محفل

خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار!

محفل

خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار!

سه از چهل – ویژگی های مدرنیسم(2/2)



"ب"


سلام


می گویند تا عقل اسکات نشود یا لااقل اقناع نشود یا لااقل‌تر ارضاء نشود باب «تعقل قلبی» را به آْن وسعتی که باید، نباید باز کرد. در غیر این‌ صورت آن‌وقت «عقل» مدام نق (!) می زند که من این را نمی‌فهمم، آن‌را نمی پذیرم، این‌یکی را باید بررسی کنم، آن دیگری را باید ببینم بقیه چه گفته‌اند و خلاصه گرفتار می‌شویم به این دست لاطائلات و از اصل مطلب می‌مانیم. این همه منازعات منطقی در راستای همان اقناع عقل است! (این هم گریزی به «هدف» که وعده اش را در کامنت پست «سیّاحان و خدایان» داده بودم!) همچین که عقل‌تان اقناع شد بگویید تا بگذریم! و تا اقناع نشده بگویید نگذریم.


البته اصل‌ تقدم اقناع عقل بر تعقل قلبی باب دیگری می طلبد که جایش بعد از این 40 تا ( یعنی بعد از اقناع عقل!) است. علی‌الحساب بگذریم.


---------


در باب ویژگی های مدرنیسم الف) ویژگى هاى معرفت شناختى و ب) ویژگى هاى هستى شناختى را در پست قبلی گفتیم، حالا ادامه اش:



ج) ویژگى هاى انسان شناختى مدرنیسم


مدرنیسم، نگاه ویژه اى به وجود انسان و جایگاه و اهداف او در جهان دارد که داراى مشخصاتى است، از جمله:


اول:


تأکید بر فردگرایى و اصالت انسان: مدرنیسم، ذهن (Subject) یا حیثیّت درونى انسان را در استقلال و آزادى کامل وى تعیین کننده مى داند. بر این اساس، انسان را موجودى مى داند که برخوردار از حقوق و وضعیّتى مستقل و خودمختار است که تعیین کننده ى قواعد و احکام مختلف زندگى است; از این رو هیچ کس نمى تواند از خارج حکمى صادر کرده و قانون یا وضعیّتى را بر او تحمیل کند. «کانت» در پاسخ به این پرسش که روشنگرى چیست، مى گوید: رفع قیمومیت از انسان، تکیه ى مطلق بر داورى هاى خود انسان و به رسمیت شناختن وجود او... در بستر مدرنیسم است که لیبرالیسم ظهور یافت و بر حقوق فردى انسان ها و رعایت بى چون و چراى آنها تأکید تام ورزید. همه ى انواع لیبرالیسم داراى فصل مشترکى هستند که عبارت است از طرد فشارهایى که قدرتى بیرونى با هر خاستگاه و غایتى به منظور خنثى کردن تعیّنات فردى اعمال مى کند.


البته فردگرایى داراى انواع مختلفى است، که در این جا مجال پرداختن به آنها نیست. همچنین مدرنیسم با ویژگى اصالت بخشى به انسان، او را در جایگاهى مى نشاند که همه چیز باید در خدمت وى قرار گیرد و راه سعادت و کامیابى انسان را تسلط هر چه بیشتر بر طبیعت و جهان پیرامون و استفاده از آنها مى داند. اصالت بخشى به انسان یا اومانیسم، از ویژگى هاى متعددى برخوردار است که برخى از آنها عبارتند از:


1. انسان را محور دانسته و به خواست ها و علایق انسانى سخت پاى بند است;


2. به عقل و شک گرایى و روش عملى به عنوان ابزارى مناسب جهت کشف حقیقت و ساختن جامعه ى انسانى معتقد است;


3. عقل و اختیار انسانى را به عنوان ابعاد بنیادین وجود انسان تلقى مى کند;


4. به جامعه ى باز و تکثرگرا معتقد است;


5. بر دموکراسى، به عنوان بهترین تضمین کننده ى حقوق انسان ها در برابر اقتدار فرمانروایان و حاکمان تأکید مى کند;


6. بر اصل جدایى نهادهاى دینى از دولت ملتزم است;


7. بر آن است که همه ى ایدئولوژى ها و سنّت ها، اعم از دینى، سیاسى یا اجتماعى، باید توسط انسان ارزیابى گردد، نه آن که صرفاً بر اساس ایمان پذیرفته شود;


8. این رویکرد خود، را بدیل واقع بینانه و معقولى براى الهیات و ایدئولوژى ها مى داند.



دوم:


تعریف سعادت انسان به سعادت دنیوى: در اندیشه ى مدرنیسم، انسان در صورتى سعادتمند است که از تنعّمات این جهان و رفاه هر چه بیشتر در این جهان برخوردار باشد. از این رو رویکرد لذت گرایانه بر جزء جزء اندیشه ى مدرنیسم حاکم است. این ویژگى مدرنیسم نیز ریشه در رویکرد لیبرالیستى آن دارد; چرا که لیبرالیسم در عرصه ى سعادت بشرى، کاملاً فردگرا و لذت جو و در پى تأمین لذات فردى است. از نظر «جان لاک»، که از پایه گذاران لیبرالیسم به شمار مى رود، سعادت به معناى تامّ کلمه عبارت است از حداکثر لذتى که حصول آن از ما ساخته باشد.


3. تأکید بر بعد مادى انسان در شناخت وى: گرایش شدید به برآورده ساختن لذات دنیوى فرد، باعث تمرکز افراطى وى بر بعد مادى شده و وى را از شناخت دیگر ابعادش باز مى دارد و نوعى شناخت ناقص، بسیار جزئى و در واقع کاذب از انسان به دست مى دهد. پیامد پافشارى بر این شناخت کاذب، علاوه بر به وجود آمدن نوعى خودبینى، که «تیلور» به آن اشاره مى کند، نوعى خودفراموشى است. در واقع، انسان در تمدّن و فرهنگ غرب براى برآورده ساختن هر چه بیشتر لذات مادى، با تکیه بر علوم تجربى، به شناخت جهان طبیعت و مهار آن روى مى آورد و بدین ترتیب خود را فراموش مى کند. از این رو باید این فرهنگ را فرهنگ جهان آگاهى و خودفراموشى دانست; چرا که انسان در این فرهنگ، هر چه بیشتر به جهان آگاه مى شود، بیشتر خویشتن را از یاد مى برد و راز اصلى سقوط انسانیّت در غرب نیز همین نکته است.


4. احساس گرایى: مدرنیسم; در اخلاق، عاطفه و احساس، انسان را یگانه منشأ داورى در مورد حسن و قبح اخلاقى و درست و نادرست بودن افعال مى داند و حوزه ى واقعیت و ارزش را از یکدیگر جدا مى انگارد. بر این اساس، گزاره هاى اخلاقى حاکى از واقعیت نیستند، بلکه نشان دهنده ى احساسات و حالات گوینده اند. از این منظر، انسان براى هدایت و رستگارى اخلاقى هیچ گونه نیازى به یک منبع مافوق انسانى و فراطبیعى ندارد.



--------------


خواستم « د: ویژگى هاى جامعه شناختى مدرنیسم» را هم همین ادامه بیاورم دیدم مینی‌مالیسم نقض می شود! باشد پست بعد!



راستی این‌هم مسئله ایست ها! اگر مثلا چهل‌تا بشود چهل‌و‌ یک‌تا بیشتر مینی‌مالیسم نقض می شود یا اگر این بخش (د) را هم اینجا می آوردیم تا پست طولانی تر شود؟! یک وقت ترک اولی نکرده باشیم؟



..::یا علی::..

گریز از آزادی(۲/۲)

ضعف طبیعی انسان شرط فرهنگ اوست!
در پست قبلی کمی درباره سیر تفرد در هنگام رشد یک کودک و نتایج و تحولات ناشی از آن در زندگی کودک سخن گفتم و اما اکنون:
• هرچه کودک بزرگ می شود ، به همان اندازه که علایق اولیه می گسلند ، تلاش برای آزادی و استقلال در او بیشتر پرورش می یابد ، این سیر دارای دو جنبه است:
1-رشد کودک از لحاظ جسمانی و ذهنی و روانی . افزایش تمامیت و توحید این سه . ساختمان متشکل و منظمی به رهبری اراده و عقل پرورش پیدا می کند که این ساختمان را نفس می نامیم .
سیر متزاید تفرد = رشد قدرت نفس(این رشد به شرایط اجتماعی وابسته است)
2-جنبه دیگر تنهایی دائم التزاید است.یعنی ایستادگی در برابر دنیا و جنبه های خطرناک و نیرومند آن ، آنهم به تنهایی
نتیجه این جنبه گریز شخص از فردیت خود است.
سیر تفرد غیر قابل بازگشت است. تنها راه نجات ، ارتباط خود انگیخته انسان با آدمیان دیگر و طبیعت است. این ارتباط بدون از بین بردن فردیت شخص ، او را با دنیا پیوند می دهد.
عالیترین بیان این ارتباط ، عشق و کار مولد است!
• اولین قدم آدمی در جهت بیرون آمدن از مرحله ماقبل انسانی ، آزادی از قید غرایز جبار است.
در جانوران عالی تر ، و به خصوص در انسان ، غریزه مقوله ایست رو به کاستی و بلکه نیستی!
•معنای آزادی :
1 -آزادی برای انجام کاری (آزادی مثبت)
2- آزادی از چیزی (آزادی منفی )
• در آدمی برای انجام یک کار محرک وجود دارد اما نوع رضایت وابسته به انتخاب است.
• بیان رسایی از رابطه انسان و آزادی در داستان رانده شدن انسان از بهشت وجود دارد.
آغاز داستان بشر یک انتخاب است. و در این داستان تاکید بر گناه آلود بود این انتخاب و نخستین عمل انسانی ست . نتیجه این عمل رنجی ست که از آن به بار می آید.
به عنوان عملی آزاد سرپیچی آغاز عقل است.
آزادی نو رسیده به شکل لعنت نمایان می شود . آدم از بند گوارای اسارت بهشت آزاد شده است ، اما آزاد نیست که بر خود حکمروا باشد و فردیت خویش از قوه به فعل در آورد.
•گواه احساس یکی بودن با طبیعت ، مذاهب ابتدایی هستند.
نتیجه گیری از آنچه گفته شد:
• یکی بودن با طبیعت قبیله و مذهب به فرد ایمنی می بخشد. یعنی او از تنهایی و شک مصون است.
• اما اگر شرایط اقتصادی ، اجتماعی و سیاسی – که همه سیر تفرد انسانی بدانها وابسته است- اساسی برای تحقق فردیت بدان معنا که همکنون گفتیم به دست ندهد ، و مردم نیز آن علایق را که به ایشان ایمنی می بخشد از دست داده باشند. این خلا ، آزادی را مبدل به بار غیر قابل تحملی خواهد کرد که در این حال با شک ، یا یک زندگی بی معنی و بدون جهت تفاوتی نمی یابد. گرایش نیرومندی در افراد به وجود خواهد آمد که از این آزادی به گریزند و به تسلیم نوعی رابطه بین آدمی و دنیا پناه برند که به آنان نوید نجات از عدم یقین و شک می دهد، هر چند که این جریان آزادی ایشان را می رباید.
• سیر تفرد وابسته به شرایط اقتصادی ، سیاسی و اجتماعی است.
• بیشتر از 400 سال طول کشید تا قرون وسطی فرو شکسته شود و مردم از آشکارترین قیود رهایی یابند. اما با رشد روز افزون فرد بعد از آن دوران تاکنون ، بین دو معنای آزادی از چیزی و آزادی برای کاری فاصله بیشتر و بیشتر شد.
نتیجه این عدم تناسب بین آزادی از بند ها و فقدان امکانات برای تحقق آزادی مثبت و فردیت ، آن شده که مردم در اروپا وحشت زده از آزادی می گریزند و به بندهای تازه یا لااقل به بی اعتنایی کامل پناه می برند.

خدا حرف هایی برای نگفتن داشت

و حرف هایی برای گفتن
و خردی می خواست برای فهم آن
و خدا صبور بود و آفریننده
آفرید و به انتظار نشست
تا علی در خانه اش به دنیا آید
و محمد او را تربیت کند

آنگاه در یک شب که در برابر ابدیت خدا هیچ بود اما در برابر صبرش عظیم
خدا "کلمه" را بر استوارترین ایمان و مطمئن ترین دل به ودیعه گذاشت

خدا دوستی می خواست که او را ببیند و بشنود و بفهمد
و خدا حرف هایی برای نگفتن داشت

آنگاه در یک شب که در برابر ابدیت خدا هیچ بود اما در برابر صبرش عظیم
صبر خدا با عمر علی تمام می شود تا علی حرف های نگفته ی خدا را بشنود

پدر رفت ...

این سفارش های پدری است که می رود ، پدری که می داند لحظه ها می گذرند ، می داند زندگی اش رو به پایان است .

 پدری تسلیم نظام روزگار ، از دنیا بیزار ، ساکن خانه های گذشتگان ، که می داند نوبت اوست خانه ها را بگذارد و برود .

این سفارش های پدری است به فرزندش و فرزندان آرزوهای درازی که دارند ، که به آنها نمی رسند ، در راهی می روند که به نابودی می رسد ، فرزندان انسان نشانه گاه تیر دردها ؛ اسیران روزگار ؛ تیررس رنج ها ؛ بندگان دنیا ؛ معامله گران هیچ و پوچ و برنده های رقابت فنا و زوال اند . فرزندان انسان ؛ در بند مرگ ؛ ناگزیر از رنج ؛ همدم اندوه ؛ آماج بلا ؛ شکست خورده شهوت و جانشین مردگان اند .

فرزندم این روزها که می بینم دنیا پشت کرده  و آخرت نزدیک می آید ، از فکر و ذهن دیگران رها شده ام ، به بیرون از خود اعتنایی ندارم ، نگاهم از مردم به درونم برگشته ، به خود می اندیشم ،  نزدیک شدن مرگ ، از فکرها و خواهش ها هم مرا منصرف کرده و حقیقت وجودم را عریان پیش چشمم نهاده . مرا مشغول اموری جدی کرده که شوخی بر نمی دارد ، به حقایقی کشانده که عین واقعیت اند .

فرزندم این روزها از فکر دیگران بیرون آمده ام ولی به تو فکر می کنم چون تو پاره وجود منی نه ! ، بالاتر از این ، تو خود منی ! رنجی به تو برسد ، به من رسیده . مرگ اگر سراغت بیاید سراغ من آمده . حال و احوال تو ، حال و احوال من است به همین خاطر این نامه را می نویسم ، می نویسم تا پشت و پناه تو باشد ، چه من زنده بمانم چه نمانم . . . 

 

بخشی از نامه ۳۱ نهج البلاغه

گریز از آزادی(۲/۱)

آنچه در زیر می خوانید بخش اول از خلاصه ای است که از فصل اول کتاب گریز از آزادی برداشته بودم. این فصل به تشریح مفهوم ابهام بر انگیز آزادی می پردازد. این کتاب مهم ترین کتاب اریک فروم است ، و از اسم آن می توان انتظار مطالبی جذاب را داشت که اینگونه نیز هست.


=========================================


• آنچه به هستی انسان کیفیت خاصی می بخشد آزادی است.
• معنای آزادی به حسب درجه آگاهی و تصور انسان از خویش به عنوان موجودی مسنقل و جدا ، متغیر است.
• آغاز تاریخ زندگی اجتماعی بشر چنین بود که وی از حالت یکی بودن با جهان طبیعت
• بیرون آمد و از خویش به عنوان موجودی مجزا از محیط طبیعی و دیگر مردمان آگاه شد
• در تاریخ جدید ، سیر بیرون آمدن فرد از علقه های اولیه ، که می توان آ ن را سیر تفرد یا تعین و تشخص نامید، در قرون بین دوره رفورم تا زمان حاضر به اوج می رسد.
• در تاریخ زندگی فرد نیز همین سیر مشاهده می شود، کودک وقتی چشم به جهان می گشاید که دیگر به مادر یکی نیست ! مع ذالک ، با آنکه این جدایی آغاز زندگی فردی آدمی است، کودک تا مدت قابل ملاحظه ای از نظر کار با مادر یکی می ماند.
• به همان میزان که فرد با بند ناف به دنیای خارج متصل است ، به همان درجه فاقد آزادی است ، اما این بند ها یا علقه ها به او ایمنی و احساسی از تعلق می بخشد.
• این استقلال تنها در معانی ساده و اولیه جدا شدن دو بدن دارای حقیقتی است. از نظر کار ها و انجام وظایف نوزاد هنوز جزئی از مادر است. به تدریج کودک به مادر و دیگر اشیا به عنوان موجوداتی جدا از خود می نگرد . رشد جسمی و فعالیت های کودک باعث می شود جهان خارج از خویشتن را بصورت تجربه در آورد.تعلیم و تربیت به سیر پیشرفت تفرد کمک می کند.
• این سیر ناکامیها نهی هایی را به دنبال دارد که نقش مادر را دگدگون می سازد و او را به صورت کسی با هدفهایی مخالف خواسته کودک و حتی شخصی متخاثم و خطرناک در می آورد.
• کودک دچار خود مرکزی ست . یعنی به خود مشغول است . پدر و مادر قسمتی از دنیا کودکند و این دنیا هنوز قسمتی از کودک است.
• یکی ازجوانب متزاید تفرد ، رشد قدرت نفس است.
• به همان اندازه که کودک از این دنیا بیرون می آید ، به تنهایی خود پی می بردو با این حقیقت که وجودیست جدا از دیگران آشنا می شود.
• وقتی کسی فردیت یافت باید در برابر دنیا و جنبه های خطرناک و نیرومند آن بایستد.
• به همان اندازه که کودک هرگز نمی تواند به رحم مادر باز گردد ، به همان ترتیب نیز محال است بتواند روحا سیر تفرد را به عقب باز گرداند.
• تفرد سیری است که در آن نیرو و تمامیت شخصیت فردی افزون می شود ، اما احساس یکی بودن با دیگران از دست می رود . و کودک از سایرین جداتر می گردد.
• پیشرفت سیر تفرد غیر ارادی است حال آنکه در راه رشد نفس به چند دلیل فردی و اجتماعی موانعی وجود دارد.

خرده روایت های راوی: حقوق سگ ها

راوی با دست های داخل جیب و قدم هایی بلند و تا جایی که شأنش اجازه می داد بسرعت از داخل پارک عبور می کرد. سرش پایین بود و اهمیتی به بقیه نمی داد. همیشه مسیرش را در لحظه ی آخر عوض می کرد تا با کسی برخورد نکند. راوی اعتقاد داشت اگر با دیگران کاری نداشته باشد آنها هم کاری با او نخواهند داشت. تقریبا هم موفق شده بود به سلامت از پارک رد شود که یک سگ جهان شمول بودن اعتقادش را نقض کرد. درد خفیفی در پای چپش او را متوقف کرد. پوزه باریک یک سگ کوچک قهوه ای با سماجت به پای راوی چسبیده بود. آوردن سگ به پارک توسط تابلوی بزرگی در ورودی پارک ممنوع شده است. اما قانونی وجود ندارد تا سگ ها را از حق طبیعی گاز گرفتن منع کند.

سیّاحان و خدایان

روزگاری دو سیّاح به قطعه زمین صافی در دل یک جنگل رسیدند. در این بخش از جنگل گل‌های فراوان و علف‌های انبوهی روییده بود. یکی از سیّاحان گفت: «حتما باغبانی از این قطعه مراقبت می‌کند.»

سیّاح دیگر از سر مخالفت گفت:«باغبانی وجود ندارد.»

لذا آن دو سیّاح چادرهایشان را برپا کردند و به انتظار نشستند. به هیچ وجه باغبانی دیده نشد... «اما شاید او باغبانی نامرئی است!» پس آن منطقه را با سیم خاردار محصور کردند. سیم‌ها را به جریان برق وصل نمودند و خودشان به همراه سگ‌های تیزشامّه به گشت پرداختند (چون ایشان به یاد داشتند که «مرد نامرئیِ» اچ. جی. ولز اگرچه قابل رؤیت نبود، اما قابل بوییدن و قابل لمس بود.)

اما آن‌ها فریادی نشنیدند که نشان دهد کسی قصد داشته پنهانی به درون حصار بیاید و لذا دچار شوک الکتریکی شده است. در سیم‌های خاردار نیز حرکتی به چشم نمی‌خورد که نشان دهد موجودی نامرئی می‌خواسته از آن‌ها بالا برود. سگ‌های تیزشامّه هم مطلقا پارس نمی‌کردند.

با این همه آن سیاح معتقد، هنوز قانع نشده بود و می‌گفت:«باغبانی نامرئی، غیرقابل لمس و غیرحساس به شوک‌های الکتریکی وجود دارد، باغبانی که پنهانی سر می‌رسد تا به باغی که به آن عشق می‌ورزد، سرکشی و رسیدگی کند.» سرانجام آن سیاح شکّاک نومید شد و گفت:«آخر از آن حکم اولیه‌ی تو چه باقی مانده؟ آن‌چه را تو یک باغبان نامرئی، غیر قابل لمس و همیشه گریزان می‌خوانی، حقیقتا با یک باغبان موهوم یا اصلا با عدم وجود یک باغبان چه فرقی دارد؟»

 

داستانی از جان ویزدم (1904 -  ) به نقل از آنتونی فلو (1923 -  ) در مقاله‌ای تحت عنوان «الهیات و ابطال‌پذیری». [ترجمه‌ی مقاله‌ی فوق در کتاب «کلام فلسفی» (مجموعه مقالات، ترجمه‌ی احمد نراقی – ابراهیم سلطانی، موسسه فرهنگی صراط، 1374 خورشیدی) درج است. هر چند من آن را از کتاب دیگری از آن دو مترجم در این جا نقل کردم.]

 

چه پرسش‌های فلسفی و کلامی‌ای در داستان بالا نهفته است؟ مهم‌ترین‌شان کدام است؟ این پرسش در چه حوزه‌ای از فلسفه مطرح شده است؟ این دو سیاح نماد چه انسان‌ها یا حتی کدام دسته از فیلسوفان می‌توانند باشند؟

شاید بتوان سوال‌های پایه‌ای‌تری نیز مطرح کرد؛ مانند این که آیا داستان فوق فلسفی است؟ یا اساسا تعریف داستان فلسفی چیست؟ اصلا آیا ادبیات ظرفیت و توانایی مطرح کردن مسایل فلسفی و پاسخ دادن به این گونه پرسش‌های بنیادین را دارد؟ هرچند نمی‌خواهم به همه‌ی این‌ها پاسخ مستقیم دهید بلکه هدفم مطرح کردن این موضوع بود که یک داستان ساده تا چه حد می‌تواند ما را در رسیدن به هدف کمک کند. ولی شما به سوالات فوق فکر کنید و داستان را به خاطر بسپارید؛ به زودی به آن بازخواهیم گشت... شاید وقتی دیگر!