گوش دادن به حرف های آلبر کار چندشناکی بود ولی تنها دوای موجود بود . البته باید آدم خوش شانسی باشم که کارم به جاهای باریک نکشید! منظورم اینکه کارم به خودکوشی نکشید! البته آلبر به شدت خودکشی را نفی می کرد . اون اصلا قبول نداشت که با خود کشی همه مشکلات حل می شوند. اما حرف هایی که می زد درباره پوچ بودن زندگی ، طرفداری از نفرینیان ، منطق پوچ و هزارتا کوفت و زهرمار دیگر ، زندگی کردن را سخت می کرد! به قول sajjad مرده شور من و آلبر و نیچه رو ببرم که دردی به دنیا اضافه نکردیم ، فقط رنج رو بیشتر کردیم!!
اینجا خیلی هم جای بدی نیست! کلی آدم - آدم های جورواجور- در وقت هواخوری در حیاط زندان از این طرف که به دیوار های بلند ختم می شود به آن طرف که به دیوار های بلند با سیم خار دار ختم می شود ،در حال حرکت هستند. به تنها تیکه از آسمان که برایشان باقیمانده نگاه می کنند. البته این تنها تیکه باقیمانده آنقدر بزرگ هست که با دیدنش آدم یاد خودِ خود آسمان بیفتد. بعضی از این زندانی ها مثل من آرزو دارند -البته یکسری از کسانی هم که مردند آرزو داشتند- که آدم های معمولی می بودند. آن وقت آزاد بودند، از هر بند و فکری!
خلاصه اینجا خیلی هم جای بدی نیست! در اینجا آدم های جالبی پیدا می شوند. مثلا چند روز پیش مردی با ریش های بلند را دیدم که لباس کشیشها را به تن کرده بود و قلم به دست زمان هواخوریش را می گذراند. بنده خدا دیوانه است! خودش را قدیس می نامد و کتابی که نوشته را اعترافات نام گذاری کرده است . آن روز ،آنچه می نوشت را بلند بلند تکرار می کرد."بدینسان جریان دوستی را با گل و لای هرزگی آلودم و آبهای زلال آن را با رودخانه سیاه جهنمی شهوت تیره کردم . و هنوز به رغم چنان شرارت متعفنی چندان غره بودم که آرزوی توفیق در جهان را داشته باشم. عاشق نیز شدم و این دامی بود که ساخته بودم. " با این جمله آخر تمام همبندی هایش موافقند. زندانی های بند ابد !!"خدای من ، خدای رحیم ، چقدر با من خوب بودی ، چرا دران جام لذت تلخی بسیار آمیختی . عشق من برگشت و من در زنجیر های به وصال رساندن آن گرفتار شدم. حتی در بحبوحه لذت هایم از نگرانیهایی که تازیانه های بیرحم حسادت ، بدگمانی ، ترس ، خشم و مجادله شدید بدانها دامن می زدند در تلاطم بودم. " واقعا خنددار و جذاب نیست؟ از همبندی های این قدیس محترم که نامش آگوستین هست ، فردی به نام مصطفی به خاطر داستان های کوتاهش معروف است. او هم درکار نوشتن است. زندانی های بند ابد به او مراجعه می کنند و داستان های عشقی زندگیشان را برای او تعریف می کنند تا در کتابش آنها را هم بنویسد. اسم کتاب را گذاشته " حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه" اسم جالبی برای حکایت عشق است. اول کتابش را با این عبارت شروع کرده . "اگر در کلمات درمانده و بی پناه و از نفس افتاده ای این کتاب کوچک اندک حرمتی هست، باری با فروتنی تمام آن را پیشکش می کنم به زن ها. به همه زن ها . این تنها ساکنان سمت روشن و معصوم و معنادار زندگی. " من هم می خواستم داستانم را برایش تعریف کنم . پس دست به قلم بردم و چیزکی نوشتم. نامش را گذاشتم داستان سرزمین درون. حکایت عشق بی قاف بی شین بی نقطه آ قای سیاه به خانم سفید!
===========================================================
باعرض پوزش به خاطر مشکل پیش آمده در لینک گذاشته شده. امیدوام بتوانم مشکل را حل کنم.
سلام خوبی وبلاگ عالی داری
به ما هم سری بزن
اگه اومدی توی وبلاگم یه دونه کلیک روی یه بنری کن و صبر کن تا باز شه دست شما درد نکه
یه کلیک جای دوری نمیره
سلام سجاد. وبلاگتون که خیلی قدیمیه ولی الان یادم نیست ۳۰دقیقه پیش چطوری برا اولین بار پیداش کردم. خوب الان که داره این فایله سرزمین درون دانلود میشه دارم به این فکر می کنم که چقدر کم تو رو میشناسم. تا بعد.
این فایلا با پسوند XML قراره باچی باز بشن؟
شرمنده ! دارم تلاش می کنم مشکل را حل کنم!
" بهتره تو جهنم سروری کنی تا اینکه تو بهشت خدمت گزار باشی". تو زندان هم ظغیان لذت بخش ترین کاره!
"اگر شبی از شب های زمستان، مسافری..." رو که خوندی، حرف آخرو زده. قصه خوب یعنی درام
من تو سلول بغلی با یه "سام و ئل" آشنا شدم که شبیه کرکسه ولی از بقیه عاقل تره، تنهایی تئاتر بازی میکنه ولی یکم احمقه چون همیشه منتظره.
az mostaf mastoor ketebe jadidi nemishnasin?
man kheyli dust daram karasho bekhunam
من دو کتاب آخری که می شناسم حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه ُ و استخوان خوک و دستان جذامی است.
سجاد جان تو هم؟!
:-) یا :-( نمی دونم.