محفل

خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار!

محفل

خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار!

خرده روایت های راوی: کارگر

راوی غافلگیر شد، در نزدیکی خانه ای در حال ساخت توسط کارگری بی سواد مورد خطاب قرار گرفت. نتوانست همنوع دوستی خود را کنترل کند و به دام افتاد. کارگر از او خواسته بود تا در بلند کردن سطلی پر از ملات به او کمک کند. راوی که غافلگیر شده بود تنها فرصت کرد از روی لباس کار سفید کارگر از تمیزی کار مطمئن شود. اما غافل از اینکه چیزی بدتر از کثیفی در انتظارش است. وقتی راوی خم شد تا سر سطل را بگیرد خودنویس گرانبهایش داخل ملات افتاد و لای دیوار رفت. راوی تصمیم گرفت که دیگر کارگران را همنوع خود حساب نکند و به هیچ وجه به کار یدی تن در ندهد. کارگر هم که گمان می کرد تقدیر راوی را برای کمک به او فرستاده، نه تشکر کرد و نه عذر خواهی و به کارگریش ادامه داد.
نظرات 2 + ارسال نظر
سعید 1387/01/04 ساعت 05:11 ب.ظ

سلام
شاید تقدیر می خواست آخرین تلاشش را هم برای به راه آوردن راوی بکند پس به او ثابت کرد خودنویس اش به درد لای جرز دیوار می خورد. بیچاره نمی دانست که نتیجه گیری راوی این خواهد بود که: کارگران را همنوع خود حساب نکند و به هیچ وجه به کار یدی تن در ندهد!
احتمالا گام بعدی تقدیر، فرستادن خود راوی است لای جرز دیوار...

رویا 1387/01/31 ساعت 11:35 ب.ظ

( راوی چون نمی توانست سر خوانندگان روایت هایش کلاه بگذارد، تصمیم گرفت تا زمان کلاه برداریش دیگر روایت نکند. )
ظاهرا جناب راوی کلاه برداری کرده اند؛ کاری که نه تشکر می خواهد نه عذر خواهی....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد