محفل

خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار!

محفل

خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار!

به گزارش هواشناسی...

پس به نظر شما واقعیت گریزی در قصه معاصر امری محتوم است؟ آیا این را یک حکم نمی دانید؟
آب خنک می پاشد روی پوست و حدقه چشمانم تر می شود. صدا ها کمتر شده و مردی که مسئول تحویل پرچم های سه رنگ است رفته است ، و احمد را مقابل رنگ های پلاستیکی تنها گذاشته است . یک ربع دیگر مانده تا مرد بیاید و بروند دنبال تابوت 212 . سرخ ، سبز ، چیزی میان دو رنگ گم شده است . سپیدی مطلق که تاریخ مهرش را بارها و بارها عوض کرده است . احمد فکر می کند آن سپیدی همان فاصله بین شوک قلبی و خط صاف دستگاه الکترونیکی بیمارستان صحرایی است . چیزی بین جنگ و صلح ، بودن یا نبودن و این سفید است . می شود رفت داخل ایوان آن را دید . وقفه ای بین دورنگ ملی . چیزی که باید از خلط سبز و قرمز جلوگیری کند . فاصله میان زمین و آسمان . استادیوم صدهزار نفری و جوانانی که سپیدی را می بوسند و آن را جیغ می کشند. ولش کن ...
...گورستان و صدها قبر که نمی توانند سیاهی کلمات من را پنهان کنند. قصه چنین تمام می شود .((مطمئن باشید !)) بخوان. می خوانم:
یک داستان سیاه به اندازه ای که یک زندگی معمولی می تواند باشد. بهم ریخته به اندازه افکار تمام آدم ها . این تمام سهم من از خواندن یک کتاب بود آن هم کتاب "مهدی یزدانی خرم".
گورستان . ساکت . کمرو . ایستاده و نگاهم می کند. .......پهنه ای خالی و همهمه ای از صدا های بی لب. مردگان خوابیده اند و هیچ خوابی نمی بینند، باران آرام آرام می بارد روی سپیدی مطلق پایین ، روی من ، تن سوخته ام ، سیاه شده ام ، انالله و اناالیه راجعون !
داستان یک زندگی ! شاید به خواندنش نیرزد!
به گزارش هواشناسی فردا این خورشید لعنتی...

نظرات 4 + ارسال نظر
علیرضا 1386/08/12 ساعت 05:09 ب.ظ

خاکی که می‌پوشید
با مرگ
مو نمی‌زد.
برادرم
رفته بود گل بچیند
اشتباهاً شهید شد
پا کرده‌بود توی پوتین
غوغا به‌پا کرده بود
قرار گذاشته‌بودیم
برویم
دل به دریا...
سر از خاک درآورد.

***

سرجوخه از جنگ که برگشت
تنها
جوخه‌اش مانده‌بود
اگر داشت
پیشانی‌اش بوسیدنی بود
از تپش قلبش
خمپاره شنیدم
سرم سوت کشید
سلیقه‌ام عوض شد
حالا
از یونیفرم لجنی
عقّم می‌گیرد
از گل‌نچیده دامادشدن
بدم می‌آید.

***

جنگ راه انداختند
خون راه انداختند
برادر را
انداختند
من امّا دستم به ماشه نمی‌چکید
آخر
سری که درد نمی‌کند
چرا؟!
گلوله ببندم

تشکر فراوان بابت نظرت و آمدنت و شعرت!!

عطا 1386/08/12 ساعت 06:05 ب.ظ http://mahfel.sub.ir

شاید به خواندنش نمی ارزید...
اما به چشیدنش آری. به نظر می آید در آینده بیشتر از این گونه داستان ها در ادبیات ایران ببینیم. همین داستان پارسال جایزه ی اول گلشیری رو گرفت و به نوعی معلوم شد که منتقدان هم چه جور داستان هایی می پسندند.

روزنامه اعتماد ملی پیشنهاد خواندن این کتاب رو به من داد و هرگز فکرش رو نمی کردم این جور باشه!

ممنون که معرفی کردی...
راستی جایزه ی امسال گلشیری رسید به «عقرب روی راه آهن اندیمشک...» - خبر خوبی نیست، نه؟

تشکر که بعد از مدتی یک سری به وبلاگ خود زدی!!
خیلی هم بد نیست ولی ای باید صبر داشته باشی تا به آخرش برسی!!

the one 1386/08/13 ساعت 06:12 ب.ظ http://dystopia.blogsky.com

این نثر واقعیت گریز نیست فقط می خواهد حقیقت را با تمام عمقش نشان دهد. که به نظر من از این نظر به سینما مدیون است. (نمی دانم هواشناسی هم پدیده ای مدرن نبود؟)

سال بعد سرزمین درون!!

می دونی این یک بخش کوچکی از کتاب بود . این بخشش خیلی از بخشهای دیگش قشنگ تر بود .چرا ؟
چون مخلوطی از پرسش های یک خبرنگار با افکار و خاطرات پاسخگو را باهم می خوانی . جالبه نه؟
در مورد سرزمین درون هم باید بگم تمومش کردم و حتی دادم یه بنده خدایی هم ویرایشش کنه ولی وقت نکردم که اشکالاتش رو تصحیح کنم.
فلا دارم یکی دیگه می نویسم!!

حامد 1386/08/15 ساعت 07:15 ب.ظ

که چه ترک می کنی قایق کوچکت را؟

کشتی که از روبرو می آید از کنارت که می گذرد ٬هیچ٬ خلاف جهت حرکت تو هم خواهد رفت!!!

با آب می روی٬
در آب می روی...!

***

در جمعیت گم شد کسی٬ و در زیر گامهای بی هدف٬ یافت ترانه اش را...

اوه پس که اینطور...
البته بعضی ها شنا گران خوبی هستند !!
پس چه نشسته ای در قایقت...
برو شنا یاد بگیر چون ممکن است آخر مسیر ، آبشاری در انتظار غافلان باشد!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد