نظام آموزش و پرورش در همان کودکی انسان ها را آماده ی ورود به دنیای مدرن و بخصوص کارخانه ها می کرد بدون اینکه هیچ راه دیگری غیر از آن وجود داشته باشد و اگر کسی وارد آن نمی شد خود به خود از جامعه طرد می شد و جایش در زاغه نشین های اطراف شهر ها بود.خروجی این کارخانه ی عظیم انسانی اصلی ترین ماده ی اولیه ی کارخانه های دیگر بود؛ نیروی کار

جنگ جنگ !

"...جنگ واقعی رزمگاه های قدیمی "هونگ جائو" و "لونگ هوا " بود که هر بهار استخوان مردگان دوباره در شالیزارها سبز می شدند و به سطح اب می آمدند ؛ جنگ واقعی هزاران پناهنده ی چینی بود که انبوه انبوه در جان پناه های چوبی پوتونگ از وبا می مردند ؛ جنگ واقعی سرهای غرقه به خون سربازان کمونیست بود که در سراسر بند چینی ها بر سر نیزه زده بودند ... در جنگ واقعی کسی نمی داند طرف کیست ، و نه پرچمی در کار است ، نه گوینده ای ، نه برنده ای . در جنگ واقعی دشمنی در کار نیست ... " جی جی بالارد ، امپراتوری خورشید


نگاهی عمیق بیایید به جنگ بیاندازیم ...شاید نیاز است نگاهی به خانه های خراب شده بیاندازیم ، شاید نیاز است به بچه های یتیم شده بیاندازیم ، شاید نیاز است نگاهی به زنهای فاحشه شده بیاندازیم ، شاید نیاز است نگاهی به نسل های سوخته بیاندازیم ... اما چرا جنگ را باید مورد تنفر قرار دهیم ؟

چرا باید به خاطر به خدا رسیدن عده ای ، عده ای بی سرپرست شوند ؟ چرا باید به خاطر فرونشاندن خشم عده ای بچه هایی بی پدر یا مادر شوند ؟ چرا باید به خاطر اشتهای بعضی آقایان ، خانواده هایی بی خانمان شود ؟

من در تحیرم ! چگونه می توان جنگ را دوست داشت...نمی توان کتمان کرد که در جنگ آدمی به رشد می رسد آن هم به خاطر سیل گلوله ها و ترس از مردن است نه اینکه صرفا جنگ آدمی را پر بار می کند ، باور ندارید ؟ نگاه کنید به این همه عزیزی که چندین سال در جنگ بوده اند و الان در منجلاب فساد غرق شده اند ...

من در تحیرم که چرا ادبیاتی به نام ادبیات جنگ داریم در حالی که این نوشته ها نمکی ست بر زخم پسران بی پدر !

نگاه کنید به فرهنگ جوامع قبل و بعد از جنگ !
جنگ های جهانی را دیدند ، در این طرف شخصی صلیبی می بوسید و بر می خواست گلوله ای در سر آن طرفی خالی می کرد ، و در این سمت هم آن یکی صلیبی می بوسید و بر می خواست و گلوله ای در سر این یکی خالی می کرد این بود که نیچه را واداشت به اقرار مردن خدا و هاکسلی را واداشت به نوشتن کتاب دنیای قشنگ نو ...
جنگ ما را نگاه کنید ! مردم شاد ایرانی ، که تعطیلات خود را در کنار جویباران و صحرا خوش می کردند ، اشعار حافظ می خواندند و سعدی را به هم هدیه می دادند ، به ناگاه در غمی عظیم فرو رفتند ، دیگر گلستان ها و بستان ها خرابه شد ،دیوان حافظ دیگر خاک می خورد چرا که اهنگران پشت بلندگوها نعره می زد ، دیگر کسی روز خوشی نداشت ، همه افسرده از تعدد شهید ها ... دایی ام که دوره 10 مفید است و سالهای پایانی ه جنگ را دیده بود می گفت به ما می گفتند :"بچه ها این دو تا تپه را می ریزیم می گیریم و ایشالا شب همون جا شام رو با هم می خوریم..."بعد می رفتند n نفر کشته می دادند و شامشان را در خون اب و کاسه سر از هم پاشیده رفیقان می خوردند...اینها به خدا رسیدند اما چرا دیدها را باز نمی کنید ؟ عزیزانی که ادعای قلب و عشق می کنید ، عزیزانی که ادعای عقل و معرفت می کنید ، چرا نگاه نمی کنید به اینکه چند پسر بی پدر شدند ، چند نسل باید در عزای از دست دادن پدر خود بسوزند ، چند قبر باید کنده شود شاید جوابگوی تعداد اجساد باشد...چرا نگاه نمی کنیم به اینکه خرمشهر هنوز هم مخروبه ای بیش نیست و آقایان و مسئولان برای پز دادن به اینکه ما باعث شدیم جوانانمان به اجبار به خدا برسند آن را نمی سازند...


حساب کنید عراقی هایی که بی دلیل کشته شدند ، ایرانی هایی که بی دلیل بی خانمان شدند و یا جوانانشان پرپر شدند ...

بی خردان و ظاهر بینان ، فکر می کنند من می گویم در مقابل هجوم دشمنان باید نشست و نگاه کرد اما نه ، باید از جنگ تنفر داشت اما وقتی که حمله ای به کشور شد نه بخاطر حکومت ، نه به خاطر امام ، نه به خاطر کشور ، فقط به خاطر دوستانی که در کنار ما می جنگند و وقتی کشته می شوند پایمان را روی جسدشان می گذاریم و جلو تر می رویم ، یه خاطر آنان که روی سیم خاردار می خوابند تا دیگران رد شوند و جسدشان را باد با خود می برد ، فقط به خاطر آنها می جنگیم...اما همیشه زمزمه می کنم که جنگ کثیف ترین و مزخرفترین اتفاق در جوامع بشریست...

عقرب روی پله های راه آهن اندیمشک

سوار می شوی .
قطار به راه می افتد حس می کنی سیاهی کش می آید و همه چیز پشت سرت جا می ماند. تو می روی و او می ماند .
بین دو واگن ایستاده ای و قطار تتق تتق تتق می رود به سوی تهران .
لحظه غریبی است. سخت است. دل بزرگی می خواهد، اما تو تحملش را نداری . بغضت می ترکت و گریه میکنی.
بوی شکلات و کاه توی سرت می پیچد...نباید توی کوپه ها بروی ، چون آلوده است. چون چرک و خون ، واگیر دار است. دست به هر چیز بزنی پوستت تاول می زند.
تتق تتق تتق ...
....مامور قطار دوباره می آید . می گوید قبل از اینکه به تهران برسی پیاده شو. می گوید توی راه آهن پر لز مامور است . گمان می کنند فراری هستی . قطار جایی حوالی تهران نگه می دارد تا آبگیری کند . پیاده شو!
تتق تتق تتق ...
...- پاشو ببینم !...
لگدی به پهلویش خورد.
- اینجا چی کار می کنی ؟
چشم باز کرد و دژبانی را دید که باتوم به دست ببالای سرش ایستاده .
- مال کدوم گروهانی؟
دژبان سر باتوم را آهسته می زند به ستونی که او بهش تکیه داده بود.
-م م من...ش ش ش شهید شُ شدم!
تمام صحنه های این رمان واقعی است.
....هیس ... یکهو صدای قل قل قلیان قطع شد. در تلویزیون شیخی که ریش نداشت داشت حرف می زد. انگار ناراحت بود اما گاهی گوشه لبش زورکی بالا می رفت. همه گوش می کردند. می گفت: خب جنگه این نه اینکه به حمدالله پیروزی مهم باشه هست اما ما از اولش به لحاظ شما که می دونین همین شما رزمنده ها ما رو که چه جانفشانی ها واقعا این همه کردن بعدش از توپ و خمپاره خب چقدر شیمیایی زدن که نه اینکه ما بگیم نه کربلا رو نه خود پونصد و نود و هشت که قبول کنیم خود آقای خاویر پرز که گفته شروع کرده از اولش به یقین ما نبودیم بعدش که هی زدن و این همه خرابی واقعا این همه خونه ها می دونید شما چاه های نفت ما بسه دیگه شهدای ما به حمدالله ما زیر زور هیچ وقت که نرفتیم درد داره مصلحت نبود مگه اینکه...
تصویر چند لحظه قطع شد.
عقرب روی پله های راه آهن اندیمشک یا ازین قطار خون می چکه قربان!
حسین مرتضائیان آبکنار
نشرنی 1384
بالاخره باید این اتفاق می افتاد. هرچقدر هم یه چیزی رو مقدس نشون بدی بازم یکی پیدا می شه که حریم ها رو بشکنه و تقدسش رو زیر سوال ببره! حالا می خواد کار درستی باشه یا نه! اینکه از جنگ ایران عراق انتقاد کردن کار درستی هست یا نه رو کاری ندارم.
این جریانیه که چند سال راه افتاده و و هرچند بعضی اون رونمی پسندند اما تا تاریخ زنده است ادامه داره. اگر سینما رو سانسور می کنیم و اگر کتاب ها رو آتش می زنیم فقط حق نقد و قضاوت را از بازماندگان جنگ می گیریم و اون رو به تیغ تند و بی رحم نقد بازماندگان بازماندگان می سپاریم !