محفل

خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار!

محفل

خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار!

روایت

سلام دوستان.  

مدتی بود که مطلبی نگذاشته بودم. 

نمی دونم ذائقه دوستان در مورد چنین مطالبی چگونه است! 

-----------------------------------------------------------------------------------------------  

روزی پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله از عزرائیل پرسید: ای عزرائیل ! در این مدّتی که خداوند متعال ترا مأمور کرده که جان مردم را بگیری ، تا بحال اتفاق افتاده است که بر یکی از اینها ترحّم بکنی و دلت به حال او بسوزد؟

گفت : بلی یا رسول الله ! در این مدّتی که من بر قبض روح بندگان مأمور شده ام در دو مورد دلم سوخته است : یکی ، روزی بود که در دریا از تلاطم امواجِ دریا، کشتی شکست و اهل آن غرق شدند، در آن میان زنی حامله ، بر روی تخته ناره ای ماند که در روی امواج دریا حیران و سرگردان شد، و با حرکت آب و موج دریا بالا و پائین می شد؛ در چنین موقعیتی بود که فرزند او بدنیا آمد، وقتی که خواست او را شیر بدهد، قادر متعال ، فرمان داد: جان مادر را بگیر و آن کودک را در میان امواج سهمگین دریا، رها کن. من در چنین موقعی بود که بر آن کودک بی نوا، رحم کردم .

بار دوم ، زمانی بود که شدّاد عاد، سالها تلاش کرد و در این کره خاکی ، بهشت روی زمین را بنا نهاد. او در طول سالهای متمادی ، هر چه می توانست از مروارید و سنگریزه های جواهر و مرجان و زمرّد و طلا و نقره و زبرجد و دُرّ و یاقوتِ مرصَّع ، جمع آوری کرده و تمام امکانات خویش را، در زیبائی آن صرف کرد، تا آنجا که به بهشت شدّاد یا باغ ارم  معروف شد.

چنانکه خداوند در قرآن می فرماید: اَلَمْ تَرَ کَیْفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِعادٍ- اِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ- اَلَّتی لَمْ یُخْلَقْ مِثْلُها فِی الْبِلادِ. هنگامیکه بنای آن شهر زیبا، به اتمام رسید؛ شدّاد با وزیران و امیران بسوی آن حرکت کردند، همین که به مقابل در رسید؛ پای راست از رکاب بیرون آورد و پای چپ ، در رکاب اسب بود که فرمان الهی رسید: جان آن ملعون را بگیر!

چون او را قبض روح کردم ، دلم بر وی بسوخت که بیچاره عمری به امید آسایش و راحتی ، در آن بنای عظیم و کاخ باشکوه تلاش کرد ولی چشمش ‍ به آن نیفتاد.پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و عزرائیل علیه السّلام در این گفتگو بودند که جبرئیل نازل شده و اظهار داشت : یا محمدصلّی اللّه علیه و آله خدایت سلام می رساند و می فرماید که به عزّت و جلال من سوگند که شدّاد بن عاد، همان کودک بود که در آن دریای بیکران ، در روی آب ، او را پروردم و از خطرات دریای موّاج ، او را حفظ کردم و بدون مادر تربیت کردم و به پادشاهی رساندم ولی او احسان مرا، کفران نمود و پرچم خودبینی و غرور برافراشت و بالاخره ، من هم عزّت ظاهری او را، مبدّل به ذلّت ابدی کردم ، تا عاقلان بدانند که ما کافران را مهلت می دهیم امّا به حال خود، رها نمی کنیم : وَ لا یَحْسَبَنَّ الَّذینَ کَفَرُوا، اَنَّما نُمْلی لَهُمْ خَیْرٌ لاَِنْفُسِهِمْ، اَنَّما نُمْلی لَهُمْ لَیَزْدادُوا اِثْماً، وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهینٌ. (آنها که کافر شدند و راه طغیان پیش گرفتند، تصور نکنند اگر به آنان مهلت می دهیم به سودشان است . ما به آنان مهلت می دهیم ، فقط برای اینکه بر گناهان خود بیفزایند و برای آنها عذاب خوارکننده ای آماده شده است).

منبع: جوامع الحکایات و لوامع الروایات

خرس‌های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست‌دختری در فرانکفو..

‌‌‌[در سایه‌روشن. شاید پس از خواب. پشت‌به‌پشتِ هم روی زمین نشسته‌اند و سرهای‌شان را به هم تکیه داده‌اند. زن انگور می‌خورد. مرد سیگاری خاموش بر لب دارد و فندکی در دست.]
زن: بگو آ.
مرد: آ.
زن: مهربون‌تر، آ.
مرد: آ.
زن: آهسته‌تر، آ.
مرد: آ.
زن: من یه آی لطیف‌تر می‌خوام، آ.
مرد: آ.
زن: با صدای بلند اما لطیف، آ.
مرد: آ.
زن: بگو آ، یه جوری که انگار می‌خوای بهم بگی هرگز فراموشم نمی‌کنی.
مرد: آ.
زن: بگو آ، یه جوری که انگار می‌خوای بهم بگی خوشگلم.
مرد: آ.
زن: بگو آ، یه جوری که انگار می‌خوای اعتراف کنی خیلی خری.
مرد: آ.
زن: بگو آ، یه جوری که انگار می‌خوای بگی برام می‌میری.
مرد: آ.
زن: بگو آ، یه جوری که انگار می‌خوای بهم بگی بمون.
مرد: آ.
زن: بگو آ، یه جوری که انگار می‌خوای بهم بگی لباسات زیباست.
مرد: آ.
زن: بگو آ، یه جوری که انگار می‌خوای ازم بپرسی چرا دیر اومدی.
مرد: آ.
زن: بگو آ، مثل این‌که بخوای بهم بگی سلام.
مرد: آ.
زن: بگو آ، مثل این‌که بخوای بهم بگی خداحافظ.
مرد: آ.
زن: بگو آ، مثل این که ازم بخوای یه چیزی برات بیارم.
مرد: آ.
زن: بگو آ، مثل این‌که بخوای بهم بگی خوشبختم.
مرد: آ.
زن: بگو آ، مثل این‌که بخوای بهم بگی دیگه هیچ‌ وقت نمی‌خوای من رو ببینی.
مرد: آ.
زن: نه، این جوری نه.
مرد: آ.
زن: ببین اگه به حرفم گوش نکنی دیگه بازی نمی‌کنم.
مرد: آ...
زن: پس بگو آ، یه جوری که انگار می‌خوای بهم بگی دیگه هیچ وقت نمی‌خوای من رو ببینی.
مرد: آ...
زن: آهان. حالا خوب شد. حالا بگو آ، یه جوری که انگار می‌خوای بهم بگی بدون من خیلی بد خوابیدی، که فقط خواب من رو دیدی، و صبح خسته و کوفته بیدار شدی بدون این که هیچ میلی به زندگی داشته باشی.
مرد: آ...
زن: آهان. بگو آ، ‌انگار که می‌خوای یه چیز خیلی مهم بهم بگی.
مرد: آ.
زن: بگو آ،‌ انگار که بخوای بهم بگی که دیگه ازت نخوام بگی آ.
مرد: آ.
زن: بگو آ، انگار که می‌خوای بگی فقط با آ حرف زدن خیلی عالیه.
مرد: آ.
زن: ازم بخواه که بگم آ.
مرد: آ.
زن: ازم بخواه که یه آی لطیف بگم.
مرد: آ.
زن: ازم بخواه که آهسته یه آی لطیف بگم.
مرد: آ.
زن: ازم بپرس همون‌قدر که دوستم داری، ‌دوستت دارم؟
مرد: آ؟
زن: بهم بگو که دارم دیوونت می‌کنم.
مرد: آ.
زن: و این که دیگه حوصله‌ت سر رفته.
مرد: آ.
زن: خب من قهوه می‌خوام؟
مرد: آ؟
زن: معلومه که می‌خوام.
[مرد بلند می‌شود و برای زن قهوه می‌ریزد.]
مرد: آ؟
زن: آره یه قند کوچولو،‌ مرسی.
مرد: [پاکت سیگارش را به سوی او می‌گیرد.] آ؟
زن: نه خودم دارم.
[زن پاکت سیگارش را می‌آورد و سیگاری از آن بیرون می‌کشد.]
مرد: [فندکش را به سوی او می‌گیرد.] آ؟
زن: فعلاً نه، ‌مرسی.
مرد: آ؟
زن: نمی‌دونم... شاید... ترجیح می‌دم امشب خونه غذا بخوریم.
مرد: آ.
زن: باشه، ولی آخه سُسِش رو داریم؟
مرد: آ.
زن: پس بریم بیرون.
مرد: آ.
زن: پس همین‌جا بمونیم.
مرد: آ...
زن: بیا این‌جا...
مرد: آ...
زن: تو چشام نگاه کن.
مرد: آ.
زن: تو دلت یه آ بگو.
مرد: ...
زن: مهربون‌تر.
مرد: ...
زن: بلندتر و واضح‌تر، ‌برای این که بتونم بگیرمش.
مرد: ...
زن: حالا یه آ تو دلت بگو، انگار که می‌خوای بهم بگی دوستم داری.
مرد: ...
زن: یه بار دیگه.
مرد: ...
زن: یه آ تو دلت بگو، انگار می‌خوای بگی خوشگلم.
مرد: ...
زن: حالا می‌خوام یه چیزی ازت بپرسم... یه چیز خیلی مهم... و می‌خوام تو دلت بهم جواب بدی. آماده‌ای؟
مرد: ...
زن: آ؟
مرد: ...
زن: ...
مرد: ...
  

(ماتئی ویسنی‌یک- برگردان: تینوش نظم‌جو/نشر ماه‌ریز)

در احوالات شیخ ما

در احوال حاج ملا مهدی فراتی گویند: روزی بر دختری گذر کرد. از قضا دختر همان بود که شیخنا، حافظ بزرگ، در بابش می فرماید که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان...

بسیاریِ دنیا را به گوشه ای هلید و در مرام او شد . سال ها از او خبری نشد. چه بسیار برنایان و دانایان که در مرگ او یقین کرده حکم به زاری دادند، مگر اصحاب وفادارش.

مشتاقی و مهجوری مریدان به نقطه ای واثق آمد که نامه ای در قدح گذاشته و در چاه انداختند. به روزی چند پیام آمد که:

کمتر از ذره نبودم/ تا به خلوتگه خورشید رسیدم

شادی زهره جبینان خوردم/صحبت پیمان شکنان بشکستم

دامن دوست بدست آوردم/ مرد یزدان شدم و فارغ از این شادی ها

شیخنا بسیار برنجید که این پسرک پا در موزه ما کرده است و غزل فخیم ما را به خفت کشیده است.

و ای بسا شیادانی که فقط به صرف شباهت نام ها در این مکتوب به کسی ظن بردند.

نگاهی به موسیقی کلاسیک ایران

موسیقی , عجب واژه غریبی است این واژه . چرا غریب؟ چون اکثر ما در طول زندگی وقت زیادی برای گوش دادن به موسیقی صرف می کنیم. ولی کمتر به فکر بالا بردن آگاهی خود در این بار ه هستیم. تا لذتی غیر قابل وصف از این هنر متعالی بریم. در این مقاله سعی شده راجع به موسیقی کلاسیک (سنتی)  ایران و اساتید این فن صحبت شود.

موسیقی ایران از دیدگاه های زیادی قابل بررسی است. مثلا فرم های رایج مثل پیش درآمد , 4 مضراب , رِنگ , تصنیف و ... یا ردیف و موسیقی دستگاهی و فولکوریک ایران یا تاریخ موسیقی در ایران و ... ولی قصد من در این مقاله بررسی انواع فعالیت های موسیقاییست که در این سرزمین انجام شده و می شود و مقایسه این فنون و هنر ها با هم.

<!--[if !supportLists]-->1)      <!--[endif]-->آهنگ سازی: در موسیقی به کسی آهنگ ساز گفته می شود که با استفاده از نبوغ و استعداد و استفاده از علم موسیقی دست به خلق یک ملودی و قطعه موسیقی می زند. سازندگان آهنگ بر دو نوع اند. دسته اول کسانی که بدون علم موسیقی تنها با استفاده از ذوق و قریحه خود یا فن نوازندگی دست به خلق ملودی می زنند. مثل بسیاری از قطعات فولکوریک (محلی) ایران. این دسته در طول تاریخ غالبا ناشناخته اند. اما با این وجود در بسیاری از موارد کارهای خارق العاده ای ارائه داده اند. دسته دوم اساتیدی هستند که با علم موسیقی آشنایی دارند که با ترکیب استعداد و ذوق و علم دست به خلق اثر می زنند. در ایران ساخت آهنگ بیشتر شامل قطعاتی مثل پیش درآمد , 4 مضراب , رِنگ , تصنیف و نیز قطعات ضربی و در مواردی قطعات سمفونی و غیره است. از اساتید به نام ایرانی که در زمینه آهنگ سازی فعالیت بیشتر و بهتری داشته اند می توان به عارف قزوینی و علی اکبر شیدا(ساخت تصنیف) جواد معروفی, فرامرز پایور, محمد رضا لطفی , پرویز مشکاتیان و حسین علیزاده نام برد.

<!--[if !supportLists]-->2)      <!--[endif]-->نوازندگی : فن نوازندگی را تبحر در اجرای یک ساز می نامند. اولین نکته قابل بحث این است که آیا هر استاد نوازنده ای آهنگ ساز است؟ مسلما پاسخ این سوال منفی است چون بسیاری از اساتید در فن نوازندگی چیره دست بوده اند ولی آهنگ ساز نبوده اند. مثل استاد عبادی, علی اصغر بهاری ولی نکته مهم این است که در موسیقی ایران طیف بیشتری از نوازندگان دست به آهنگ سازی می زنند. در حالی که در اروپا اکثر نوازندگان فقط در همین زمینه کار می کنند. سوال دومی که مطرح می شود این است که آیا هر آهنگسازی باید نوازنده ی ماهری نیز باشد؟ این سوال هم پاسخ منفی دارد. چون در دسته اولِ آهنگ سازان که علم موسیقی نمی دانند بسیاری افراد تنها با ذوق و قریحه خود خلق ملودی کرده اند. و در دسته دوم هم آهنگ سازانی مانند عارف و شیدا بوده اند که با این که خود ساز می زدند اما در نوازندگی تبحر بالایی نداشته اند. از اساتید معاصر ایران که نوازندگان به نام هستند می توان از جلیل شهناز ,حسن کسایی, فرامرز پایور,جواد معروفی , پرویز یاحقی,  پرویز مشکاتیان, محمد رضا لطفی , حسین علیزاده , محمد موسوی , حسین تهرانی , ناصر فرهنگفر و ... نام برد.

<!--[if !supportLists]-->3)      <!--[endif]-->بداهه نوازی: این هنر یکی از نقاط قوت موسیقی ایران است. بداهه نوازی یعنی فردی پس از اینکه در زمینه نوازندگی به درجه استادی رسید در چارچوب موسیقی ای خاص در آن ِ واحد دست به خلق اثر موسیقایی بزند. فرق این هنر با آهنگ سازی در این است که آهنگ ساز در طول مدت زمانی بر روی قطعه خود کار می کند و آن را اصلاح و کامل می کند ولی در بداهه نوازی موسیقی در لحظه خلق می شود مثلا در اول کاست "عشق داند" استاد محمد رضا لطفی پیش درآمد ابوعطا را بداهه اجرا کرده اند ولی این کار به حدی قویست که اگر یک موسیقی دانِ غربی آن را گوش کند. تصور می کند حداقل چند ماه روی این قطعه کار شده یا قطعه بیات کُرد اثر استاد پرویز مشکاتیان (در کاست آستان جانان) . اساتیدی هستند که آهنگ سازانِ موفقی هستند ولی در بداهه نوازی کمتر موفق بوده اند مثل استاد حسین علیزاده .

از اساتید به نام این فن, استاد جلیل شهناز (خداوندگار بداهه نوازی در موسیقی ایران) , فردی که 90درصد قطعاتی که اجرا کرده اند بداهه بوده و در عین حال سرشار از ملودی های ناب و زیباست. استاد حسن کسایی, استاد فرامرز پایور, استاد محمد رضا لطفی و استاد پرویز مشکاتیان می توان نام برد.

(( * با توجه به تذکر عطا جان

  ** مطلب از دوست عزیزم هادی

 ***ادامه دارد...

فی حالت طفولیت (پا در کفش شهاب الدین)

هیچ کس هست از برادرانِ من که چندانی سمعِ عاریت دهد که طَرفی از اندوه خویش با او بگویم , مگر بعضی از این اندوهان من تحمل کند به شرکتی و برادری؟

به حکم صِغَرِ سن و خودکامگی ِ کامی که هنوز عطرِ شیر آن شیر زن را می دهد, مجازم تاسخنی در اقتضای سنم برانم. لیک مگر نه آنکه موانست ِ شباب با رویا را در آسمانها بسته اند؟

اینک ای برادران حقیقت, دانم که درکش بر شما بسی صعب افتد, لیک به فریاد برآمدم که : این بند از پای من برآرید. دانی که چه بود پاسخم؟ شخصی از راه برآمد و گفت برو که تو در فهم نیستی.

دیم فرزانه ای بود که ندا داد: آرزو هایت در وهم نیز نیاید, رهرو مباش که این مسیر ترکستان است.

سیم مرا به گوشه ای خواند و او پیری صادق بود : جوان من نیز این آرزوی بکردم , لیک بینی که چگونه خوارم کردند؟

دانم که مرا در پیش راه های دراز است و منزل های سهمناک ومخوف که از آن ایمن نتوان بودن, اما دریغ از زبان آمرزیده ای که بهر تفنن مرهمی شود بر ریش دلم.

شیخی را در گذر افتاد , بر او عرضه داشتم:" کس باشد که از بند هر چه دارد برخیزد؟

شیخ گفت: کس ،آن کس بود.

گفتم چون هیچ ندارد, زندگانی به کدام اسباب کند؟

شیخ گفت: آن کس که این اندیشد , هیچ ندهد, اما آن کس که همه بدهد , این نیندیشد. عالم توکل خوش عالمی ست و ذوق آن به هر کس نرسد.

این گفت و برفت.

دانش جویی بودم که هوس شغل موسی نبی هوشم را ببرد, لیک دانم که دامِ جامعه و عزیزان عاقبت غرقه ام سازد, ولی مرا علم افتاده است که ذوق آن به هر کس نرسد. شیخ ما که لِلهِ دَرُهُم نیکو نفسی داشت. من نیز همان کنم.

***

این نوشته که متعلق به قرن چهارم خورشیدی است در لوحی مندرس که گویا محفل نامی ست , در کنار جسد شخصی به نام  مهدی یافت شد.

نکته جالب اینجاست که جسد هنوز جوان مانده است!!!

به مناسبت تمام شدن کلاس های داستان کوتاهم!

خاک کتاب فروشی

چند مدتی ست که نمی دانم می دانید یا نه، در کلاس های داستان کوتاه شرکت می کنم. تعریف از کلاس و مکان آن یعنی شهر کتاب مرکزی که به نظر من یکی از بهترین اماکن روشنگری ست باشد طلبتان.

اینکه شهر کتاب از اسفند خرید نداشته و آخرین بار که رفتم آخرین صندلی های آنجا را سوار وانت کردند و بردند و بزرگترین کتاب فروشی تهران را تعطیل کردند هم به من ربطی ندارد.

حتی به من ربطی ندارد که علت تعطیل کردن آنجا حرص صاحب ملک در افزایش کرایه بوده و یا فقر شهرداری در دادن آن.

فکر نمی کنم مهم باشد که کتاب قطور تحلیل فیلم اشک ها و لبخند ها که به دلیل قیمتش سالها با حال و هوای کتاب فروشی آشنا بود، اکنون کجاست و به چه فکر می کند.

می دانم به من ربطی ندارد اما خیلی دوست دارم بدانم خاک کتاب فروشی از این پس خود را به چه کسی خواهد فروخت. چه حریف سختی خواهد داشت از این پس خاک کتاب فروشی. نی از این پس حریف اوست. تمام بار ساختمان بر دوش خاک کتاب فروشی بود، که اکنون بیوه شده است و نمی دانم که به چه چیز امید دارد...

شایعه در تمام شهر پراکنده شده است: همه می گویند این زمین ، زمین خدایان است. عده ای می گویند که غار اصحاب کهف به روایتی در این مکان بوده است، عده ای می گویند که تمام افسانه ها در بستر این خاک صورت گرفته است. اما کسی بدرستی نمی داند علت چیست که بعد از خشکسالی در تمام دنیا تنها این قطعه زمین چند صد متری همچنان سبز مانده است. هیچ کس نمی داند که چرا تمام شب از این زمین صدای گریه می آید. هیچ کس نمی داند که چرا  گندمزار این زمین همیشه محصول دارد اما همه می دانند که زندگی خود را مدیون این زمین هستند.

اداره حفاظت از بقایای طبیعت تمام قدرت خود را در حفظ این زمین مرموز به کار گرفته است. می گویند این اداره هفته آینده در جلسه ای مشترک با تمام دانشمندان بزرگ دنیا به بحث در مورد اسرار این زمین خواهند پرداخت. البته سال هاست که این جلسات برگزار می شود. اما می گویند این بار جلسه متفاوت خواهد بود. گویا پیرمردی در ارثیه پدرانش یک قطعه کاغذ پیدا کرده است که در مورد این زمین مرموز اطلاعاتی دارد.

روز موعود فرا رسید ، مردم از سراسر زمین جلسه را به دقت نگاه می کردند. ابتدا پیرمرد که به سختی سخن می گفت نامه خود را به رییس جلسه تحویل داد. پس از اینکه تمام حضار نامه را خواندند. همهمه بزرگی به راه افتاد. هیچ کس باور نمی کرد، البته غیر قابل باور هم بود که زمینی این چنین در پی معشوقش زنده مانده باشد. این کار از انسان ها هم بعید بود. سرانجام تصمیم بر آن شد که گروهی مشتمل بر تعدادی دانشمند ,مسئول این شوند که آیا صحت دارد که این زمین صد ها سال قبل یک کتابفروشی بوده یا خیر.

ابتدا تحقیقات وسیعی روی کتاب شد و معنی آن در اسناد قدیمی یافت شد. دستگاه تاریخ نگار روی 498 سال پیش تنظیم شد و زمان را نشان داد ، آنجا سبزی فروشی بود، 499 سال پیش آنجا رستوران بود. دستگاه روی 500 سال پیش یعنی سال 1387 تنظیم شد، دستگاه صدای غریبی داد. تکانی خورد و ناخود آگاه خاموش شد.

در جلسه بعدی که دانشمندان گزارش کار خود را ارائه می کردند. دستگاه تاریخ نگار هم ضمیمه گزارش بود. و رییس دادگاه همانند جلسات قبلی موضوع را ناتمام اعلام کرد و آن را تا پیدا کردن سندی محکم تر به تعویق انداخت...

ترش کرده رو...

برای عوض شدن حال و هوای وبلاگ...

مراحل کار:

۱) شعر زیر (از مولوی) را یکبار (نه چند بار) خودتان بخوانید.

۲) سعی کنید  بفهمید.

 ۳) حال بکنید و به جون باعث و بانیش دعا کنید.

۴) حالا فایل زیرش رو دانلود کنید و یکبار آن را گوش کنید و سعی کنید بفهمید.

۵) بند ۲ و ۴ را با هم مقایسه کنید.

۶) سعی کنید خواننده را حدس بزنید!!!

۶) حال کنید و ...

ای تو ترش کرده رو تا که بترسانیم
ترش نگردم از آنک از تو همه شکرم
در دل آتش روم تازه و خندان شوم
در دل آتش اگر غیر تو را بنگرم
هیچ نشینم به عیش هیچ نخیزم به پا
این دل من صورتی گشت و به من بنگرید
گفتم ای دل بگو خیر بود حال چیست
ور تو منی من توام خیرگی از خود ز چیست
رو مطلب تو محال نیست زبان را مجال
زود بر او درفتاد صورت من پیش دل
گفت که این حیرت از منظر شمس حق است
 
بسته شکرخنده را تا که بگریانیم
گریه نصیب تن است من گهر جانیم
همچو زر سرخ از آنک جمله زر کانیم
دار مرا سنگسار ز آنچ من ارزانیم
جز تو که برداریم جز تو که بنشانیم
بوسه همی​داد دل بر سر و پیشانیم
تو نه که نوری همه من نه که ظلمانیم
مست بخندید و گفت دل که نمی​دانیم
سوره کهفم که تو خفته فروخوانیم
گفت بگو راست ای صادق ربانیم
مفخر تبریزیان آنک در او فانیم

دانلود صدا