محفل

خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار!

محفل

خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار!

هرگز لخت نگردید...

روی تخت نشسته بود. به چوب لباسی خیره نگاه می کرد. این روز ها از بس رویش لباس آویزان کرده بود ، دیگر تن لخت و لاغر چوب لباسی پیدا نبود. هرروز صبح طبق عادت تمام لباس های روی چوب را می پوشید ، با خودش می گفت شاید به یکی از آنها در طول روز احتیاج داشته باشم. اما امروز احساس می کردم که باید لخت باشد. لخت به رستوران برود و لخت با او ملاقات کند . البته خوب می دانست که این فکری احمقانه است . لخت بودن در جامعه گناه نا بخشودنی است. از آن بدتر لخت نشستن بر سرمیز رستوران در برابر یک خانم با شخصیت !

پس با خودش فکر کرد که کمترین تعداد لباس را بپوشد. آنهایی که مناسب ترند ، آنهایی که جذاب ترند. لباس جدیدی ساخت از لباس های قبلی اش که همه آنها بود اما هیچ یک از آنها را به طور کامل نمی نمود. اسم لباس جدیدش را گذاشت ، لباس دامادی!

راستی; کیرکگور درجایی از یادداشت هاش نوشته : "بارها شنیده ایم که فقط و فقط باید خدا را دوست داشته باشی تا خالص باشی ،  اما چگونه می توان بدون دوست داشتن چیزی یا کسی زندگی کرد   آیا می توان دختری را دوست داشت و با ایمان هم بود ؟ به نظر غیر ممکن می آید ، اما حقیقت ایمان و عشق به خدا ، ایمان به نا متناهی است."

نظرات 5 + ارسال نظر
ایمان 1388/01/10 ساعت 01:14 ب.ظ http://WWW.IRANIMIJ.MEE.IR

صمیمانه آماده تبادل لینک با شما هستیم لطفا ما را با نام بزرگترین سایت تفریحی ایرانیان لینک کنید

رضا 1388/01/17 ساعت 11:47 ق.ظ http://mostaghisin.blogfa.com

سلام . سال نو مبارک
خیلی وقته بهم سرنزدی کجایی؟
درمورد عشق به خدا هم بگم
تنها معشوقی که لایق عشق مطلقه خداست و آدم وقتی عاشقش بشه میفهمه که بقیه عشقا تنها بخاطر وجود خدا دوست داشتنی هستن . مثلا پدر و مادر... همسر
وقتی میتونی ادعا کنی عاشق همسرتی که عشق به خدارا درک کنی وتنها جهت رضای معشوق واقعیت بقیه را دوست داشته باشی . عشقهای زمینی کوچه هایی برای بهتررسیدن به خداوندند اینو هیچوقت یادت نره.

مهدی 1388/01/17 ساعت 11:17 ب.ظ

بسیار قشنگ بود شاید بشه بهش گفت مینیمال نمی دونم.
من اصلا به عشق به خدا اعتقاد ندارم. نمی دونم چرا. اینا همش خود فریب دهیه البته که عشق زمینی رو اولی بر این قبول ندارم. یه چیزایی هست اما نه این چیزا... نمی دونم.
تعداد ن در مطلبم رو بذارید به حساب واج آرایی.

The one 1388/01/19 ساعت 02:50 ب.ظ

"اما امروز احساس می کردم که باید لخت باشد"

فوق العاده بود، درست قلب روایت را نشانه می گیرد و یک تابو را می شکند.
اما روایت به شخصیت اصلی اجازه نمی دهد تابو لخت گشتن در خیابان را بشکند.

فرهاد 1388/01/19 ساعت 03:16 ب.ظ

سلام
به نظر من آدم به سمت پیدا کردن صفات خدا حرکت می کنه و آدم کامل عاشق آدما میشه. مثل خدا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد