راوی خودنویسش را از جوهر پر کرد، کمی از قهوه اش خورد و مشغول روایت شد. روایت فوق العاده ای بود. بهترین روایتی که تا به حال کرده بود. تمام حواس راوی روی روایت متمرکز شده بود. پس برای ادامه پیدا کردن این وضعیت سعی کرد کمی دیگر از قهوه اش بخورد. اما بخاطر حواس پرتی بجای لیوان قهوه، شیشه ی جوهر را برداشت و جرعه ای خورد. مزه ی تلخ و تند جوهر او را به خود آورد و فورا بقیه جوهر را روی روایت استثنایی اش بالا آورد. راوی از جوهر های از دست رفته بیش از هر چیزی ناراحت شد.
برای همین است که می گویند آدم عاقل هیچگاه دو تا کار را با هم انجام نمی دهد!!
همه ی ابزار ها این گونه اند، اگر از آنها بیش از حدشان استفاده کنی بی جنبه می شوند، بالا می آورند روی آنچه قبلاً ساخته اند و بیشتر تر خراب می شود تا درست.
من به جای راوی بودم تا چند هفته ای خودنویس را به قلمدان تبعید می کردم و از مواهب همدمی با مدادهای ذغالی لذت می بردم ...
می گن یه فیلسوف داشت از خطوط عابر پیاده رد می شد که یک ایده خوب به ذهنش رسید. (بهترین روایتی که تا به حال کرده بود...)
اما از خیابان که رد شد فراموشش شد!
سالها هر روز از روی آن خطوط عبور کرد تا بالاخره روزی دوباره آن ایده به یادش آمد!!!