محفل

خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار!

محفل

خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار!

ش

‹‹‹به نام خدا›››


رنگم کن...


اعوذ بالله من الشیطان الرجیم ‌‌...‌‌‌‌[قرائت]


اعوذ بالله من الشیطان الرجیم ‌‌...‌‌‌‌[ترتیل]


اعوذ بالله من الشیطان الرجیم ‌‌...‌‌‌‌[قرائت]


‌[صدای عادی] : هِه، اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، اینم مثل بقیه حرفام و حرفاتون ، آخرین مخرجی رو که می تونیم براش تصور کنیم ، گلوِه... یعنی همه حرفامون همین طوریه... همشون به جای اینکه از دل بیات بیرون ، از دهن میات...


مُردم اَندَر حسرتِ فهمِ دُرُست! همیشه همین طوریه، میگم اعوذ بالله ، ولی به هر کسی پناه می برم ، جز خدا، هِه، هِه ‌[کشیده]، همه کارهام همین طوریه، همشون از روی کلیشه و دقیقا همون طوری که همه انتظارشو می کشن...


خیلی تعجب کردین ... نه؟ ولی این بار ، می خوام متفاوت باشم...


همیشه، برای مناسبت ها مراسمی برگزار می کنیم، اولش یه قرآنی می خونیم تا بگیم ، آره بابا... ما همه کارهامون با نام خدا شروع میشه، تازه بعضی وقت ها، همین کار رو هم نمی کنیم!


[در جای مجری] [باز کردن تومار خیالی]: به نام دوست، که هر چه هست از اوست! قرآنی که هم اکنون شنیدید ، کار برادرم ساده ی کج فهم بود، که اصلا خودش هم نفهمید چی گفت، چه برسد به شما... بله... در ادامه یک مسابقه پانتومیم داریم و بعدش هم ... چی...؟ چی...؟ [با لحن تمسخر آمیز] بگم...؟ بله... سخنرانیِ استاد عزیز ،آقای مبتکریان که انشاالله، دو سه تا تیکه بندازن ، یه کم بخندیم، ولی آخرش اینه که چون اون آدمِ خیلی با حالیه، فقط خودش می فهمه، چی می گه. چون، یا صدای بلندگو ضعیفه ، یا صدای استاد و یا گیرنده ها خاموشه، اگر هم هر دو روشن باشن، این گوش ماست که مثل در و دروازه کار می کنه... و صدا ها زوزه کشان از کنار دروازه رد می شه و آه از نهاد همه بر میات[با لحن گزارشگر فوتبال]


[با لحنی ملتمسانه، دو زانو و دستانی به نشانه دعا]: آه خدایا...


[صدای عادی، ایستاده]: نه بابا ، اینم دیگه قدیمی شده، چون من حتی از این کلمه هم درست استفاده نمی کنم.


من حتی نمی دونم ، خدای خودم رو هم چه جوری صدا کنم... یکی به من بگه، من باید چی کار کنم؟ [رو به تماشاچیان] دیگه خسته شدم، کسی که حتی خدای خودش رو هم نتونه صدا کنه... دیگه چی داره؟


[صدای موبایل]: اَه تو دیگه کی هستی بابا... [قطع کردن موبایل]


خدایا، من خیلی تنهام ، دلم رو گم کردم. تیر زبونم ، دلم رو زخمی کرده. خدایا، به من بگو چی کار کنم...؟


خسته شدم از زندگیِ روزمره و روزمرگی زندگی، دیگه این دورنگی داره حالم رو به هم می زنه، می خوام یه کم خودم باشم. چقدر نمایش بازی کردن؟ خدایا... اگه می خوای بگو شِرکه، ولی می خوام ببینمت، می خوام بِشنَومت... خدایا باهام حرفم بزن. دلم از خودم و هرچی آدم اطرافمه به هم می خوره...


[خطاب به حضار] :هممون دورنگیم ، تفاهمِ خوبی داریم... نه؟


ولی این زندگی رو با این تفاهمِ لعنتی دوست ندارم... خدایا حِسِْت می کنم، ولی دیگه خسته شدم از یک سری خم و راست شدن های بیهوده که ذهنم مشغول گناهه و لی ظاهرم در حال عبادت، دیگه از خوندن قرآنی که همش برای خود نمایی و به رخ کشیدنِ صدام باشه، خسته شدم.


وای خدایا... من که حداقل ظاهر دینم رو حفظ کردم اینجوریه، چه برسه به اونایی که همین رو هم ندارن، حتما دلِ اونا دیگه مُرده...


[صدای موبایل]: ای بابا ، تو هم گیر دادی ها! [قطع کردن موبایل]


[با لحن عصبانی]: ...اَه، خدایا... به حرفام گوش نمی کنی...؟ ها...؟ من یه کامپیوترم رو با اینترنتش از تو بیشتر دوست دارم... [با لحن معمولی]: ولی نه خدا جون، مرامتو عشقه، کامپیوترم هم نتونست، این دو رنگی رو کم رنگ کنه... خودت رنگم کن... می دونم تو خودت کبوتر رو رنگ می کنی، جای کلاغ هدیه می دی... خدایا...


این سینَم[نشان دادن سینه] رنگم کن... مرام کُشَم کن...


[صدای موبایل]، [برداشتن موبایل و جواب دادن بلافاصله و عصبانیت]: سلام رفیق [بلا فاصله]، وِلِمون می کنی یا نه؟ می خوایم دو دقیقه با خودمون تنها باشیم، ببینم می تونی گند بزنی به اون یا نه؟[قطع کردن موبایل]


[صدای کشیده تمسخر آمیز]: رفیق... هِه... رفیق دیگه چه کشکیه؟ رفیقی که با آدم حرف نزنه، یعنی اصلا برو گمشو.


[نشان دادن صورت]: بیا بزن تو صورتمون دیگه... نه بیا دیگه! بیا بزن تو صورتمون ...


چقدر همیشه صاف بیام دانشگاه ، صاف برگردم؟ می خوام اینجا هم تو رو ببینم[اشاره به محل] ، می خوام اینجام تو رو ببینم [اشاره به سینه].


خدایا... قلب من ، جای یه نفر رو بیشتر نداره، اگه می آی، همین الان بیا وگرنه... وگرنه... وگرنه.... [با ناله و صدای کم]


[نشستن و سر را چمباتمه کردن]...


[صدای موبایل]: سلام رفیق...


[بعد از مدتی با لکنت] : چی...؟ خدا جون...؟ دِلَم...؟ کو...؟ [سکوت] [گریه] بخونمت...؟ [رفتن به جایگاه قرآن و خواندن آیات 152 و 153 سوره بقره با لحنی گریه آلود و با ترتیل] :



‹‹‹فَاذْکُرُونی اَذْکُرْکُمْ وَ اشْکُرُوا لِی وَ لا تَکْفُرون ‹152› یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنوا اِسْتَعینُوا بِالصَّبرِ وَ الصَّلاه ، اِنَّ اللهَ مَعَ الصّابِرین ‹153› ›››



به به... به به

صحت انتخابات اصفهان تایید شد ... و صحت انتخابات تهران جدا!

                     یک عدد حزب و رد صلاحیت شده به اندازه کافی.

مجلس نم کشیده...(بود)

                     و دیگر هیچ...

آن چیست که ...

ویتگنشتاین در نامه ای به راسل تمایز میان گفتن و نشان دادن را مساله اصلی فلسفه می نامد.مساله مورد بحث در نگاه اول روشن نیست. گفتن و نشان دادن به منزله شیوه های بیان از حیث کارکرد دلالی شان تفاوت اساسی با همدیگر ندارند. ولی مساله اینجاست "که آنچه با جمله ها - یعنی با زبان- می تواند گفته شود (ولذا اندیشیده)شود(1) و آنچه نمی تواند با جمله ها بیان، بلکه فقط می تواند نشان داده شود."(اصل متن نامه)

این نشان دادن ظاهرا نه با گفتن جایگزین پذیر است نه با دیگر انواع عطف توصیفی یا اشاری. مساله مربوط به فلسفه زبان نیست، بلکه منطقی ست.*

1- یا شاید برعکس : اندیشیده شود (ولذا گفته شود) و ...

*  متن از مقاله "گفتن و نشان دادن"  اثر  "ویلهلم فسنکول" ترجمه "مالک حسینی"

+ این مطلب رو جایی خوندم ولی از اونجایی که اطلاعاتم در حد یه عوامه، یه سوال برام پیش اومد. لذا تصمیم گرفتم بذارمش تو محفل تا یکسری بچه باحال که مطمئنا اطلاعاتشون خیلی بیشتر ازمنه بتونن سوال من رو جواب بدن.

++ آن چیست که می شود نشان داد ولی نمی توان گفت؟ (توجه شود که اگر نمی توانیم در قالب جمله و بیان بیابیمش - طبق مطلب- نمی توان به آن اندیشه هم کرد)

 

آقای فراتی تبریک می گم, شما مرد شدید!!!

آقای فراتی, تبریک می گم شما مرد شدید. بعد از اینکه اون اخلاق های بچه گانه و عقاید فانتزی رو کنار گذاشتید, بالاخره می تونید تو این جامعه زندگی کنید.


بعد از اینکه تخیلاتم رو برای تبدیل شدن به مردی واقع گرا از دست دادم و شبها دیگه خواب های جالب ندیدم فهمیدم دارم مرد می شم.


وقتی تو شهرمون, شهرِ آدم کوچولو ها زیر پاها له شد, بوی مردونگی همه جا پخش شد.


بعد از اینکه تصمیم گرفتم پای فیلم و کتاب و چیزای دیگه به راحتی گریه نکنم. احساس کردم دارم مرد می شم.


وقتی احساسات و عواطفم و رو به ترس از ضعیفه خطاب شدن فروختم, احساس مردونگی کردم.


سرِ دستمزد کارم که مامانم گفت: "اگه اینجوری برخورد کنی تو این جامعه گرگ ها می خورنت." احساس کردم دارم ریش در می آرم.


دوسنت عزیز خیلی وقته که شازده کوچولوت داره لای کتاب های قطور فلسفی بهش فشار می آت. وای, سلینجر جان, هیچ وقت حرف ناطورت رو فراموش نمی کنم:" توی شهری که مهمترین مساله مرد هاش اینه که یک لیتر بنزین چند کیلومتر راه می بره...".


محمد اصفهانی , تو دیگه باید بدونی که توی عصر آتش و خون خیلی وقته که مردم عشق رو فراموش کردن, اون بعضی هایی هم که تو گفتی یا مُردن و یا زیر چتر اون بنیاد کذایی همه چیز رو فراموش کردن!


وای مردونگی چه لذتی داره, آقای فراتی!!!


خودمان خوبیم

۱. ما گاهی اشتباه می کنیم

۲. ما وقتی خوب هستیم اشتباه می کنیم

۳. یعنی بعضی از ما بعضی از اوقاتی که خوبیم  اشتباه می کنیم.

۴. خوب بودن یعنی : خوب فکر کردن- خوب سخن گفتن-خوب عمل کردن

۵. اشتباه از اینجا شروع می شود که فکر می کنیم خودمان خوبیم -خودمان-

۶. ما گاهی یک اشتباه دیگر هم می کنیم

۷.ما وقتی بقیه خوب هستند هم اشتباه می کنیم

۸.یعنی بعضی از ما بعضی وقت ها که بقیه خوبند اشتباه می کنیم

۹. معنی خوب بودن : مراجعه شود به مورد ۴

۱۰.اشتباه از اینجا شروع می شود که فکر کنیم این بقیه خودشان خوبند!

یک فیلم ، یک مقاله و یک کتاب

به ترتیب حروف الفبا هم که باشه فیلم مقدمه:  (فیلم شاهکار جاده مالهالند(2001) ساخته آقا لینچ )

اول از همه باید بگم با وجود اینکه یکی از بهترین فیلم های زندگیم بود، هرگز پیشنهاد دیدنش رو بهتون نمی دم چون از نظر صحنه های منافی عفت ، خیلی خرابه.

دوم از همه اینکه بعد از حدود 2 ساعت ونیم که فیلم رو دیدید، تقریبا هیچی نفهمیدید، مگر اینکه قبلش یه مطلب خونده باشید، که اون وقت هم فیلم خراب می شه، ولی در صورتی که تا اون موقع دوام آورده باشید، به میزانی از ارضا می رسید که ...

دوست دارم یه کم درمورد مفهوم فیلم بنویسم.

مقاله: همانطور که آقا الوندی پور(ونداد) در شماره 31 مجله فیلم نگار به صورت مختصرتوضیح دادن. اساس فیلم بر پایه یکی از نظریات فروید می باشه. البته صحت و سقم نظریه رو نگفته، منم که از اونجایی که عوامم و دیدی منفی به آقا فروید داشتم، شروع کردم. ولی واقعا نظرم نسبت به این دانشمند تغییر کرد.

کتاب: ... و بالاخره چندی پیش عزیزی کتاب "وضعیت آخر" اثر تامس. آ.هریس را بهم امانت داد تا با مشروح این نظریه آشنا بشم.

به طور خلاصه از کتاب می تونم بگم که : هر شخص دارای 3 شخصیته: 1) کودک یا من گرسنه 2) والد یا من محکوم کننده 3) بالغ یا من مرکزی.

می دونم خیلی دارم از مطلبم سانسور میکنم، ولی اینم می دونم که اگر بخوام بیشتر بگم، از حوصله وبلاگ خارجه و بقیه دردسرها. ولی می خوام به قسمت مورد علاقه خودم یعنی مورد 2 بپردازم. همون جایی که خودم ازش ضربه خوردم.

این قسمت شخصیت که تقریبا در 5 سال اول تشکیل می شه، یه جورایی خیلی مهمه. هر حرفی که پدر و مادر یا هر بزرگتری به عنوان هشدار ، تنبیه، تشویق، رخصت، حرف، عمل یا ... انجام می دهند به طرز فاحشی در ناخودآگاه ما اثر می ذاره.

نتیجه اخلاقی: پدر و مادر خوبی باشید، تا به جامعتون گند نخوره!!!

زیرنویس: اگر خواستید می تونم بیشتر توضیح بدم، یا حتی می تونم فیلم رو.... نه هیچی!!!

 

لینک نقد فیلم نگار از این فیلم در حاشیه وبلاگ قرار داده شده است. امیدوارم مفید باشد

خدا کجاست؟

 یه شب خواب دیدم که با مادر پیرم رفتم توی دشت و اونجا صدای خدا رو شنیدم که گفت: دنبال چی می گردید؟ من گفتم : دنبال تو. دارم دنبال تو می گردم. بعد اون صدا گفت: برای پیدا کردن من که نمی خوات این همه راه بیایی توی دشت و بیابون. و به من گفت: من توی سفره خالی شما هستم . توی چروک های صورت عزیز . توی سرفه های مادربزرگ. توی شیار های صورت پدربزرگ ،توی ناله های زنی که داره وضع حمل می کنه. توی پینه های دست آدم های بدبخت و فقیر. توی آرزو های دختر های فقیر دم بخت که دوست دارن کسی با اسب سفید بال دار بیات و اونها رو از نکبت و فقری که توش گیر کرده اند نجات بده. توی عینک ته استکانی چشم های پدران ناامیدی که با جیب خالی ، بچه مریضشون رو از این دکتر به اون دکتر می برن.توی دل دو تا پسر بچه دبستانی که سر یک مداد پاک کن توی خیابون با هم دعواشون می گیره. توی دل مردی که شب با جیب خالی باید بره خونه اما از زن و بچه هاش خجالت می کشه . توی دل زن اون تعمیر کاری که دوست داره شب ها که شوهرش از کار برمی گرده خونه ، دست هاش از کار و روغن وگریس سیاه باشه که یعنی اون روز کاری بوده و شوهره پولی در آورده و به همین خاطر اول به دست های شوهرش نگاه می کنه ببینه سیاه اند یا نه ؟ توی دل اون شوهره که اگه دست هاش سیاه نباشن ساکت می ره یه گوشه اتاق تا گرسنه بخوابه اما صدای زنش که هی به بچه هاش می گه خدا بزرگه ،خدا بزرگه، نمی ذاره اون بخوابه.توی فکر های اون فیلسوف بیچاره که می خوات من رو ثابت کنه اما نمی تونه. توی نماز های طولانی آن عابد که خلوت شبانش رو حاضر نیست با همه دنیا عوض کنه . توی چشم های سرخ شده کسی که به نا حق سیلی می خوره اما خجالت می کشه گریه کنه. توی اندوه بزرگ و عمیق پدری که جسد پر از خون پسرش رو از جبهه می آورند و فقط به چشم های پسره نگاه می کنه  و صورتش خیس اشک می شه.توی زبان طفل شش ماهه ای که از تشنگی خشک شده بود و به جای سیراب کردنش تیر به گلویش زدند. توی شرم پدر اون طفل که از زنش خجالت می کشید اون رو با گلوی پاره به مادرش برگردونه. توی لای در و دیوار له شدن. توی خاک هایی که روی شهید ریخته می شه. توی اشک های بچه ای که برای اولین بار از درد بی پدری گریه می کنه و حتی کعنای یتیم شدن رو نمی تونه بفهمه . توی تنهایی آدم ها . توی استیصال آدم ها . توی استیصال. توی استیصال. توی خدایا چه کنم ها؟ توی خوشحالی شب عید بچه ها . توی شادی عروس ها توی غم تمام نشدنی زن های بیوه. توی بازی بچه ها . توی صداقت. توی صفا . توی پاکی.توی توبه. توی توبه های مکرری که دائم شکسته می شن. توی پشیمانی از گناه. توی بازگشت به من. توی غلط کردم ها.توی دیگه تکرار نمی شه. توی قول می دم دیگه بچه خوبی باشم. توی دوستت دارم. توی آدم هایی که خودشان شده اند بهشت. توی علی ع که خودش بهشت متحرکه. و باز هم توی علی. توی نماز علی.توی اشک های علی. توی غم های علی . توی لب های مادرت که روزی سه بار مهر نماز رو می بوسه. توی دست های فاطمه  که هر روز صبح قرآنی رو که تو براش خریدی باز می کنه. توی دل شلوغ تو. توی همه دانسته های بی در و پیکر تو . توی تقلای تو. توی شک تو. توی خواستن تو. توی عشق تو به...

آقا مستور

======================================================== 

 یادداشت ناظر:

مهدی عضو جدید وبلاگ است. گرچه بی خبر آمد ولی امیدوارم که مطالب جالب و جذابی را در وبلاگ قرار دهد!