راوی با دست های داخل جیب و قدم هایی بلند و تا جایی که شأنش اجازه می داد بسرعت از داخل پارک عبور می کرد. سرش پایین بود و اهمیتی به بقیه نمی داد. همیشه مسیرش را در لحظه ی آخر عوض می کرد تا با کسی برخورد نکند. راوی اعتقاد داشت اگر با دیگران کاری نداشته باشد آنها هم کاری با او نخواهند داشت. تقریبا هم موفق شده بود به سلامت از پارک رد شود که یک سگ جهان شمول بودن اعتقادش را نقض کرد. درد خفیفی در پای چپش او را متوقف کرد. پوزه باریک یک سگ کوچک قهوه ای با سماجت به پای راوی چسبیده بود. آوردن سگ به پارک توسط تابلوی بزرگی در ورودی پارک ممنوع شده است. اما قانونی وجود ندارد تا سگ ها را از حق طبیعی گاز گرفتن منع کند.
راوی خسته بود و نفسش به شماره افتاده بود. احساس غریبی داشت . دوری از سرپناه ، بی خانمانی و از همه بدتر از دست دادن آزادی. در افکار خود غرق بود و نمی دانست به کدام سو می رود . بی اعتنا به صدای بوق ماشین هایی که با زحمت زیاد برای جلوگیری از برخورد با او خود را متوقف می کردند به راهش ادامه می داد. همین که سرش را بلند کرد که ببیند به کجا رسیده ، چشمش به طابلوی بزرگی افتاد که رویش نوشته بودند، ورود سگ ها به پارک ممنوع . دیگر تاب نیاور همان اولین نفر را کدید تمام عقده اش را تخلیه کرد!!
واقعا از اعماق وجودم لذت بردم .
قوه ی نوشتن فوق العاده ی تو رو تحسین می کنم.
زنده ام که روایت کنم!
راوی ها همیشه این قدر مستاصل اند؟