راوی که دیگر روایتش نمی آمد آنقدر حوصله اش سر رفت که مجبور شد برود سراغ روایت های قبلی اش. اما خیلی زود از نشخوار کردنشان خسته شد، اغلب خام و بی نمک بودند. راوی دلیلش را این دانست که تا به حال همه جور کتابی خوانده جز کتاب آشپزی. پس بی مقدمه رفت سراغ کتاب آشپزی قدیمی مادرش و در مقدمه اش خواند:
آشپزی بالاتر از هنر است، آشپزی یک روش زندگی است… زمان مهمترین عامل در آشپزی است. اما اگر می خواهید آشپز شوید باید از اتفاقات روزانه فاصله بگیرید، آشپزی فقط حال را می فهمد…
راوی بعد از کمی تفکر متوجه شد راوی هیچگاه آشپز نخواهد شد و چون از تفکر زیاد گرسنه اش شده بود در فهرست کتاب بدنبال راهنمایی پخت نیمرو گشت. اما چیزی پیدا نکرد و مجبور شد برای پختن به غریزه اش رجوع کند. پس نیمرو را دو رو پخت.
گویا غریزه راوی برای روایت کردن ته کشیده. امیدوارم چیزی از غریزه اش برای نیمرو کردن باقی مانده باشد!!!!!
روایت که از سر سیری باشد دیگر نیازی به نیمرو نیست
من توصیه می کنم که راوی به حرفی که در مقدمه کتاب آشپزی آمده رجوع کند!!
باید از اتفاقات روزانه فاصله گرفت، ولی چون روایت، خود زندگی است در آن صورت چیزی برای راوی باقی نمی ماند که خودش را با آن سیر کند!!
شاید آدما وقتی آشپز خوبی می شن که گشنشون باشه،
پس راوی نباید سعی کنه که خودشو به گرسنگی بزنه...
به این جور روایت ها می گن روایت از سر سیری...
راوی هم بالاخره باید غذا بخورد. هر چند تخم مرغ باشد. اما خاصیت تخم مرغ این است که هیچگاه نمی تواند روایت کند؛ چه راوی به کتاب آشپزی مراجعه کند. و چه نکند. البته اگر راوی خواندن کتاب آشپزی را بلد بود شاید تخم مرغ الان تبدیل به یک جوجه می شد؛ و شاید جوجه ها هم بتوانند روایت کنند ....