از آنجا که روایت های راوی خوب بودند راوی تصمیم گرفت آنها را با یک خودنویس خوب بنویسد. پس پالتو اش را پوشید و به سمت لوکس ترین پاساژ نزدیک خانه اش راه افتاد. بعد از گذشتن از پارک با خیالی آسوده از خیابان رد شد تا به پاساژ برسد. داخل پیاده رو نرسیده به پاساژ مردی روی زمین نشسته بود و فلوت می نواخت. سر فلوت میکروفن کوچکی گذاشته و آن را به یک آمپلی فایر کوچک وصل کرده بود. راوی از شنیدن موسیقی لذت برد و داخل کلاه کنار نوازنده اسکناسی نو قرار داد و خواست تا با شادمانی به راه خود ادامه دهد که متوجه شد نوازنده خواب است. عجیب تر این بود که صدای موسیقی قطع نشد. راوی که احساس می کرد سرش کلاه رفته سعی می کند پول خود را پس بگیرد. به اطراف نگاه می کند تا کسی متوجه این کار او نباشد که دختر بچه ای دوان دوان می آید و پولی داخل جعبه قرار می دهد. دخترک متوجه خواب بودن نوازنده می شود و لحظه ای می ایستد. بعد به دو پیش مادرش برمی گردد تا با خوشحالی خبر دهد نوازنده خواب است. مادرش با خونسردی جواب می دهد امروزه کدام هنرمندی را دیده که خواب نباشد؟ دختر که چیزی جز خواب از حرف های مادرش نفهمیده خمیازه ای می کشد و به سمت اولین مغازه اسباب بازی فروشی می دود. راوی که شاهد تمام ماجرا بود، شانه بالا می اندازد و داخل پاساژ می شود. هنگام خریدن خودنویس گران قیمتی به روزی فکر می کند که خود نویس ها خود بنویسند تا راوی ها بخوابند.
در مترو بود که راوی بزرگترین توهینی را که نمی توانست بشنود، شنید. راوی برای کامل کردن مجموعه کتاب های نویسنده ی محبوبش سوار مترو شده بود و در راه با علاقه مشغول خواندن کتابی از همین نویسنده بود که کناردستی اش با دیدن کتاب ناخودآگاه گفت نویسنده اش یک احمق است. راوی که نویسنده را می پرستید و روایت هایش تقلیدی از نوشته های او بود، خشمگین شد ولی چیزی نگفت. لبخند استهزا آمیزی زد و به خواندن ادامه داد. ولی نتوانست تحمل کند در کنار چنین آدمی بنشیند و در اولین ایستگاه پیاده شد. اگر آن مرد هر کلمه ای غیر از احمق به کار برده بود راوی مجبور نبود بقیه ی راه را تا کتاب فروشی پیاده برود. ولی این ها هیچ کدام باعث نشد راوی کتاب را نخرد. راوی با شوق کتاب را باز کرد و در صفحه ی اول برای اولین بار چهره ی نویسنده ی محبوب را دید. نمی توانست باور کند این همان مردی باشد که به او توهین کرده است.
راوی عقیده داشت عظمت روایت در راوی آن است نه در چیزی که روایت می شود. پس تصمیم گرفت برای اثبات حرف خود جرز دیوار را روایت کند چرا که در عظمت خود شکی نداشت. راوی بی خبر از همه جا شروع به روایت جرز کرد و برای دانستن معنای آن سری به فرهنگ لغت زد. راوی بزودی فهمید که جرز همان دیوار است و جرز دیوار ترکیبی بی معنی و زاید است. پس راوی تغییر عقیده داد و قبول کرد که راوی هر که می خواهد باشد، روایت جرز دیوار فقط به درد لای جرز دیوار می خورد.
راوی از پارک می گذشت که موش فاضلاب خاکستری بزرگی توجه اش را جلب کرد. در جایی که موش داخل کوپه ای آشغال ناپدید شد جسمی برق زد. راوی با کنجکاوی نزدیک شد و با خوشحالی سکه ی طلایی را از لابلای آشغال ها بیرون کشید. راوی به شانس اعتقاد اشت ولی نمی توانست باور کند که بخت به همین سادگی روی خوش نشان دهد. ممکن است بدبختی بزرگتری در کمین او نشسته باشد. پس راوی برای آزمودن بختش تصمیم گرفت سکه را بالا بیاندازد. اگر رو می آمد سکه را برای خود بر می داشت و اگر پشت می آمد سکه را سرجای خود می گذاشت. راوی بدون تقلب آنرا به هوا انداخت ولی نتوانست آنرا در هوا بگیرد و سکه پس از برخورد به زمین غلت خورد و وارد فاضلاب شد بطوریکه دیگر دست هیچ کس به آن نمی رسد.
راوی با دست های داخل جیب و قدم هایی بلند و تا جایی که شأنش اجازه می داد بسرعت از داخل پارک عبور می کرد. سرش پایین بود و اهمیتی به بقیه نمی داد. همیشه مسیرش را در لحظه ی آخر عوض می کرد تا با کسی برخورد نکند. راوی اعتقاد داشت اگر با دیگران کاری نداشته باشد آنها هم کاری با او نخواهند داشت. تقریبا هم موفق شده بود به سلامت از پارک رد شود که یک سگ جهان شمول بودن اعتقادش را نقض کرد. درد خفیفی در پای چپش او را متوقف کرد. پوزه باریک یک سگ کوچک قهوه ای با سماجت به پای راوی چسبیده بود. آوردن سگ به پارک توسط تابلوی بزرگی در ورودی پارک ممنوع شده است. اما قانونی وجود ندارد تا سگ ها را از حق طبیعی گاز گرفتن منع کند.