محفل

خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار!

محفل

خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار!

از تو می‌پرسند...

سلام،


ضمن عرض تبریک به مناسبت «ایام‌الله» دهه فجر انقلاب اسلامی ایران مسابقه‌ی امروز «از تو می‌پرسند...» رو شروع می‌کنیم.


سوال امروز برنامه‌ی ما: نویسنده‌ی سطور زیر کیست؟


" شجره‌ی طیبه‌ی «جمهوری اسلامی» که بذر مبارکش در این دیار به دست برکت‌خیز رهبر بزرگوار انقلاب افشانده شد و به خون پاک جوانان خداطلب آبیاری گردید و به اذن و توفیق حضرت حق همواره در ثمربخشی است، سایه‌ی میمون* خود را بر سر ساکنان این مرز و بوم گسترده است و هر روز و هر دم رسیدن میوه‌ای شیرین و ارمغانی نوین را نوید می‌دهد. دانش جوان فلسفه‌ی علم، در ظل ظلیل* این جمهوری چنین می‌نماید که رو به بالیدن است. "


راهنمایی: نوشته‌ی بالا مقدمه‌ی کتابی است که نویسنده، آن را اولین بار در سال ۱۳۶۸ به زینت طبع آراست(این ادبیات هم از تاثیرات همین نویسنده است!) ولی تا تابستان همین امسال شانزده بار دیگر چاپ شده است. البته نویسنده هرگز به صرافت حذف این مقدمه در هیچ یک از چاپ‌ها نیفتاده است. دیگر بیشتر از نمی‌توانم کمکتان کنم، اصرار نکنید!


در ضمن به هر یک از برندگان جایزه‌‌ای معادل بلیت رفت و برگشت به زادگاه گوینده‌ی این سخنان تقدیم خواهد شد. که گروه تولیدی «محفل» هزینه‌ی اون رو متقبل شده. امیدوارم شما برنده‌ی امروز برنامه‌ی ما باشید. این هم ادامه‌ی سخنان این نویسنده که بر سبیل دعا تقدیم می‌گردد:


"خدای را بخوانیم تا فضای شهادت آکَنَد این دیار را از عطر دل‌انگیز دانش و رایحه‌ی هوش‌نواز عرفان مالامال کند و به لبخندی مهرآمیز در جان شیفتگان این دیار، طراوت و لطافت بنشاند و هر همه را به راه‌های قرب خود هدایت کند و از دست نوازش‌گر خود شراب طهور بنوشاند. آمین!"


تا سلامی دیگر و برنامه‌ی آینده، بدرود!





* پانوشت: این متن دقیقا از روی آخرین چاپ کتاب خود نویسنده برداشت شده است. بدین وسیله اینجانب ،به عنوان راوی، هرگونه تلخیص، دست‌کاری و سوءاستفاده در تنظیم متن منظور را انکار می کنم. باشد که مانع هر سوءتفاهمی گردد.

اهریمنان

«شیاطین» بهترین کتابی است که نخوانده‌ام... یعنی هنوز تمامش را نخوانده‌ام. درست است که با معرفی یک کتاب ناخوانده کاری ناپسند و غیرمتعارف مرتکب می‌شوم اما این را بگذارید به حساب هیجانی که هنگام خواندنش به من دست داد. من نخستین و واپسین مکان برای ابراز وجد و هیجان خود را همین محفل گرم و صمیمی یافتم، پس از این عمل شرمی به دل راه ندادم، شما نیز شماتت نکنید!



فیودور میخائیلوویچ داستایفسکی نیم‌نجیب‌زاده‌ای روس است که در 16سالگی مادر خود را از دست می‌دهد و دو سال بعد دهقانان پدرش را در ملک خصوصی‌اش به قتل می‌رسانند.


او را به جرم شرکت در گروهی سوسیالیست مآب به اعدام محکوم می‌کنند و تا پای دار می‌رود ولی تخفیف بزرگ منشانه‌ی تزار(!) مانع مرگش می‌شود. سپس... تبعید به سیبری، خلع نجیب‌زادگی، الغای درجه‌ی ستوانی، کار در اردوگاه‌های کار اجباری و سرانجام بازگشت به خانه با دستی خالی از ثروت و پر از تجربه...


داستایفسکی را برتر از هر نویسنده‌ی روس می‌دانند؛ زیرا نه مانند تولستوی در ثروت زیست که مانند او در پیری زهد پیشه کند و نه مانند پوشکین و گوگول به محافل سلطنتی بار می‌یافت و تشویق می‌شد. تند مزاجی و غرورش نیز از خودساختگی و استقلالش بود.


خالق رمان «ابله» در 1881 میلادی تن به مرگ تسلیم کرد در حالی که از پیشتازان نقد مدرنیته محسوب می‌شود، غرب‌زدگی را خوار می‌شمارد، الحاد را مضحک می‌خواند، سوسیالیسم را راه نجات روسیه نمی‌داند و پان‌اسلاویست‌ها را نیز تقبیح می‌کند. حتی جالب است بدانید که او در همین کتابی که در کار خواندن و معرفی اش هستم رویای امریکایی را نیز پوچ می‌انگارد و مهاجران به امریکا را ضعیفانی وطن‌فروش می‌خواند. به نوعی می‌توان او را از اولین داستان‌گویان اگزیستانسیالیست دانست که در پرتو ایمان به مبدا در جست‌و‌جوی راه نجات است. وی بر ارزش‌های سنتی نیز بسیار ارج می‌گذارد و خود را یک ارتدوکس باایمان می‌داند. هرچند او یکی از اولین سنت‌شکنان فن روایت است و بسیاری از نویسندگان مدرن و پسامدرن از (جمله ژان پل سارتر، مارسل پروست، آلبر کامو و حتی همینگوی) به الهام گرفتن از داستان‌هایش اعتراف کرده‌اند.(منبع: ویکی‌پدیا، مدخل داستایوسکی)



طرح داستانی «شیاطین» بسیار ستبر و عظیم است و تا این جایی که من خوانده‌ام بسیار جذاب می‌نماید. یعنی نویسنده علاوه بر خلق شخصیت‌های متعدد، عمق‌یافته و متضاد حادثه‌پردازی و خلق موقعیت‌های ناب را نیز فراموش نمی‌کند.


این لینک را هم مدتها پیش خوانده بودم، یک سخنرانی از دکتر ناصر فکوهی است درباره ی نسبت داستایفسکی و نیهیلیسم. بی ارتباط نیست با همین رمان پس ببینید. همچنین بد نیست به مدخل تسخیرشدگان در ویکی‌پدیا نیز نگاهی بیندازید. در ضمن بد نیست بدانید از این رمان ترجمه ای قدیمی با عنوان تسخیرشدگان (جن زدگان) توسط اصغر خبره زاده نیز در بازار موجود است. ناگفته پیداست ارزش و عیار ترجمه ی نو بیشتر است.



«شیاطین» (جن‌زدگان) را داستایفسکی در پنجاه سالگی می‌نگارد. سروش حبیبی آن را از روسی به فارسی ترجمه می‌کند و به نشر نیلوفر می‌سپارد، تا او هم بهار همین امسال در شمارگان 4400 نسخه به کتاب‌فروشی‌های شهر بسپارد و آن‌ها هم به ازای دریافت 12500 تومان این کتاب 1019 صفحه ای را در دستان ما قرار دهند.



صرفا برای آشنایی با حال و هوای روایت و ذهن داستایفسکی قسمت‌هایی از این کتاب را انتخاب کرده‌ام که در پی می‌آید. *سه نقطه نشانه‌ی تلخیص است!*



" ناگهان با لکنت، با لحنی که به هذیان می‌مانست گفت:« - ...می‌گویند ذهن فرانسوی دروغ‌باف است و همیشه هم همین طور بوده است. آخر چرا به فکر فرانسوی چنین نسبتی می‌دهند؟ درد فقط تنبلی روس‌هاست. عجز حقیر ما در پدید آوردن اندیشه است. این انگل‌خصلتیِ زشت ما در کنار ملت‌های دیگر است [به فرانسوی: این‌ها فقط تنبلند، همین!] تقصیر ذهن فرانسوی چیست؟ برای سعادت بشر باید بیخ روس‌ها را، مثل همه‌ی انگل‌های زیان‌بخش، از زمین برانداخت.


- تو هیچ نمی‌فهمی، هیچ می‌فهمی که اگر شما گیوتین را به جلو صحنه آوردید و آن را با این شادمانی و افتخار برافراشته و به آسمان رسانده‌اید فقط برای این است که بریدن سر از همه کار آسان‌تر است و پروردن اندیشه در سر از همه کار دشوارتر. [به فرانسوی: شما تنبلید! پرچم شما کهنه‌پاره‌ای بیش نیست، نماد ناتوانی]...» " (صفحه‌ی 294)



" گفتم: «من دیروز در اتاق این الکسی نیلیچ چای خوردم. انگاری جز انکار خدا فکری در سرش نیست!»


شاتوف، شمع کوچک تازه‌ای به جای ته‌شمع سوخته گذاشت و زیر لب گفت: «الحاد روسی سطحی است و هیچ وقت از حد واژه‌بازی و حرف مفت تجاوز نکرده.» ... «آدم‌های کاغذی! فکرهاشان همه چاکرمآبانه است. هیچ اصالتی ندارد.» ... «کینه هم در کارشان هست. اگر فرض کنیم که وضع روسیه، یکدفعه به معجزه‌ای از پایه عوض شود و... فوق‌العاده ثروتمند شود و مردم بسیار خوشبخت شوند، این‌ها اولین کسانی‌ خواهند بود که سخت تلخکام باشند. زیرا آن وقت دیگر کسی را ندارند که به او کینه بورزند، و چیزی که به آن تف بیندازند...»" (صفحه‌ی 191)



" [یک دیالوگ محشر دیگر، صدایی در دلم می‌گوید این پیش‌گویی انقلاب اکتبر است:]


«... ولی این یکی را باید بشنوید. در همین بخش ما یک هنگ پیاده مستقر شده است. روز جمعه در... با چند نفر از افسران این هنگ میگساری می‌کردیم. آخر سه نفر از رفقا آنجا هستند. صحبت از الحاد بود و خوب معلوم است که خدا را پاک مرخص کرده بودیم، و حال می‌کردیم و جیغ و داد بود و خنده و شوخی! راستی یادم رفت این را بگویم؛ شاتوف معتقد است که اگر روزی قرار باشد در روسیه انقلابی صورت بگیرد و نظامی یا نهادی برانداخته شود حتما باید کار را از الحاد شروع کرد. شاید حق داشته باشد. یک سروان پیر خرفت هم بود. آنجا نشسته بود و هیچ حرف نمی‌زد. اگر شما چیزی گفتید او هم گفت. بعد ناگهان وسط اتاق ایستاد و می‌دانید، به صدای بلند، طوری که انگار با خود حرف بزند گفت: - اگر خدا نباشد درجه‌ی سروانی مرا باید انداخت پیش سگ!- کلاهش را برداشت و دست‌هایش را به دو طرف بالا برد و اتاق را ترک کرد.»


نیکلای وسیه‌والودویچ برای بار سوم خمیازه‌کشان گفت: «با همین حرفش فکر متینی را بیان کرده است.» " (صفحه‌ی 310)

سیّاحان و خدایان

روزگاری دو سیّاح به قطعه زمین صافی در دل یک جنگل رسیدند. در این بخش از جنگل گل‌های فراوان و علف‌های انبوهی روییده بود. یکی از سیّاحان گفت: «حتما باغبانی از این قطعه مراقبت می‌کند.»

سیّاح دیگر از سر مخالفت گفت:«باغبانی وجود ندارد.»

لذا آن دو سیّاح چادرهایشان را برپا کردند و به انتظار نشستند. به هیچ وجه باغبانی دیده نشد... «اما شاید او باغبانی نامرئی است!» پس آن منطقه را با سیم خاردار محصور کردند. سیم‌ها را به جریان برق وصل نمودند و خودشان به همراه سگ‌های تیزشامّه به گشت پرداختند (چون ایشان به یاد داشتند که «مرد نامرئیِ» اچ. جی. ولز اگرچه قابل رؤیت نبود، اما قابل بوییدن و قابل لمس بود.)

اما آن‌ها فریادی نشنیدند که نشان دهد کسی قصد داشته پنهانی به درون حصار بیاید و لذا دچار شوک الکتریکی شده است. در سیم‌های خاردار نیز حرکتی به چشم نمی‌خورد که نشان دهد موجودی نامرئی می‌خواسته از آن‌ها بالا برود. سگ‌های تیزشامّه هم مطلقا پارس نمی‌کردند.

با این همه آن سیاح معتقد، هنوز قانع نشده بود و می‌گفت:«باغبانی نامرئی، غیرقابل لمس و غیرحساس به شوک‌های الکتریکی وجود دارد، باغبانی که پنهانی سر می‌رسد تا به باغی که به آن عشق می‌ورزد، سرکشی و رسیدگی کند.» سرانجام آن سیاح شکّاک نومید شد و گفت:«آخر از آن حکم اولیه‌ی تو چه باقی مانده؟ آن‌چه را تو یک باغبان نامرئی، غیر قابل لمس و همیشه گریزان می‌خوانی، حقیقتا با یک باغبان موهوم یا اصلا با عدم وجود یک باغبان چه فرقی دارد؟»

 

داستانی از جان ویزدم (1904 -  ) به نقل از آنتونی فلو (1923 -  ) در مقاله‌ای تحت عنوان «الهیات و ابطال‌پذیری». [ترجمه‌ی مقاله‌ی فوق در کتاب «کلام فلسفی» (مجموعه مقالات، ترجمه‌ی احمد نراقی – ابراهیم سلطانی، موسسه فرهنگی صراط، 1374 خورشیدی) درج است. هر چند من آن را از کتاب دیگری از آن دو مترجم در این جا نقل کردم.]

 

چه پرسش‌های فلسفی و کلامی‌ای در داستان بالا نهفته است؟ مهم‌ترین‌شان کدام است؟ این پرسش در چه حوزه‌ای از فلسفه مطرح شده است؟ این دو سیاح نماد چه انسان‌ها یا حتی کدام دسته از فیلسوفان می‌توانند باشند؟

شاید بتوان سوال‌های پایه‌ای‌تری نیز مطرح کرد؛ مانند این که آیا داستان فوق فلسفی است؟ یا اساسا تعریف داستان فلسفی چیست؟ اصلا آیا ادبیات ظرفیت و توانایی مطرح کردن مسایل فلسفی و پاسخ دادن به این گونه پرسش‌های بنیادین را دارد؟ هرچند نمی‌خواهم به همه‌ی این‌ها پاسخ مستقیم دهید بلکه هدفم مطرح کردن این موضوع بود که یک داستان ساده تا چه حد می‌تواند ما را در رسیدن به هدف کمک کند. ولی شما به سوالات فوق فکر کنید و داستان را به خاطر بسپارید؛ به زودی به آن بازخواهیم گشت... شاید وقتی دیگر!

آن چه درباره‌ی مدرنیته گفتیم...

سلام ،


از آنجایی که کم کم به سالگرد تاسیس محفل کتاب خوانی نزدیک می شویم ، در مقدمه این پست تاریخچه کوتاهی از محفلمان برایتان می نویسم.


محفل ما با خواندن کتاب مذهب علیه مذهب دکتر شریعتی حیات خودش را آغاز کرد. هدف ما در سال دوم دبیرستان ایجاد جمعی کتابخوان بود که در کنار مطالعه کتب به بیان فهم خود از آنها بپردازیم . این جلسات تقریبا تا پایان پیش دانشگاهی ادامه داشت و به سبک های مختلف این جلسات را برگزار کردیم. پس ما درواقع افرادی هستیم که ریشه ارتباطات ما غیر مجازی است. سال گذشته به علت آنکه افراد در دانشگاه های مختلف در حال تحصیل بودند تصمیم بر ایجاد این وبلاگ گفته شد. آنچه در زیر می خوانید یکی از جلسات غیر مجازی ما است که در روز ۲ آگوست ۲۰۰۷ با حضور عطا، محمد امین ، the One و sajjad در محل پارک نیاوران برگزار شد و پیرو مذاکرات قبلی بنا بود راجع به تجدد و تجددگرایی بحث آزاد کنیم.




=========================================


عطا:


مدرنیته و مدرنیزم ( تجدد – Modernity و تجددگرایی – Modernism )



  • تفاوت واژه‌ها:

مدرنیته حالت و وضعیت زیستن «انسان جدید» است و


مدرنیسم جهان بینی «انسان جدید».




  • مشخصه‌های تجدد:

( این مولفه‌ها حداقلی هستند؛ یعنی به گونه‌ای تنظیم شده‌اند که همه‌ی جوامع مدرن را دربربگیرند. در حالی که می‌دانیم ممکن است جامعه‌های مدرن فعلی مشخصه‌های بیش‌تری را نیز شامل شوند. در ضمن لازم است بدانید این چند بند نه پیامد مدرنیته‌اند و نه عامل آن بلکه تنها مشخصه‌های آن هستند.)




    1. پیدایش علوم نظری (Science)
    2. پیدایش علوم عملی و کاربردی ( Applied Science Technology - )
    3. پیدایش صنعت [ تجسم عینی فن‌آوری در قالب کالا و محصولات مصرفی]
    4. رفاه بالاتر [ خوردن، پوشیدن، تفرج و ... و سایر غرایز ]
    5. کاپیتالیزم [ نظام اقتصادی غالب: سرمایه‌داری آزاد، و نظام عرضه و تقاضا ]
    6. سکولاریزم [ شیوه‌ی برخورد با دین: عدم حضور دین در چندین نهاد مهم ]
    7. لیبرال دموکراسی [ مدل حکومتی: حاکمان با دموکراسی به حکومت می‌رسند و بر مبنای لیبرالیسم حکم‌رانی می‌کنند.]
    8. اومانیزم [ اصالت انسان یا "انسان دلیل خلقت است." ]
    9. فردگرایی (Individualism)
    10. عقل گرایی ‌(Rationalism): تعبدگریزی و در حالت رادیکال آن تعبدستیزی این عقل منظور عقل بشری مبتنی بر تجربه بشری است. لذا شاید بتواند علم گرایی را نیز شامل شود.

این قسمت را از کلاسی از استاد دکتر حاج ابراهیم برداشت کرده بودم. همین جا از ایشان تشکر می کنم!


------------------------------------------------------------------------------------

The one:

مواردی که می توان به لیست بالا اضافه نمود:
11. تولید انبوه
12. نظام آموزشی همگانی
13. سوخت های فسیلی [بهره کشی مداوم از منابع به ظاهر پایان ناپذیر طبیعت بر مبنای تعلیمات اومانیستی]
14.کاپیتالیسم [استثمار کشورهای غیر متمدن به دست کشورهای اروپایی برای تامین مواد اولیه کارخانه ها]
15. بوروکراسی [دیوان سالاری. نظام های نوین اداری جهت مدیریت انبوه]

در مورد مولفه های پیشنهادی عطا :
3. پیدایش صنعت. می توان بیشترین نمود آن را در پیدایش ماشین های تولید ابزار دید و تعریف آن را بر این مبنا گذاشت.
موارد 5،7،9 شامل کشورهای صنعتی سوسیالیستی نمی شود.

قواعد دنیای مدرن از نظر الوین تافلر (برگرفته از کتاب موج سوم):
1. استانداردکردن (همسان سازی)
2.تخصصی کردن
3.همزمان سازی
4.تراکم
5.بیشینه سازی
6.تمرکز

پ.ن: در مورد کلمه ی مدرن و مشتقاتش کتاب های انبوهی نوشته شده و هزاربرابر آن مقاله و پایان نامه. در اینجا فقط مولفه هایی کلی و اغلب پذیرفته شده مطرح شده تا کمکی باشد به تمایز دنیای مدرن از پست مدرن و سنتی. در جلسه ای که شرحش رفت بقبه ی صحبت پیرامون تفاوت های زندگی نمونه ای ابتدایی از انسان مدرن (کارگر کارخانه) با نمونه ای ابتدایی از انسان سنتی(کشاورز) گشت می زد. در جلسات آینده ی محفل روی این مولفه ها به طور جداگانه بحث می شود.

در ادامه پستی از دوست جدیدمان "سعید" درباب همین موضوع منتشر خواهد شد که شرح بیشتری را در باب مدرنیته و مدرنیسم ارائه می دهد.

اقیانوس گزاره‌ها

مقدمه

وقتی سر یک موضوع دینی یا فلسفی با چند نفر بحث یا مجادله دارید، شاید به این فکر نکنید که احتمالا برخی مسایل ریز و در عین حال مهم می‌تواند این بحث را به پایان برساند یا دست‌کم موقتا رضایت نسبی دو طرف را برآورده کند. در این جا قصد دارم یکی از آن راه‌هایی که به نظرم می‌تواند چند مسئله‌ی مهم را تا حدودی رفع کند مطرح کنم.

این صرفا یک حصر منطقی و ساده برای راحت‌تر درک کردن برخی گفتمان‌های پیچیده است. این حصر را در بسیاری از حوزه‌ها می‌توان مطرح کرد و از نتایج آن استفاده‌های مفیدی نیز می‌شود؛ برای نمونه در پایان بحث چند مورد از استفاده‌های آن را نیز مطرح خواهم کرد.

 

داده و گزاره

در این جهان پهناور ذهن سیال و هرزه‌گرد انسان به واسطه‌ی حواس چندگانه‌اش مقدار بسیار زیادی داده‌ی مختلف دریافت می‌کند. این داده‌ها می‌تواند در حوزه‌های مختلف دینی، زیستی، اخلاقی، عرفانی، فلسفی و ... باشد. قسمت اعظمی از این داده‌های گوناگون و بی‌شمار را می‌توان به صورت گزاره‌هایی با دستور زبانی واضح و بی‌ابهام بیان کرد.

برای مثال در خواب دوشینه جسمی تخت شبیه زمین سوار بر شاخ‌های گاو می‌بینید. صبح می‌شود و شما فورا این داده، که شب به ذهنتان متبادر شده است، را به گزاره‌ای تبدیل می‌کنید: «زمین تخت است و روی شاخ‌های گاوی قرار دارد.» این گزاره فارغ از صحتش حاوی معنا و مفهومی خاص است.

با این اوصاف می‌توان گفت اقیانوسی از گزاره‌ها موجود است و ما هرجا که فکر می‌کنیم یا هر جا که داده‌ای را به حوزه‌ی اطلاعات‌مان وارد می‌کنیم یا هر کاری می‌کنیم که به نوعی داده‌ای تبدیل به گزاره‌ای شود، داریم به این اقیانوس گزاره‌ها گزاره‌ای می‌افزاییم.

 

انواع گزاره

حال فرض کنید در این اقیانوس گزاره‌ها مشغول قدم‌زنی هستید و به گزاره‌ای برمی‌خورید؛ این گزاره را فارغ از منشا صدورش می‌توان در یکی از سه دسته‌ی زیر گنجاند:

 

1. گزاره‌های خردپذیر:

گزاره‌هایی که برای خرد انسان قابل پذیرش است؛ منظور از خرد در این‌جا همان عنصری‌ست که مدعی هستیم در وجود همه (یا با تسامح اغلب) انسان‌ها مشترک است. اگر این عنصر را فطرت آدمی قرارداد کنیم، گزاره‌های متنوعی را بدون دردسرهایی از قبیل اثبات منطقی یا علمی وارد این حوزه کرده‌ایم؛ مانند اغلب گزاره‌های اخلاقی یا برخی گزاره‌های دینی؛ مانند «خدا وجود دارد.» یا ...

اما اگر نپذیریم انسان‌ها دارای فطرت واحدی هستند، ناچار باید فقط عقل را به عنوان سنگ محک پذیرش گزاره‌ای قلمداد کنیم. در این صورت پیش‌بینی می‌شود ابتدا یک سری گزاره‌ی بدیهی منطقی و سپس شکل تعمیم یافته و پیچیده‌ی همین گزاره‌های بدیهی را در دسته‌ی گزاره‌های خردپذیر جای داده‌ایم.

 

2. گزاره‌های خردستیز:

دقیقا خلاف بند قبل گزاره‌هایی را شامل می‌شود که از خرد مقبول اغلب انسان‌ها آن را نپذیرد و کاملا با صحتشان مخالفت کند. این دسته نیز ابتدائا واجد گزاره‌هایی واضح و بدون بحث هستند؛ مثلا گزاره‌ی «گزاره‌ای وجود دارد که هم درست است هم نادرست.» بدون فکر راهی این دسته از گزاره‌ها می‌شود.

 

3. گزاره‌های خردگریز:

اما نقطه‌ی اساسی این حصر در این‌جاست. اغلب گزاره‌هایی که در جهان (مخصوصا معاصر) ما با آن‌ها برخورد داریم در این دسته قرار دارند. یعنی خرد انسان‌ها (با همان تعریف مذکور) ابتدائا قادر به سنجش صحتشان نیست. یعنی این گزاره‌ها از حوزه‌ی پرداخت خرد انسان‌ها خارجند، مگر تا وقتی که به نوعی این خرد به کمک وسایلی علمی، دینی، یا فلسفی بتواند درباره‌شان قضاوت کند و آن‌ها را در یکی از دو دسته‌ی پیشین جای دهد.

واضح است که در ابتدا فراوانی این نوع در عین نامتناهی بودن هر سه دسته بسیار بیش‌تر از انواع دیگر است. اما این بزرگی رو به کاهش دارد. دلیلش را در ذیل «نمونه‌ی دوم؛ توسعه‌ی علم» خواهم گفت.

 

نمونه‌ی اول؛ مسئله‌ی ایمان

هنگامی که کسی به دینی گرایش دارد و خود را پیرو فرامین آن دین می‌داند، نادانسته خیل عظیمی از گزاره‌هایی را که پیش از آن خردگریز قلمداد می‌کرده است پذیرفته و صحتشان را، بنابر اعتمادی که به معارف آن مذهب دارد، قبول کرده‌است. به عبارت دیگر ایمان به مبدأی ماورای طبیعت تکلیف بسیاری از گزاره‌های خردگریز را یک‌سره کرده و آن‌ها را به تبع آن مبدأ در زمره‌ی گزاره‌های خردپذیر یا خردستیز می‌شمارد.

مثال معروفی که در این‌باره می‌توان زد، همان نقل قول مشهور از ابن سینا است که درباره‌ی وجود عالم برزخ می‌گوید: (نقل به مضمون)

«هیچ دلیل علمی و فلسفی برای وجود عالَم برزخ نیافتم. اما چون آن «صادق مصدَّق» (منظور نبی مکرم اسلام است.) گفته است، می‌پذیرم که عالم برزخ حقیقت دارد.»

گزاره‌ی «جهان برزخ وجود دارد.» اساسا خردگریز است. اما بوعلی به واسطه‌ی ایمانش به محمد [ص] ابهام این گزاره را برطرف کرده و صحتش را می‌پذیرد. اما هنوز هم خارج از مذهب اسلام/تشیع ما باید آن گزاره را خردگریز بنامیم.

 

نمونه‌ی دوم؛ توسعه‌ی علم

می‌دانید که نظریه‌ای وجود دارد که بر مبنای آن علم را به همه‌ی امور مسری می‌داند و ادعا می‌کند هیچ زمینه‌ای وجود ندارد که از گزند اظهار نظر علم مصون بماند و دیر یا زود قلمروی علم مرزهای هر مبحثی را درمی‌نوردد.

با توجه به انواع گزاره‌ها می‌توان ادعا کرد علم یا عالِم هم در اقیانوس گزاره‌ها قدم برمی‌دارد و به گزاره‌هایی از هر سه نوع برمی‌خورد. او اگر گزاره‌ای خردپذیر بیابد آن را در کشکول خود محفوظ می‌دارد. اگر هم گزاره‌ای خردستیز به تورش بیفتد با تصدیق غلط بودنش آن را رها می‌کند. اما اگر به گزاره‌ای خردگریز برخورد کرد سعی می‌کند با همان روش‌های مشخص علمی (مثل روش تجربی گالیله و ...) به همراه گزاره‌های خردپذیری که با خود دارد به حل این ابهام برآید و صحت این گزاره‌ی فعلا خردگریز را تحقیق کند.

اگر موفق شد، این گزاره، بسته به درست یا نادرست بودنش، در دسته‌ی خردپذیر یا خردگریزها جای می‌گیرد و علم موفق شده است یک گام در جهت توسعه‌ی خود رو به جلو بردارد. اما اگر آن گزاره از چنگ علم رهایی یافت و هم‌چنان خردگریز ماند، یعنی علم فعلا در آن حوزه قادر به توسعه و اظهار نفوذ نیست. این هم یا به دلیل ضعف روش‌های علمی است یا به دلیل کمبود گزاره‌های درستی که بر مبنای آن‌ها بتوان نتیجه‌گیری مطلوب را کرد.

با این حساب با پیشرفت علم از تعداد گزاره‌های خردگریز این اقیانوس بی‌کران روز به روز کم‌تر می‌شود و به گزاره‌های خردستیز و خردپذیر افزوده می‌شود.

معرفی آثار: 3 کتاب از محسن مخملباف (بخش دوم)

گفتم آهن‌دلی کنم چندی                  ندهم دل به هیچ دل‌بندی

سعدیا دور نیک‌نامی رفت                   نوبت عاشقی‌ست یک‌چندی

2. نوبت عاشقی:

( برای دیدن شناسنامه‌ی کامل کتاب، از روی سایت شخصی مخملباف روی عنوان کتاب کلیک کنید. در آن‌جا می‌توانید نسخه‌ای از کل کتاب را نیز دریافت کنید. برای دریافت هر بخش نیز روی عنوان آن اشاره کنید.)

 

مجموعه‌ای حاوی 2 داستان کوتاه و 3 فیلم‌نامه؛

داستان اول؛ «محبوبه‌های شب» روایت پسربچه‌ای خیال‌باف و بازی‌گوش است از خیالات کودکانه‌اش.

نکته: همه‌ی داستان‌ها و فیلم‌نامه‌های کتاب در سال 68 نگاشته شده‌است، غیر از این یکی که در تابستان 65 به رشته‌ی تحریر درآمده است.

 

داستان دوم؛ «مرا ببوس» که 3 روایت است از عشقی ناکام‌مانده و زیبا. عشقی که در جریان مبارزات سیاسی پیش از انقلاب بین پسری مبارز، به نام مصطفی، و دختری بی‌تفاوت، به نام مرضیه، شکل می‌گیرد و در سلول 6 از بند 3 کمیته‌ی مشترک ضد خرابکاری جاودانه می‌شود.

روایت اول جریان شکل‌گیری این عشق را از زبان مصطفی، که اکنون زندانی شده است، بیان می‌کند. مخاطب او بازپرس پرونده است. روایت دوم به شیوه‌ی جسورانه‌ی نامه‌نگاری پرداخت شده است. نامه‌هایی به غایت عاشقانه و نوستالژیک؛ نوستالژیک از آن لحاظ که آن شعر معروف مشیری به نام «کوچه» در برگیرنده‌ی کل یکی از نامه‌هاست:

 

بی تو مهتاب‌شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم...

 

مبارزات سیاسی آن دوران در این نامه‌نگاری‌ها تنها بهانه‌ای برای ابراز عشق تلقی می‌شود؛ مسئله‌ای که شاید برای برخی مقدس مآبانِ آن دوران بحث برانگیز باشد. و اما روایت سوم روایت حسن، دوست و هم‌رزم مصطفی است. روایتی که شیدایی مرضیه در زندان و لحظه‌هایی که دور از مصطفی است را به تصویر می‌کشد. این شیدایی به کل زندان سرایت می‌کند و زندان‌بانان این شورش‌ها را به حساب مرضیه می‌ریزند و او را زیر شکنجه می‌کشند.

تبحر مخملباف به نثرنویسی باز هم در این‌جا برایم جلب توجه کرد. فضاسازی مخملباف در این داستان کوتاه بسیار زنده است. بی‌گمان این قسمتی از خاطرات چهار سال زندانی شدن او در همان کمیته‌ی مشترک ضد خرابکاری نیز هست.

 

فیلم‌نامه‌ی اول؛ «سه تابلو»

ماجرای مرد نقاش و علیلی را روایت می‌کند که زنش به دنبال استثمار هنر اوست و در پی فروختن تابلوهای نه‌چندان عام‌پسند اوست.

نکته‌ی حائز اهمیت در این‌جا استبداد زن نسبت به مرد و اجتناب نویسنده از به کار بردن مضامین فمینیستی در این فیلم‌نامه است. مخملباف سعی کرده است این پرهیز را در سایر نوشته‌ها (و حتی فیلم‌هایش) نیز دنبال کند.

 

فیلم‌نامه‌ی دوم؛ «نان و گل»

داستان پسربچه‌ای به نام عیسی است که در معرکه‌ی سنگسار زنی دختر زن محکوم به رجم را نجات می‌دهد و فیلم‌نامه با سکانس‌هایی از خیابان‌گردی و گل‌فروشی و دیگر ماجراهای این بچه‌ها ادامه پیدا می‌کند. نکته‌ی جالب فیلم‌نامه سکانس سنگسار است، که یک بار برای مادر دختر در پرده‌ی اول و یک بار برای مادر پسر در پرده‌ی آخر (در واقع سکانس آخر) آورده شده است. این فیلم‌نامه برای هندوستان و شرایط آن اقلیم نوشته شده‌است. اما اگر مخملباف پیش‌بینی می‌کرد که قرار است 19 سال بعد در یکی از شهرهای ایران مردم هنوز هم شاهد چنین واقعه‌ای باشند، شاید این فیلم‌نامه را برای ساخت در همین مملکت می‌نوشت و بُعد اجتماعی فیلم‌نامه را پررنگ‌تر و جذاب‌تر می‌کرد. اما به همین دلیل (یعنی شرایط اقلیمی فیلم‌نامه) باید گفت این فیلم‌نامه بیش‌تر وضعیت اسف‌بار کودکان بی‌سرپرست و کارگر را برای جامعه‌ی جهانی به تصویر می‌کشد و از ذکر وجوه رومانتیک رابطه‌ی دختر و پسر تا حدی پرهیز می‌کند. البته این فیلم‌نامه تا آن‌جا که من مطلعم به فیلم در نیامده است.

 

فیلم‌نامه‌ی سوم؛ «نوبت عاشقی»

پیرمردی کم‌شنوا با یک قفس و میکروفنی که به سمعکش متصل است در پی به دست آوردن پرنده‌ای گمشده است. یکی از روزها در یک پارک جنگلی متوجه زن و مردی موبور می‌شود. او زن را شناسایی می کند و به مرد مومشکی، که شوهر زن محسوب می‌شود، اطلاع می دهد. مومشکی در ملاقات های بعدی آنها را تعقیب می‌کند و موبور کشته می‌شود. شوهر در دادگاه محاکمه می‌شود. دادگاه انتخاب و نحوه اعدام را به خود او واگذار می‌کند. شوهر غرق شدن در دریا را بر می‌گزیند...

این داستان با همین خط ساده و سیر طبیعی روایت نمی‌شود، بلکه در سه اپیزود و با سه روایت متفاوت بیان می‌شود. مخملباف به این شیوه مسایل مهم و قابل بحثی را مطرح می‌کند؛از جمله «نسبی بودن حقیقت» یا «چیستی حقیقت عشق» یا «نابودی عشق در وصال» و ...

اما نکته‌ی جالب این‌جاست که یکی از مهم‌ترین انتقاداتی که آن زمان به فیلم‌نامه می‌شد این بود که مسئله‌ی ارتباط با نامحرم در این فیلم به شکل مثبتی نمایش داده شده و به دلایلی از این قبیل از اکران عمومی فیلم جلوگیری به عمل آمد. در این باب سید مرتضی آوینی و هم‌فکرانش نقدهای بسیار تندی به مخملباف کرده‌اند، که نمونه‌ای از آن را این‌جا می‌توانید ببینید.

از آن سو نیز به شکلی غیر منتظره «دکتر سروش» در جبهه‌ی مخملباف قرار می‌گیرد و مفاهیم ارائه شده در این فیلم‌نامه را مثبت ارزیابی می‌کند و به فاشیست‌ها توصیه می‌کند دست از «تقدیس خشونت» بردارند. مصاحبه‌ی دکتر سروش را نیز این‌جا می‌توانید بیابید. برای دیدن سایر نقدها و یادداشت خود مخملباف درباره‌ی این فیلم‌نامه می‌توانید به صفحه‌ی «نوبت عاشقی» در سایت شخصی مخملباف مراجعه کنید.

 

دهانت را می‌بویند، مبادا گفته باشی دوستت دارم.         – شاملو –

معرفی آثار: 3 کتاب از محسن مخملباف (بخش اول)

محسن مخملباف را بیشتر به عنوان یک فیلم‌ساز می‌شناسیم و برای معرفی‌اش اغلب بر آثار سینمایی‌اش تکیه می‌کنیم. اما این‌جا می‌خواهم او را با نگاهی به آثار مکتوبش بشناسانم. هرچند عده‌ی زیادی از منتقدان بر این باورند نمی‌توان مولفه‌ی مشترکی بین آثار مخملباف یافت و اساسا مخملباف را مولف به حساب نمی‌آورند.


شاید این عقیده در مورد فیلم‌های مخملباف صحت داشته باشد و حتی چرخش ایدئولوژیک مخملباف در اواخر دهه 60 را به عنوان شاهدی بر این مدعا می‌پذیرم، ولی معتقدم در مورد فیلم‌نامه‌ها، داستان‌ها و مقاله‌های منتشره از سوی وی باید کمی بیشتر دقت کنیم. و چون به نظر من مبانی فکری و اعتقادی مولف در متن بروز شفاف‌تری نسبت به تصویر دارد، می‌توان محسن مخملباف را مولف رمان «باغ بلور»، فیلم‌نامه‌ی «سلام بر خورشید» و مجموعه داستان-فیلم‌نامه‌ی «نوبت عاشقی» نامید.



(برای دیدن شناسنامه‌ی کامل کتاب، از روی سایت شخصی مخملباف روی عنوان کتاب کلیک کنید.)


1. باغ بلور


[تقدیم به زن؛ زن مظلوم این دیار]


داستان با صحنه‌ی زایمان دردناک یک زن آغاز می‌شود. فضاسازی بی‌نظیر مخملباف در ابتدای کتاب بسیار مجذوب‌کننده است. به شخصه احاطه‌ی او بر کلمه را به عنوان یک سینماگر در هیچ کدام از هم‌صنفانش سراغ ندارم.


این رمان داستان چند زن را روایت می‌کند که جنگ 8 ساله‌ی ایران زندگی آن‌ها را به شدت تحت تاثیر قرار داده است. آن‌ها در ملکی مصادره‌ای زندگی می‌کنند که همین ملک نیز در شرف بازپس‌گیری از سوی صاحبش است و سرای‌داری دارد به نام خورشید؛ زنی که ماجرای زنانه‌ی پر افت و خیزی را حکایت می‌کند. (؛ ماجرایی که روایتی از آن را به شیوه‌ای دیگر در کتاب «سلام بر خورشید» می‌بینیم.) خانواده‌ی دیگری که در یکی از اتاق‌های این ملک زندگی می‌کنند، از یک پدر و مادر پیر، و عروس بیوه شده‌شان تشکیل می‌شود که تنها از اندک مقرری بنیاد شهید ارتزاق می‌کنند. بیوه‌ی دیگری نیز در این خانه هست که تنها راه رهایی از رنج تنهایی و فقر را در ازدواج مجدد می‌بیند.



نویسنده با استفاده از این شخصیت‌ها ،که به لحاظ دراماتیک بسیار غنی هستند و ظرفیت پیش بردن رمانی بزرگ‌تر از باغ بلور را هم دارند، داستانی بی‌همتا نقل می‌کند که بسیار باورپذیر، اجتماعی و تلخ است. این رمان را می‌توان در زمره‌ی ادبیات جنگ قرار داد، البته نویسنده به سیاست‌های آن دوران و مخصوصا بی‌توجهی مسئولین به وضعیت خانواده‌ی شهدا انتقاد می‌کند و حتی از زبان یکی از آن زنان به شدت جنگ را تقبیح می‌کند. کاری که در سال 1365 و در بحبوحه‌ی جنگ چندان خوب تلقی نمی‌شد. با این همه پای‌بندی و توجه مخملبافِ آن دوران به ارزش‌های اسلامی و حتی انقلابی در آینه شخصیت‌های داستانش بسیار آشکار است. پای‌بندی‌ای که اکنون پس از گذشت سال‌ها، دست‌کم از لحاظ انقلابی و سیاسی، بسیار کم‌رنگ شده است.



مخملباف، آرمان‌گرایی که چهار سال و پنج ماه در بند رژیم سابق بود و جزو پیش‌قراولان اسلامی کردن هنر بعد از انقلاب به حساب می‌آمد کم‌کم آماده‌ی یک چرخش ایدئولوژیک می‌شود. چرخشی که در سال 69 با فیلم «نوبت عاشقی» و سپس کتاب «نوبت عاشقی» سرعت می‌گیرد. این چرخش هم ماجرایی پر افت و خیز دارد. پس منتظر باشید، (قرار نبود این معرفی چندپاره شود اما شد دیگر ...)


سعدیا دور نیک‌نامی رفت... نوبت عاشقی‌ست یک چندی ...