"...جنگ واقعی رزمگاه های قدیمی "هونگ جائو" و "لونگ هوا " بود که هر بهار استخوان مردگان دوباره در شالیزارها سبز می شدند و به سطح اب می آمدند ؛ جنگ واقعی هزاران پناهنده ی چینی بود که انبوه انبوه در جان پناه های چوبی پوتونگ از وبا می مردند ؛ جنگ واقعی سرهای غرقه به خون سربازان کمونیست بود که در سراسر بند چینی ها بر سر نیزه زده بودند ... در جنگ واقعی کسی نمی داند طرف کیست ، و نه پرچمی در کار است ، نه گوینده ای ، نه برنده ای . در جنگ واقعی دشمنی در کار نیست ... " جی جی بالارد ، امپراتوری خورشید
نگاهی عمیق بیایید به جنگ بیاندازیم ...شاید نیاز است نگاهی به خانه های خراب شده بیاندازیم ، شاید نیاز است به بچه های یتیم شده بیاندازیم ، شاید نیاز است نگاهی به زنهای فاحشه شده بیاندازیم ، شاید نیاز است نگاهی به نسل های سوخته بیاندازیم ... اما چرا جنگ را باید مورد تنفر قرار دهیم ؟
چرا باید به خاطر به خدا رسیدن عده ای ، عده ای بی سرپرست شوند ؟ چرا باید به خاطر فرونشاندن خشم عده ای بچه هایی بی پدر یا مادر شوند ؟ چرا باید به خاطر اشتهای بعضی آقایان ، خانواده هایی بی خانمان شود ؟
من در تحیرم ! چگونه می توان جنگ را دوست داشت...نمی توان کتمان کرد که در جنگ آدمی به رشد می رسد آن هم به خاطر سیل گلوله ها و ترس از مردن است نه اینکه صرفا جنگ آدمی را پر بار می کند ، باور ندارید ؟ نگاه کنید به این همه عزیزی که چندین سال در جنگ بوده اند و الان در منجلاب فساد غرق شده اند ...
من در تحیرم که چرا ادبیاتی به نام ادبیات جنگ داریم در حالی که این نوشته ها نمکی ست بر زخم پسران بی پدر !
نگاه کنید به فرهنگ جوامع قبل و بعد از جنگ !
جنگ های جهانی را دیدند ، در این طرف شخصی صلیبی می بوسید و بر می خواست گلوله ای در سر آن طرفی خالی می کرد ، و در این سمت هم آن یکی صلیبی می بوسید و بر می خواست و گلوله ای در سر این یکی خالی می کرد این بود که نیچه را واداشت به اقرار مردن خدا و هاکسلی را واداشت به نوشتن کتاب دنیای قشنگ نو ...
جنگ ما را نگاه کنید ! مردم شاد ایرانی ، که تعطیلات خود را در کنار جویباران و صحرا خوش می کردند ، اشعار حافظ می خواندند و سعدی را به هم هدیه می دادند ، به ناگاه در غمی عظیم فرو رفتند ، دیگر گلستان ها و بستان ها خرابه شد ،دیوان حافظ دیگر خاک می خورد چرا که اهنگران پشت بلندگوها نعره می زد ، دیگر کسی روز خوشی نداشت ، همه افسرده از تعدد شهید ها ... دایی ام که دوره 10 مفید است و سالهای پایانی ه جنگ را دیده بود می گفت به ما می گفتند :"بچه ها این دو تا تپه را می ریزیم می گیریم و ایشالا شب همون جا شام رو با هم می خوریم..."بعد می رفتند n نفر کشته می دادند و شامشان را در خون اب و کاسه سر از هم پاشیده رفیقان می خوردند...اینها به خدا رسیدند اما چرا دیدها را باز نمی کنید ؟ عزیزانی که ادعای قلب و عشق می کنید ، عزیزانی که ادعای عقل و معرفت می کنید ، چرا نگاه نمی کنید به اینکه چند پسر بی پدر شدند ، چند نسل باید در عزای از دست دادن پدر خود بسوزند ، چند قبر باید کنده شود شاید جوابگوی تعداد اجساد باشد...چرا نگاه نمی کنیم به اینکه خرمشهر هنوز هم مخروبه ای بیش نیست و آقایان و مسئولان برای پز دادن به اینکه ما باعث شدیم جوانانمان به اجبار به خدا برسند آن را نمی سازند...
حساب کنید عراقی هایی که بی دلیل کشته شدند ، ایرانی هایی که بی دلیل بی خانمان شدند و یا جوانانشان پرپر شدند ...
بی خردان و ظاهر بینان ، فکر می کنند من می گویم در مقابل هجوم دشمنان باید نشست و نگاه کرد اما نه ، باید از جنگ تنفر داشت اما وقتی که حمله ای به کشور شد نه بخاطر حکومت ، نه به خاطر امام ، نه به خاطر کشور ، فقط به خاطر دوستانی که در کنار ما می جنگند و وقتی کشته می شوند پایمان را روی جسدشان می گذاریم و جلو تر می رویم ، یه خاطر آنان که روی سیم خاردار می خوابند تا دیگران رد شوند و جسدشان را باد با خود می برد ، فقط به خاطر آنها می جنگیم...اما همیشه زمزمه می کنم که جنگ کثیف ترین و مزخرفترین اتفاق در جوامع بشریست...