محفل

خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار!

محفل

خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار!

فضل خدای را که تواند شمار کرد؟

ماه فروماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتلای محمد
قدرفلک را کمال و منزلتی نیست
در نظر قدر با کمال محمد
وعده دیدار هر کسی به قیامت
لیله اسری شب وصال محمد
آدم و نوح خلیل و موسی و عیسی
آمده مجموع در ضلال محمد
عرضه گیتی مجال همت او نیست
روز قیامت نگر مجال محمد
و آن همه پیرایه بسته جنت فردوس
بو که قبولش کند بلال محمد
هم چو زمین خواهد آسمان که بیافتد
تا بدهد بوسه بر نعال محمد
شمس و قمر در زمین حشر نتابد
پیش دو ابروی چون هلال محمد
چشم مرا تا به خواب دید جمالش
خواب نمی گیرد از خیال محمد
سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی
عشق محمد بس است و آل محمد!

خرده روایت های راوی: کارگر

راوی غافلگیر شد، در نزدیکی خانه ای در حال ساخت توسط کارگری بی سواد مورد خطاب قرار گرفت. نتوانست همنوع دوستی خود را کنترل کند و به دام افتاد. کارگر از او خواسته بود تا در بلند کردن سطلی پر از ملات به او کمک کند. راوی که غافلگیر شده بود تنها فرصت کرد از روی لباس کار سفید کارگر از تمیزی کار مطمئن شود. اما غافل از اینکه چیزی بدتر از کثیفی در انتظارش است. وقتی راوی خم شد تا سر سطل را بگیرد خودنویس گرانبهایش داخل ملات افتاد و لای دیوار رفت. راوی تصمیم گرفت که دیگر کارگران را همنوع خود حساب نکند و به هیچ وجه به کار یدی تن در ندهد. کارگر هم که گمان می کرد تقدیر راوی را برای کمک به او فرستاده، نه تشکر کرد و نه عذر خواهی و به کارگریش ادامه داد.